eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
ضرب‌المثل «خاکشیر مزاج است» : البته باید قبل از هر چیز بگوییم آن چیزی که ما به عنوان «خاکشیر» می‌شناسیم در واقع اسمش «خاکشی» است.خاکشی گیاهی یکساله یا دوساله از تیره شب بویان است که در دشت و کوهستان می‌روید و بلندی ساقه آن تا یک متر نیز می‌رسد. پائین گیاه کرک دارست در حالی‌که بالای آن بدون کرک است‌. تخم این گیاه که همان خاکشی است ریز و کمی دراز و معمولاً به دو رنگ وجود دارد یکی از آن‌ها قرمز که دارای طعم کمی تلخ است و دیگری برنگ قرمز تیره است. ساقه از سطح زمین یا از قسمت‌های بالاتر منشعب شده و در نهایت به گل‌های زرد روشن می‌رسد که از خانواده شب بو می‌باشد. بخش خوراکی گیاه همان دانه‌های خاکشی است که در میوه‌های خورجین مانند و باریک گیاه قرار دارد. خاکشیر را در ایران در تابستان برای رفع عطش و تشنگی مصرف می‌کنند البته این دانه در طب اسلامی کاربردهای بیشتری هم دارد. مساله‌ای که در مورد خاکشیر مورد توجه است آن است که همه افراد با همه سلایق آن را دوست دارند و شربت آن را می‌نوشند‌. اصطلاح خاکشیر مزاج هم از این مساله می‌آید و به آدم‌هایی که می‌توانند با همه نوع آدمی سازگار می‌شوند و هر نوع غذایی را می‌خورند می‌گویند :خاکشیر مزاج 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضرب‌المثل « کارش زار بودن » : این اصطلاح به شکل‌های مختلف استفاده می‌شود؛ کارم زار است، کارت زار است ، کارش زار است و … زار بودن ،اشاره به زاریدن است ، زاریدن که معمولا" به شکل زک و زار در ادبیات ایران استفاده می‌شود یعنی :شکایت و ناله کردن … پس به طور طبیعی کاری زار است ، یعنی کار آن قدر دچار مشکل و گرفتاری می‌شود که به گریه و ناله و شکایت و گلایه منتهی می‌شود، پس کار زار شدن یعنی:پیچیده شدن کار به شکل منفی ..یا به دردسر افتادن ….یعنی کار به جایی رسیده که جز گریه کردن کاردیگری ندارد. البته برخی ریشه را به زاره می‌رسانند ، زاره چشمه‌ای معروف در بحرین است که خب با گریه کردن تناسب دارد . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضرب‌المثل «چاه ویل» : ویل با تلفظ درست کلمه‌ای است که در قرآن کریم بسیار آمده است و معنای آن وای بر است ، این کلمه در مورد کافران ، مشرکان ، تحریف کنندگان کتاب‌های آسمانی افراد بسیار دروغ‌گو و بسیار گنه‌کار، تکذیب کنندگان، کم‌فروشان، عیب‌جویان و مسخره کنندگان به کار رفته است. اما ویل معنای دیگری هم پیدا کرده است ، ویل را چاهی تعریف کرده‌اند در جهنم که افراد گناهکار را در درون آن می‌ریزند، می‌گویند این چاه بسیار عمیق است ، به گونه ای که اگر گناهکاری در درون آن انداخته شود ، ۴۰ سال طول می‌کشد که به انتهای آن برسد ، می‌گویند چاه ویل آن قدر عمیق است که هر چقدر که درون آن گناهکار می‌ریزند پر نمی‌شود. برای این است که در فرهنگ عامه چاه ویل برای حالتی، چیزی یا کاری به کار گرفته می‌شود که انتهایی برای آن تصور نمی‌شود و بسیار طولانی است و تمام نمی‌شود معمول‌ترین شکل استفاده از آن برای هزینه‌های زندگی است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ضرب‌المثل شماره «برو آن جا که عرب نی انداخت» چیست؟ : در پاسخ به تهدید و یا به جای گفتن ” برو کم شو ” و یا ” برو که هرگز برنگردی ” از این اصطلاح استفاده می‌شود . در آن دوران که از ساعت و حساب نجومی در شبه جزیره‌ی عربستان خبری نبود، وسعت و همواری بیابان و عدم وجود قلل کوه در این منطقه مانع از آن بود که بتوان ساعت و زمان دقیق شب و روز را تعیین نمود و مردم برای انجام مناسک و عبادت‌های خود که بایست در هنگام مشخصی انجام گیرند؛ نمی‌دانستند که آیا هنوز روز است و یا دیگر غروب و یا شب شده است. کوهی هم که آخرین شعاع خورشید را در قله‌ی آن بتوان دید در آن حوالی مطلقا" وجود نداشت. در آن هنگام افراد مخصوصی بودند که برای آن که معلوم کنند که آیا هنوز اثری از خورشید موجود است یا نه، بیرون از آبادی‌ها نی‌ها (یا نیزه‌هایی) را تا آن جا که می‌توانستند به هوا پرتاب می‌کردند و اگر نور خورشید به نیزه برخورد می‌کرد آن ساعت را هنوز روز و در غیر آن صورت شب به شمار می‌آوردند. از آن جا که این ” نی پرانی ” در بیرون از آبادی و در صحرا و بیابان انجام می‌گرفت، عبارت ” برو آن جا که عرب نی انداخت ” را امروز برای کنایه از جایی که متروک و فاقد آب و آبادی است به کار می‌گیرند و به جای گفتن ” برو به جایی که برنگردی ” از آن استفاده می‌کنند و با گفتن ” رفت آنجا که عرب نی انداخت ” ناپدید و گم و گور شدن و یا وخیم شدن وضع کسی را اعلام می‌کنند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و چهارم- بخش اول همینطور که داد می زدم سودابه ..سودابه, آب می زدم به سر و صورتش و تکونش می دادم ..کم کم چشمش رو باز کرد ..چند بار از گلوم صدایی مثل ناله بیرون اومد دلم می خواست گریه کنم ولی نمی خواستم بچه ها بیشتر از این بترسن . هنوز حال سودابه درست جا نیومده بود که رضا و کمال اومدن ..وقتی جریان رو تعریف کردم ..کمال گفت : چیزی نبود پروانه خانم یک مانور نیرو دریایی بود دیگه همه باید برای دفاع از اسلام آماده باشن .. رضا گفت : کمال دوباره شروع نکن الان از دست گوهر خانم نجاتت دادم ..چرا اینطوری حرف می زنی ؟ گفت : چطوری حرف زدم کوکا ؟..به مامان میگم حجابتون رو رعایت کنین دیگه مملکت اسلامی شده ..زیر بار نمیره؛ میگه ما چشم باز کردیم مسلمون بودیم حالا تو می خوای به من یاد بدی ؟ نارمین هنوز درست روسری سرش نمی کنه .. رضا گفت : کوکا جان لحنت بده ؛ اینو بفهم حرف داری بزن با زور که نمیشه؛ خو لج می کنن ..خوب بزار راهشون رو خودشون انتخاب کنن نباید به دل تو باشه که ؛.. گفت : به دل من ؟ شما چی میگی کوکا اسلام اینو میگه دین میگه ..من ای حرفا حالیم نیست .. رو سری سرشون نکنن من دیگه پا توی اون خونه نمی زارم ..می دونین چقدر شهید دادیم تا این انقلاب پیروز شد ؟ داستان 🦋💞 و چهارم- بخش دوم رضا گفت :پس من نمی فهمم تو چی میگی ..چه ربطی به رفتار تو داره و اینکه به زور از دیگران بخوای مثل تو فکر کنن ؟. گفتم : تو رو خدا بحث نکنین ..من از این جر و بحث ها بیزارم ..آخه شما ها همیشه با هم می گفتین و می خندیدن چرا حالا بی خود و بی جهت با هم جر و بحث می کنین ؟ کمال اینو بدون که حرف حق دیر یا زود خودشو نشون میده .. تو راست میگی مطمئن باش نارمین و شرمین هم خودشون به زودی می فهمن ..درست مثل اینکه تو فهمیدی ..حتم داشته باش بهشون فشار نیار .. سودابه یک مرتبه شروع کرد به بالا آوردن و من و رضا خیلی ترسیدیم .. فورا سعید رو گذاشتیم پیش کمال و اونو بردیم دکتر ... تو راه حالش اصلا خوب نبود طوری که واقعا ترسیدم اونو از دست بدم ..با ناله صدام می کرد مامان ... مامان حالمو خوب کن .. همینطور که توی بغلم گرفته بودمش گفتم : مامان جون ..فدات بشم ..حالتو خوب می کنم عزیز دلم ...سودابه , سودابه جانم .. سال 95 .. مامان ؟ حالتون خوبه ؟ برای چی منو صدا می کنین خواب دیدین ؟ تو رو خدا بیدار شین .. تا چشمم رو باز کردم و سودابه رو کنارم دیدم دستهامو باز کردم و گفتم : خدای من ..بیا بغلم مادر ..بیا عزیز دلم ... و درست مثل زمانی که فقط یک دختر بچه بود محکم گرفتمش و بغضم ترکید .. گفت : فدات بشم مامان جان ...حالتون خوبه؟ ..خواب دیدین ؟ داستان 🦋💞 و چهارم- بخش سوم گفتم تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت : دیدم ازتون خبری نیست زنگ زدم ..چندین بار ولی جواب ندادین وقتی سحر بهم زنگ زد و گفت جواب اونم ندادین دیگه طاقت نیاوردم ..اومدم ازتون خبر بگیرم ... خدا می دونه چقدر زنگ زدم ..صبر کن به سعید خبر بدم داره میاد اینجا .. گفتم : الان چه وقت روزه ؟ گفت ده صبح پاشین می خوایم با سعید ببریمتون دکتر ..گفتم تو چطوری اومدی توی خونه ؟ گفت : پسر همسایه تون از بالای در فرستادم درو باز کرد ..دسته کلید تون رو بدین همین امروز برای همه بزنم .. اینطوری که شما می خوابی والله همه ما رو بکشتن میدین ...سعید می گفت دیروزم همین کارو با اون کردین .. گفتم به سعید زنگ بزن بگو نیاد من جایی کار دارم خودم بعدا میرم دکتر .. گفت : حالا اول بیرم دکتر ببینیم شما چرا اینطوری میشین .. گفتم : بهت میگم زنگ بزن نیاد ..لازم شد من و تو با هم میریم ..بی خودی از کار زندگی اونو ننداز ..والله دیشب می خواستم به تو سحر زنگ بزنم ولی اونقدر حرف زده بودم که دیگه مغزم کار نمی کرد .. گفت : الان براتون چایی دم می کنم سر حال بشین .. شماره ی سعید رو گرفتم ..با هیجان ولی معترض و صدای بلند جواب داد که خوب شما چرا این کارو با ما می کنین ؟ همش باید فکرمون پیش شما باشه ؟ داستان 🦋💞 و چهارم- بخش چهارم گفتم :سر من داد نزن سعید؛ من حالم خوبه برو به کارت برس اگر لازم شد سودابه هست تو رو نمی خوام .. گفت : قربونت برم نگرانت شدم .. گفتم : خوبم یکم سنم رفته بالا خوابم سنگین میشه ؛ آخه این چیزیه که شما ها این همه بزرگش می کنین ؟ بچه که نیستم خدا رو شکر هوش و حواسم هم سر جاشه احساس کنم حالم بده خوب میرم دکتر و,لی اصلا لزومی به این کار نیست ..
گفت : خدا رو شکر به هر حال اگر کاری داشتین زنگ بزنین پس من میرم سرکارم ... گفتم : بسلامت پسرم موفق باشی .. گفت : برام دعا کن مامان .. گفتم : کاری دیگه ای ندارم جز دعا کردن برای شماها ... سودابه پرسید : مامان واقعا حالتون خوبه ؟ نمی خواین برین دکتر ؟ گفتم : سحر نگفت امروز بچه ها رو میاره یا نه ؟ گفت : نمی دونم اونقدر ناراحت بود که بچه ها رو فراموش کرد .. گفتم : آره می دونم اون مثل تو نیست که همه چیز رو زود فراموش کنه حتما کینه به دل گرفته باید از دلش در بیارم .. گفت : از شما ؟ نه بابا با هم حرف زدیم می دونیم شما برای چی ما رو بیرون کردین ..حوری چاک و دهن نداره و می ترسیدین تو روی هم وایسیم .. گفتم : در مورد زن برادرت اینطوری حرف نزن ؛ پس سحر برای چی ناراحت بود ؟ داستان 🦋💞 و چهارم- بخش پنجم گفت : نمی دونم والله به منم درست نگفت چی شده ولی هر چی هست مربوط به مهدی میشه ؛ بزار خودش بیاد براتون بگه ..من بهش گفتم هیچ کاری نکنه تا با شما حرف نزده ... گفتم : نگران شدم خدا به خیر کنه ؛ نگفت در مورد چی از مهدی ناراحته ؟ گفت : مهدی مثل اینکه یک کارایی داره می کنه دیگه چیزی نپرسین تا خودش بهتون بگه .... زنگ زدم به سحر ؛ با صدای گرفته ای گفت : مامان خوبین ؟ گفتم آره عزیزم خوبم تو چطوری ؟ گفت : ای منم بد نیستم ..باز دوباره شما خوابتون سنگین شده بود ؟ گفتم : خسته بودم مادر ...تو برنامه ات چیه ؟ گفت :آه راستی سرویس بچه ها رو میاره خونه ی شما منم میام؛؛ برام ناهار نگه دارین .. گفتم : باشه مادر همینو می خواستم بدونم ..منتظرتم .. گوشی رو که قطع کردم گفتم : سودابه زود باش تا ظهر نشده بریم من یک کاری دارم انجام بدم و برگردیم .. گفت : چه کاری ؟ گفتم : بریم مشکل تو رو حل کنیم .. گفت : می خواین چیکار کنین ؟ گفتم : راستش یک سنجاق سینه دارم بریم قیمت کنیم ببینیم چند می ارزه ..یکم هم پول دارم می زارم روش تو دیگه نمی خواد از سعید پول بگیری .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش ششم گفت :چی ؟همون سنجاق سینه ای که شکل پروانه اس ؟وای نه مامان حیفه ؛ گفتم : آره ..من اصلا نمی دونم اون اصل هست یا بدل باید قیمت کنیم ... گفت : اتفاقا سعید بهم گفت چقدر می خوای من میریزم به حسابت ولی گفتم نمی خوام فربیرز حلش کرد .. خاطرتون جمع باشه دیگه تا عمر دارم به سعید رو نمیندازم ..ولی اجازه نمیدم شما سنجاق سینه تون رو بفروشین ..اون یادگار بابامه می دونم چقدر براتون ارزش داره ..نگران نباشین فوقش میرم یک خونه ی کوچیکتر می گیرم .. فقط به خاطر پونه بود که دلم می خواست توی این خونه بمونم ..دیگه بزرگ شده ..نمی خوام جلوی دوست هاش خجالت زده بشه ..لباس پوشیدم و سنجاق سینه رو گذاشتم توی کیفم .. رفتم توی آشپزخونه و برنج خیس کردم و دوبسته سینه مرغ گذاشتم بیرون و گفتم بریم .. برگشتم دمی درست می کنم مرغ ها رو هم سرخ می کنیم و می خوریم ..این واجب تره گفت : مامان نه ..لطفا معذبم نکن ..نمی خوام اون سنجاق سینه رو بفروشی .. گفتم :اگر رضا اینجا بود همینو ازم می خواست که تو غصه نخوری .. حالا فقط می خوام قیمت کنم تا استانبول که راهی نیست و میریم و بر می گردیم .. خوب خریدن می فروشیم نخریدن که نگهش می داریم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و چهارم- بخش هفتم توی اولین طلا فروشی که سنجاق رو نشون دادم ..یکم زیر و روش کرد و گفت : ما نمی تونم اینو بخرم خانم ..از کجا آوردین ؟ گفتم : چه فرقی می کنه ؟ نگاهی مشکوکی به سر تا پای ما انداخت و گفت کاغذ خرید نداشته باشین نمی تونین اینو آب کنین .. گفتم : آب کنم؟ ..منظورتون اینه که دزدیدم ؟ نه پسرم این یادگار شوهرمه با کاغذ خرید بهم هدیه نداد, چون فکر می کنم از امارات خریده بود .. گفت : چند سال پیش مادر ؟ گفتم : فکر کنم چهل و چهار ؛پنج سال پیش ..با دقت بیشتر بهش نگاه کرد و گفت : تا حالا قیمت نکردین ؟ گفتم : نه قصد فروش نداشتم حالا گرفتار شدم ...فقط بگو تو چند می خری ؟ گفت : راستش اینجا مال من نیست کار می کنم ..ولی می دونم که جا های دیگه هم رفتین و میرین ..بهتون نگفتن چند می ارزه ؟ گفتم : نه همه مثل شما طفره رفتن ..ولی احساس می کنم خیلی می ارزه درسته ؟ گفت : اگر راستشو بخواین خیلی زیاد ..هر کسی این سنجاق رو نمی تونه بخره چون خریدارش کم پیدا میشه و حیف هم هست هم زیباس هم قدیمی ..نه میشه خرابش کرد , نه میشه نگه داشت چون خریدار نداره .. بعد یکم سنجاق سینه رو زیر و رو کرد و با ذره بین روی سنگ هاش دقت کرد و ادامه ..البته ممکنه این کارو بکنن .. چون شش تا الماس بی نظیر داره و این نگین ها زمرد اصل هست , مروارید ها ش هم بی نظیر و کمیابن .. من نمی تونم قیمت بدم اگر می خواین صبر کنین تا صاحب اینجا بیاد .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش هشتم درست منظره ای که رضا این سنجاق رو به من داد جلوی چشمم اومد ..منو کشوند پشت بوته ها و یواشکی فرو کرد توی دست من و رفت نمی دونم اون زمان خودش می دونست که این چقدر قیمت داره یا نه .. سودابه گفت : نه آقا ما از فروشش منصرف شدیم ..فقط اگر میشه بگین حدودا چقدر ارزش داره ؟ گفت : والله نمی دونم ولی این شش الماس درشت خیلی می ارزن ..مواظب باشین سرتون کلاه نزارن .. سودابه سنجاق رو برداشت و گذاشت توی کیف منو و گفت : بریم مامان ... از مغازه اومدیم بیرون و بهم نگاه کردیم ...و خنده مون گرفت .. سودابه گفت : بریم خونه باید یک فکر دیگه بکنیم ..با دوتا مرد بیام ..اینطوری سرمون کلاه می زارن .. بدو مامان می ترسم یکی ازمون بزنه ...حتما بیشتر از این حرفا می ارزه که طلا فروش اینطوری گفت ..و دست منو گرفت و همینطور که میرفتیم بطرف ماشین ادامه داد خدا شانس بده مردم چه شوهرایی داشتن .. شما واقعا این همه سال نمی دونستین که این سنجاق سینه این همه می ارزه ..باور کنین من گاهی شک می کردم که باید قیمتی باشه .. گفتم : سودابه من فکر می کنم اون مروارید ها ی من که صورتی هستن کار تو رو راه میندازه .. گفت : چیه مادر دیدی قیمتیه پشیمون شدی ؟ داستان 🦋💞 و چهارم- بخش نهم گفتم : نه ..میگم اگر خریدارش پیدا نشد ..من هیچوقت به قیمت اون مروارید ها هم فکر نکرده بودم . ولی اگر اصل باشه که حتم دارم هست کار تو راه میفته .. گفت : الهی قربونت برم فکرشو نکن اینا همیشه شما رو یاد بابای خدا بیامرزم میندازه ..نمی خوام غصه بخورین .. داد زدم صد بار گفتم نگو خدا بیامرز ؛ این چه حرفیه می زنی ؟ گفت : چشم ببخشید ..از دهنم در رفت ..و همینطور که در ماشین رو باز می کرد ادامه داد ..تازه مامان خانم من می دونم که اگر سحر و سعید بفهمن منو به کلاغ های کور آسمون نشونن میدن .. گفتم : سعید که غلط کرده یک رشته از اون مروارید رو دادم به حوری.. گفت : مامان جان خوب به من و سحر هم که دادین ..اون حساب نیست .. سوار ماشین شدیم و راه افتاد گفتم : اونی که به حوری دادم فرق می کرد ..ناخدا خودش با دست خودش اونو انداخت گردنم و گفت : با اینکه این بهترین مروارید این طرفاس اما تو مروارید بهتری برای من هستی ... پس باید الان خیلی ارزشش بالا رفته باشه ... پرسید : بابا بزرگم خیلی شما رو دوست داشت ؟ گفتم : آره ولی زیاد اهل حرف زدن با هم نبودیم ..سلام و احوال پرسی و والسلام خیلی می خواست محبت کنه تو و سعید رو میذاشت روی زانوش و دست می کشید روی سرتون ..همین ..ولی مرد خیلی خوبی بود ..خدا رحمتش کنه .. گفت : اصلا می خواین من مروارید خودمو قیمت کنم ..پونه بر داشته برای خودش ازش می گیرم .. گفتم : نه این کارو نکن .بزار بمونه برای اون .. وقتی رسیدیم خونه دوتایی رفتیم سراغ مروارید ها ؛ از اون همه کادویی که بهم داده بودن تنها یک رشته صورتی که بله برونم داده بودن مونده بود و یک دورشته ای که اولین تولدم گوهر خانم بهم داد ... داستان 🦋💞 و چهارم- بخش دهم
گفتم : باشه فردا میریم اینا رو قیمت می کنیم ,دایی مهیار بهتون زنگ زد ؟ گفتم : نه مدتیه ازشون خبر ندارم . گفت : مامان تو رو خدا ناراحت نشو ولی با دایی حرف بزن اینجا رو بدیم چند طبقه بسازن و بدون اینکه زحمتی بکشیم صاحب چند تا آپارتمان میشم ... گفتم : باشه عزیزم حرف می زنم .. با حیرت گفت : واقعا ؟ حرف می زنین ؟ گفتم " آره قربونت برم ..ولی تو حاضری بیای اینجا بشینی ؟ گفت : مجانی باشه چرا که نیام ؟ گفتم : تو در مورد مسکن مهر هم همینو گفتی ولی بعد پیله کردی بفروشی ..تو خونه ی بالای شهر دوست داری .. خندید گفت : به اسمم نکن وسوسه میشم بفروشم ..مال خودتون باشه من می شینم .. هر دو خوشحال بودیم و امیدوار شدیم که می تونیم مشکل سودابه رو حل کنیم .. ظهر شد و اول پونه اومد و بعدم میلاد و پشت سرشم سرویس آرش و ملیکا رو آورد .. آرش با همون حالت خاص خودش که خیلی جدی به نظر میومد وارد شد و گفت : ما اومدیم مامانی دیگه بیرونمون نمی کنی که؟ .. گفتم الهی فدات بشم بیا بغلم من کی تو رو بیرون کردم ؟ ملیکا گفت : دیدی گفتم آقا آرش مامانی اصلا ما رو بیرون نکرده .. گفتم : معلوم که نکردم ..مگه میشه مغز بادوم هامو بیرون کنم .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش یازدهم خوب سر حال بودن من و سودابه روی بچه ها اثر میذاشت ..دور هم نشستیم و ناهار خوردیم و میلاد از اون روز و اتفاقاتی که افتاده بود حرف زد و اینکه دوست دخترش به اصلاح خودش باهاش کات کرده .. همینطور که اون با هیجان برامون تعریف می کرد ..من با خودم فکر می کردم آیا درسته که میلاد رو از خودم برونم؟ تا اینطوری دل حوری رو بدست بیارم ؟ یا برای اون فرقی نمی کنه ؛ باز یک بهانه دیگه می گیره ..ولی میلاد این وسط از مادر بزرگی که همیشه روش حساب می کرده نا امید میشه ..نه ؛ از من بر نمی اومد که چنین کاری بکنم .. در واقع میلاد عزیز جونم بود و نفسم به نفس اون بند بود ..و بیشتر به خاطر اینکه منو یاد پیمان مینداخت جای خاصی توی قلبم داشت ... تا سحر از سرکار اومد .. پونه رفته بود کلاس کنکور و میلاد هم برگشته بود خونه ی خودشون ... من و سودابه منتظرش بودیم که خبر خوب سنجاق سینه رو بهش بدیم که وارد شد و با اون چشم های اشک آلود و صورت پف کرده خوشی ما رو از بین برد .. خودشو انداخت تو بغل منو و زار زار گریه کرد و گفت : مامان به خدا دیگه تحمل ندارم ..چقدر به روی خودم نیارم .. گفتم : آروم باش ..یک چیزی بخور و درست و حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده؟ گفت : باشه نمی خوام آرش بشنوه حواسش به حرفای ما هست ..بریم توی اتاق حرف بزنیم ... گفتم : سودابه جان ؟مادر؟ یک بشقاب غذا براش بکش بیار توی اتاق یک لیوان هم آب بیار .. طاقت نداشتم پرسیدم : اول بگو ببینم مهدی خیانت کرده ؟ گفت : نه بابا ..اینطوری بود که می زدم بیرونش می کردم ..بدتر از این حرفاس ..مامان جون گرفتار شدم ..بدبخت شدم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 از خدا پرسیدم : چرا وقتی شادم، همه با من میخندند! ولی وقتی ناراحتم کسی با من نمیگرید؟ جواب داد : شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d