eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.4هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان 🦋💞 - بخش ششم گفت : حالا صبر کن برسیم .. در هواپیما که باز بشه از زمین و آسمون آتیش می باره ..باباته دیگه حرف حرف خودشه .. معلوم نیست تا کی باید اینجا بمونیم ...من طاقت گرما ندارم ..می دونم دوام نمیارم .. و بالاخره نشستیم توی فرودگاه هوایی بوشهر .. از قسمت عقب هواپیما یک مرتبه صدایی بلند شد و بعد و کلا باز شد و در میون حیرت ما بارون میومد اونم چه بارونی سیل آسا ؛؛ انگار همه ی آب های دنیا یکجا از آسمون به زمین می ریخت ..و نسیم خنکی وارد هواپیما شد .. و بعد از سالها منو یاد رامسر انداخت . من و مهیار بهم نگاه کردیم و با هم گفتیم : بارون میاد ..و این خوشحالی ما به خاطر مامان بود که اون همه ابراز ناراحتی می کرد ؛ دستشو گرفتم و گفتم : مامان جون اینو به فال نیک بگیریم .. داره بارون میاد ..به خدا بهمون خوش میگذره ..من مطمئنم .. مسافرا از در جلو باید خارج می شدن و از دری که از عقب باز شده بود بار خالی می کردن ..وقتی ما از در هواپیما بیرون میرفتیم بارون بند اومده بود و داشت آفتاب می شد و به خوبی شرجی هوا و گرما رو حس کردیم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هفتم بابا و پیمان اومده بودن دنبالمون ..پیمان اول از همه منو گرفت توی بغلشو ولم نمی کرد خوب ما همیشه با هم بودیم این یک هفته بهش خیلی سخت گذشته بود .. اما ما فکر می کردیم الان خونه حاضره و همه چیز مرتب ..بابا با شرمندگی گفت هنوز خونه خالی نشده و ما باید تا فردا توی خونه های موقت پایگاه بمونیم .. و من و مامان فهمیده بودیم که روز بعد چی در انتظارمونه .. خونه های موقتی ..جایی که خیلی کوچک بود و کولر هم نداشت و با یک پنکه ی سقفی باید سر می کردیم .. هوا بشدت گرم و بود شرجی و ما عادت نداشتیم اما توی همون اتاق کوچک می گفتیم و می خندیدم و سر بسر هم می ذاشتیم و من دیگه اون حسی رو که توی هواپیما بهم دست داده بود فراموش کردم .. مامانم هم با دیدن بابا حال و هواش عوض شده بود ..ما اونا رو تنها گذاشتیم و چهار تایی رفتیم لب دریا ..و من اولین قدم رو توی ساحل بوشهر بر داشتم ..چه دریایی ..چه ساحلی ؛؛ واقعا مست شده بودم و با دیدن اون مرغ های دریایی که بین ساحل و دریا پرواز می کردن و برای گرفتن ماهی تا گردن توی آب فرو می رفتن و دوباره اوج می گرفتن غرق در رویا شدم .. احساس می کردم مثل اون پرنده ها می تونم پرواز کنم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هشتم ساحل جلوی پایگاه بیشتر سنگ و شن ریزه بود ..نگاهی به دریا و اون موجهای قشنگ انداختم و مثل اون پرنده ها بال در اوردم و دویدم بطرف آب و پسرا هم پشت سرم اومدن .. با صدای بلند می خندیدم و بازی می کردیم خورشید داشت پایین می رفت و دونه های درشت آب که با مشت به هوا پرتاب می کردم توی آسمون برق می زدن و دوباره به دریا برمی گشتن .. و اون خنده ی مستانه و شور و حالی که داشتیم به ما نوید آغاز سفری خوش رو می داد. ما تازه وارد بودیم و نمی دونستیم که آب شور دریا و تابش نور خورشید بوشهر با ما چه می کنه ..در حالیکه سر شب هر چهار تا ی ما از سوزش دست و صورتمون بی تاب شده بودیم اینو خوب فهمیدیم . بالاخره خونه رو گرفتیم و با سرعت دست به دست هم دادیم و اونجا رو تمیز کردیم البته بابا دوتا سرباز هم برای کمک فرستاده بود و خودش رفت اثاث رو آورد ..و ظرف چند روز در میون گرمای شدید که اصلا نمی تونستیم تحمل کنیم جابجا شدیم .. خونه ی ما دو نبش بود و دور تا دورش با بوته های سر سبزی از خونه های دیگه جدا می شد فضای خوبی داشت . یک هال بزرگ و یک پذیرایی و سه خواب و یک آشپزخونه ی بزرگ که یک در ش به پشت ساختمون باز می شد و کلا به خاطر گرمی هوا خونه از چهار طرف در و پنجره داشت اونقدر همه چیز عالی بود و بهمون خوش می گذشت که دیگه گرمی هوا رو احساس نمی کردیم .. به خصوص که بابا توی یکی از اتاق ها کولر گازی گذشت و اونجا مثل بهشت خنک بود .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش نهم هنوز سوختگی های بدن مون خوب نشده بود که باید میرفتیم مدرسه ..یک اتو بوس همه ی بچه های دبیرستانی رو صبح جمع می کرد و می برد به شهر بوشهر .. برای روز اول همه ی ما استرس داشتیم و نمی دونستیم چی در انتظارمونه .. شهر بوشهر مثل همه ی شهر ها بود ..یکم کوچکتر .. روز اول مدرسه ی من همراه شد با برخورد گرمی که همکلاسی هام با من داشتن و این گرمای طاقت فرسا و شرجی هوا که توی هر کلاس یک پنکه ی سقفی که بشدت لنگ می زد و با سر و صدا می چرخید و فکر نمی کنم کسی رو خنک کرده باشه و مدام از سر و صورتم آب می چکید رو از یادم برد .. مثل هر نو جوون دیگه ای از اینکه مورد توجه قرار گرفته بودم خوشم میومد .. وقتی وارد کلاس شدم کنار یک میز دختری ایستاده بود برگشت و به من نگاه کرد , نگاهی آشنا دوتا چشم سیاه و شوخ سبزه رو با دماغی کوچک و خوش فرم و لب های برجسته موهای بلند و مشکی و لخت ..اومد جلو و گفت :سِلام , تهرانی هستی ؟ گفتم :سلام آره .. گفت : به شهر ما خوش اومدی ..بیا پیش من بشین هنوز کسی مال خو نکرده .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش دهم کتاب هامو گذاشتم روی میز و نشستم ..خدایا این چشمها رو من کجا دیدم ؟..منو یاد چی میندازه ؟ نمی فهمیدم ..چرا اینقدر به نظرم آشناست؟ برگشتم و دوباره بهش نگاه کردم .. پرسیدم اسمت چیه ؟ گفت مو شهنازُم .. گفتم : چقدر قیافه ی شما به نظرم آشناس .. گفت : راستی ؟ چه خوب توام به نظر مو آشنا اومدی ..انگار صد ساله تو رو می شناسُم .. زنگ تفریح دوم دخترا دورم جمع شده بودن ازم سئوال های مختلفی می کردن و این فقط نشونه ی این بود که می خواستن تنها نمونم ..و من که حسابی مورد توجه و لطف اونا قرار گرفته بودم خوشحال و سر حال اولین روز مدرسه رو گذروندم ..و تمام اون روز من و شهناز با هم بودیم در حالیکه اون نگاه شوخ و لبخند همیشگی شهناز منو یاد چیزی مینداخت که به خاطر نمیاوردم ... و همون طور که مامان جون (مادر بابام) حدس زده بود این سفر برای ما شد پر از شادی و نشاط .. یک سفر به خرمشهر و آبادان رفتیم و یکشب زیر مشعل های گاز آبادان سالاد الویه خوردیم ..و یکشب کنار رود کارون تا نزدیک صبح نشستیم و دلمون نمی اومد چشم از اون رود خونه ی زیبا بر داریم .. و هفته دیگه روی پل اهواز بودیم .. و مواقعی که مسافرت نمی رفتیم بوشهر و اطراف اونو می گشتیم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش یازدهم یک روز رفتیم برازجان .. گرسنه شده بودیم بابا از یک نونوایی چند تا نون گرفت ..و با پنیر محلی و خرما ی تازه, و همون جا توی ماشین لقمه کردیم و خوردیم و خوشمزگی اون نون باز منو یاد حرف مامان جون انداخت .. اون نون هم بوی خوبی می داد و هم مزه ی بی نظیری داشت .. و موقع برگشت اونقدر سر حال بودیم که بابا آهنگ گذاشته بود و خودش بشکن می زد و ما اون عقب ماشین آتیش می سوزندیم و می گفتم و می خندیدم .. و اینطوری چهار ماه گذشت .. خوشبختانه دیگه زمستون شده بود و هوای عالی و دل انگیزی داشت و با وجود شرجی بودن هوا ما همچنان خوش میگذروندیم .. تا یک روز پیمان به من گفت : پروانه میگن بوشهری ها محرم مراسم عزا داری خوبی دارن دوستم دعوت کرده برم بن مانع خونه اش اونجاست میخوای توام بیای ؟ گفتم : میام به شرط اینکه مهیار و مهدی رو هم ببریم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی "چه خبر" به "دیگه چه خبر" تبدیل شد خداحافظی کنید.🙄😜😝😂😂😂😅👌 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امیدوارم امروز تمام شادی های جهان به قلب شما سرازیر شود و جاودانه در خانه دلتان بماند.. سـلااام عصر تـون بخیـر شیرین ترین دقایق در انتظارتون💝 ‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 🍃@aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸عصرتون معطر بہ 💕بوی مهربانی 🌸دلتون غرق 💕عشق و محبت 🌸لبتون خنـدون 💕زندگیتون مملو از آرامش 🌸دقیقه هاتون بی نظیر 💕و لحظاتتون شیرین و ناب 🌸عصر زیبـاتون بخیر و شادی 🦋 🍃@aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d