eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 | اسمش را به‌خاطر بسپار... 🔹روایت تأمل‌برانگیز برنامه «نوسان» شبکه دو، از کودکان و خانواده‌هایی که مظلومانه در غزه به شهادت رسیدند. 💔🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🚩 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای آدمها وقتی خراب میشود که انسانهای دروغگو نقش آدمهای مهربون رو بازی میکنند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌳🌹 آغاز روزمان را مزین و منور میکنیم به کلام روحبخش و دلنشین قرآن کریم..🌹🌳🌹 بای ذنب ان قتلت😭😭😭😭 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح🕊🌸 نفسش حق است🕊🌸 به هربهانه بیدارت میکند که روز تازه راشروع کنی🕊🌸 به نوری عطرچای وصبحانه ای وصدای گنجشکی هرچه هست زندگیست و زیبا🕊🌸 ســـلام صبحتون بخير وجودعزيزتان سلامت🕊🌸 🌸اول هفته تون پر از خیر و برکت🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جای اینکه مدام به فرزندتون امر و نهی کنید،سعی کنید خودتون الگوی خوبی باشید.. یکی از گزاره های مهم در تربیت گزاره های تصویری هست که تاثیر زیادی بر تربیت دارد ☘بچه ها همانی میشوند که ما هستیم نه آنچه ما میخواهیم ☘ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
30.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه های طب سنتی برای وعده ناهار دانش آموزان و اینکه زنگ تفریح چی بخورن . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💌شما زن‌ها خوشبختید* چون بلدید خام‌ را پخته کنید، طعم‌های بد را  چشیدنی کنید، زخم‌‌ها را ببندید. دکمه‌های افتاده را بدوزید ، لکه ها را ببرید، آلودگی‌ها را بشویید، اشک‌ها را پاک کنید، سامان بدهید به نا بسامانی‌ها و منظم کنید، بی نظمیها را. با بغض توی گلو لبخند بزنید با کمر درد، خرید کنید. با خواب آلودگی، کاردستی ناتمام کودکمان را کامل کنید. لب‌هایمان را رنگ شادی بزنید و با پشت صاف و گردن افراشته مستقیم در چشمهای زندگی نگاه کنید و بگویید تو هر چقدر سخت باشی، زندگی من از تو سر سخت ترم شما زن‌ها فقط زندگی را نمی‌سازید ،شما خودِ زندگی هستید. صبح تون بخیر 😍 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_7125996355.mp3
6.6M
✅ ثروت . خوشبختی . آدم های خوب . عشق همه اینها در جهان به فراوانی وجود داره بستگی داره شما تو چه مداری باشی 🟥 فایل عالی استاد سید حسین عباس منش    ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ •┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک
🌱 ❤️ ... سرمو انداختم پایین که دیدم حمید زیر لبی میگه بوسش کن بوس کن... آروم گفتم اجازه بدید دستتونو ببوسم.. خندید و دستاشو که زیر ناخنش پر دود و کثافت بود آورد جلو و بوسیدم، گفت آفرین.... این بدترین خفتی بود که توی کل عمرم زیر بارش میرفتم.. حمید دستمو گرفت و بردم سمت اتاق، اتاق ها تو در تو بودن و هر اتاق با یه در به اتاق کناری وصل میشد، یعنی هر اتاق یه در داشت سمت حیاط و یه در هم به اتاق کناری، از همه اتاقا گذشتیم تا آخر به آخرین اتاق رسیدیم، گفت اینجا من و معصومه و سعید میخوابیدیم که از دیشب رخت خواباشونو شوت کردم اتاق اونوری، حالا دیگه مال منو توعه.. این کمد و نگاه کن، یکم کهنس ولی میدونستم تو میای واسه خاطر تو رنگش کردم، دوس داری رنگشو؟ دوس نداری عوض کنما...؟ به کمد زوار در رفته کوچیک گوشه خونه چشم دوختم و برای اینکه تو ذوقش نخوره لبخند کجی زدم و گفتم خیلی قشنگه دوسش دارم... اومد نزدیکم و بوسم کرد و گفت تا ابد که اینجا نمیمونی، بذار برم خدمت برگردم ببرمت یه خونه میگیرم عین خونه بابات.. انقد آدم حسابی میشم که نریمان و بابات خودشون بیان سمتمون و باهامون آشتی کنن غصه شو نخوریا... زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی کمد، خواستیم از خونه بریم بیرون که عشرت خانم مادر حمید دست به کمر از پشت در یهو گفت کجاااا؟ حمید مثل موش شد و آروم گفت هیچ جا میخواستیم بریم یه سری وسیله از خونه آقاش اینا بیاره.... دیدم فایده نداره بزار از همین اول بهش بفهمونم که پسرش دیگه زن داره، ادامه دادم از اونور گفتیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم.. حمید اخماشو توی هم کشید و گفت کی پول داره که به تو بده..؟ فکر کردی خونه باباته که بریم یه چیزی بخوریم؟ چشمام از تعجب چهار تا شد و گفتم حمید خودت گفتی... حمید با تشر گفت برو برو تو اصلا نمیخواد بریم بیرون... از این رنگ به رنگ بودن حمید متعجب شده بودم و بدون حرفی برگشتم سمت اتاقم، عشرت خندید، دندونای کریه و زردش مشخص شد و گفت امروز یه عالمه کار داریم دختر جون، کلی سبزی هست باید پاک کنی.. به حمید نگاهی انداختم که بگه امروز روز اول ازدواجمونه.. ولی حمید سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. اون روز ظهر غذاشون نون و دوغ بود، چند تا آدم بزرگ با یه کاسه نون و دوغ...! بعدش عشرت دو تا گونی سبزی جلوم خالی کرد گفت اینا رو باید پاک کنی.. آروم به حمید گفتم ولی من بلد نیستم نمیتونم... اخماشو تو هم کشید و گفت بلد نیستم و نمیتونم نداریم، پاک کن دیگه.. تنها کسی که از همون روز اول انگار هوامو داشت سمیه خواهر حمید بود، چند سالی از من بزرگتر بود و از همه سر به زیرتر، گفت من از سبزی پاک کردن خوشم میاد بزار کمکت کنم.. اومد نشست کنارم و دوتایی باهم شروع کردیم به پاک کردن سبزیا، بخاطر دوغ و بی خوابی دیشب مدام چرت میزدم، سمیه بهم گفت عیبی نداره تو بخواب من همشو پاک میکنم.. گفتم نه بخدا همشو نه فقط همین گوشه یه چرت بزنم.. بالشت کوچیک که اون کنار بود رو گذاشتم زیر سرم و گفتم فقط یه چرت کوچولو، بعدش پا میشم باقیشو پاک میکنم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره... داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چشمام گرم شده بود، که سوزش عجیبی توی پهلوم احساس کردم... عشرت در حالی که با لگد توی پهلوم میزد، داد میزد پاشو گیس بریده... اینجا بخور و بخواب نیستا، اینجا برا اینکه بخوری باید کار کنی.. موهامو گرفت و با موهام بلندم کرد، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. سمیه اومد جلو، عشرتو کشید عقب و گفت کشتیش مامان ولش کن.. عشرت داد زد ولش کنم؟ خب ولش میکنم پاشه گورشو گم کنه از اینجا... پاشو بیرون.. از صدای دادمون حمید اومد توی اون اتاق و گفت چی شده؟ عشرت گفت این دختره اگه میخواد اینجا زندگی کنه باید کار کنه حمید، کااار، نمیشه بخوره بخوابه به حمید نگاه کردم و منتظر بودم یه طرفداری کوچیک ازم بکنه ولی حمید سکوت کرد و اخر گفت کار میکنه... از اتاق رفتن بیرون، درم محکم زدن بهم، سمیه اومد سمتم و گفت چیزیت که نشد؟ اشکامو پاک کردم و گفتم نه.. از پنجره حمید رو دیدم که از خونه زد بیرون، منم مشغول کارم شدم، بعد سبزیا رو با سمیه شستیم، سمیه پا به پام بود. خیلی گرسنم بود، گفتن شام آبگوشته، خیلی ذوق کردم که آبگوشته! عشرت خودش درست میکرد، ساعت از یازده شب گذشته بود... نه خبری از حمید بود نه شام، واقعا داشتم غش میکردم، دوازده بود که حمید و سعید تازه سر رسیدن. سعید رو توی کوچه دیده بودم اما تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم، چشم پلشت و معتاد بود.. دویدم جلوی حمید، بوی گند الکل میداد..! گفتم تا حالا کجا بودی حمید؟! سعید یه نگاهی انداخت و گفت فوضولیش به تو نیومده بازم انتظار داشتم حمید یه چیزی بگه اما نگفت، برعکس دوتایی زدن زیر خنده... روز اول ازدواجم فهمیدم چه اشتباهی کردم و اینکه خانوادم کلا به اینا سلامم نمیکردن بی دلیل نبوده.. عقده ای بودن... یکجور عقده و جری بودن خاص که تقصیر کار بدبختیاشون رو خودشون نمیدونن..! وحشت زده و نادم بودم، حمید اون شب توی رخت خواب برام یه موش بود، فهمیدم جلوی خانوادش بود که سعی میکرد باهام بد حرف بزنه که نگن زن ذلیله ولی وقتایی که دو نفری بودیم باهام خوب رفتار میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d