15.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 صوت و تصویر سوره #یاسین
تلاوت کامل و سریع 👌
❤️ تلاوت سوره یس به نیت سلامتی و فرج امام زمان عجل الله و دفع بلایای غیبت
🌹التماس دعای فرج 🌹🤲
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید_و_نشر_دهید
💠 برسد به دست رئیس جمهور محترم جمهوری اسلامی ایران
💢نامه ای سرگشاده از طرف فرزند شهید دفاع مقدس و همسر شهید مدافع حرم خدمت آقای رئیسی
⚠️برشی از نامه:
آقای رئیسی باید این تکشف و برهنگی و ولنگاری را هر چه سریعتر از سطح جامعه جمع کنید وگرنه نامتان برای همیشه در کنار نام رضا خان قلدر در تاریخ ثبت خواهد شد.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
#حجاب_و_عفاف
#نشر حداکثری به عشق شهدای عزیز
#مطالبه_اثر_دارد
#باشماره ۱۱۱ . و ۱۹۷ و ۰۲۱۶۱۳۳ تماس بگیرید و مطالبه کنید که پلیس امنیت اخلاقی راه اندازی شود و بساط کشف حجاب و بی حیایی و منکرات که طراحی دشمن است جمع شود .اجرتان با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بیا_آقا_بدون_تو_هوا_نفس_گیره...💔
غم هجران تو ای یار مرا شیدا کرد
غیبت و دوری تو حال مرا رسوا کرد
دوری تو اثر جمع بدیهای من است
شرمسارم، گنهم چشم تو را دریا کرد
#نذر_فرج_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظار فرج یعنی همهی سختیها قابل برداشته شدن و برطرف شدن است...
#آقا_بیا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 کمتر کسی پیدا می شود که زندگی بر وفق مراد(به خواسته دل)او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا، با هزار تلخی و نیش همراه است!
اگر کسی دنیا را این گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و... کمتر ناراحت می شود؛ زیرا از #دنیا بیش از این که #خانه_بلا است، انتظار نخواهد داشت!
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ #امیرالمؤمنین 👇
🔹 در شگفتم از كسى كه عيبهاى مردم را بد مى داند،
در حالى كه خودش از همه پُر عيب تر است و آنها را نمى بيند
🍃ميزان الحكمه، جلد8، صفحه 323
*✿࿐ྀུ༅✿﷽ 🕋 ﷽✿ ࿐ྀུ༅✿*
*∞✨🤍∞*
*صبح لبخند خداست*
*که درخشان تر از پرتوهای*
*طلائی خورشید میتابد*
*و قلب تو را آرام و مصفا میکند*
*برخیز و حضور صبح را حس کن*
*که لبخند خدا به نوازش*
*خواب خوش صبح میارزد*
*هیچگاہ یک روز خوب را*
*با فکر کردن به یک دیروز بد*
*خراب نکنید رهایش کنید*
*صبح یعنی امید*
*یعنی فرصتی برای شروع دوبارہ*
*🍂🍁 صبحتـون زیبـا 🍁🍂*
*روز زیبای دل انگیزتون پر از نشاط*
*#امام_ زمان*
*┄┅┅٭❅✨🕋✨❅٭┅┅┄*
*أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
🕋✨🕋✨🕋✨🕋✨🕋.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ــــــــــــــــــ☫﷽☫ــ
🕋 ذکر مخصوص امروز شنبه 👇👇👇
🕋 یا رب العالمین👈 ای پروردگار جهانیان
🕋 ذکر خاص روز شنبه 👇👇
🕋 ذکر یا حی یا قیوم ۱۰۰۰ مرتبه
🕋 ذڪر روز شنبه موجب بے نیازے مے شود. ذڪر روز شنبه به اسم رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) است. روایت شده ڪه در این روز زیارت حضرت رسول الله(صلّىاللهعليهوآله) خوانده شود.
🕋 هر روز خواندن دعای عهد و زیارت عاشورا سفارش شده
🕋🌸🕋🌸🕋
📖هـرروز انس با قرآن مجید
❀ موضوع ❀👇👇
🗒️ﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﻲ ﻇﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻧﺪ.
📖❀ سوره القصص/ آیہ (۵۰)
اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖمْ
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
🔺«٥٠» ﻓَﺈِﻥ ﻟَّﻢْ ﻳَﺴْﺘَﺠِﻴﺒُﻮﺍْ ﻟَﻚَ ﻓَﺎﻋْﻠَﻢْ ﺃَﻧَّﻤَﺎ ﻳَﺘَّﺒِﻌُﻮﻥَ ﺃَﻫْﻮَﺁءَﻫُﻢْ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺃَﺿَﻞُّ ﻣِﻤَّﻦ ﺍﺗَّﺒَﻊَ ﻫَﻮَﺍﻩُ ﺑِﻐَﻴْﺮِ ﻫُﺪﻱً ﻣِّﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺇِﻥَّ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﻟَﺎ ﻳَﻬْﺪِﻱ ﺍﻟْﻘَﻮْمَ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﻴﻦَ
🔻ﭘﺲ ﺍﮔﺮ (ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ) ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺑﺪﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﭘﻴﺮﻭ ﻫﻮﺱ ﻫﺎﻱ ﻧﻔﺴﺎﻧﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻛﻴﺴﺖ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ (ﭘﺬﻳﺮﺵ ﺣﻖّ ﻭ ﺗﻮﺟّﻪ ﺑﻪ) ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﺍﻟﻬﻲ، ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺧﻮﺩ ﭘﻴﺮﻭﻱ ﻧﻤﺎﻳﺪ؟ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﻗﻮم ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ.
🔍❀ تفسیر نور 👇👇👇
✍🏻نکته ها🔹👇
ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻌﻨﻮﻱ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ: ﺟﻠﻮﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻧﻴﻮﻱ، ﺗﻤﺎﻳﻠﺎﺕ ﻧﻔﺴﺎﻧﻲ ﻭ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻴﻄﺎﻧﻲ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻴﺎﻥ، ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺟﻠﻮﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻛﻠﻴﺪﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺳﻮﻱ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻲ ﺑﻨﺪﺩ، ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻱ ﺧﻮﺏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺪ ﺑﻜﺎﺭ ﺑﺮﺩ. ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻴﻄﺎﻧﻲ ﻧﻴﺰ - ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻧﻘﺶ ﺁﻓﺮﻳﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﻲ - ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ، ﻣﻀﺎﻓﺎً ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ، ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻭﻟﻴﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﻮﺫ ﻭ ﺗﺴﻠّﻄﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﺍﻣّﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻭم ﻛﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﻫﻮﺍﻫﺎ ﻭ ﺗﻤﺎﻳﻠﺎﺕ ﻧﻔﺴﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻄﺮﻧﺎﻙ ﺗﺮﻳﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺸﻤﺎﺭ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ.
📌ﭘﻴﺎم ﻫﺎ:👇👇
١- ﮔﺎﻩ ﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﻲ (ﺑﺎ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ، ﺗﻮﺟﻴﻬﺎﺕ، ﻣﻐﺎﻟﻄﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﻭ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﻱ ﺍﻛﺜﺮﻳّﺖ) ﭼﻨﺎﻥ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺁﻥ، ﺑﺼﻴﺮﺕ ﻭ ﺩﻗّﺖ ﻟﺎﺯم ﺩﺍﺭﺩ. «ﻓﺎﻋﻠﻢ»
٢- ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﻲ ﺣﺎﻛﻢ ﺍﺳﺖ. «ﻟﻢ ﻳﺴﺘﺠﻴﺒﻮﺍ... ﻳﺘّﺒﻌﻮﻥ ﺍﻫﻮﺍﺋﻬﻢ»
٣- ﻣﻨﻜﺮﺍﻥ ﺣﻖّ ﻭﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﺎﻥ، ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺩم ﻫﺴﺘﻨﺪ. «ﻣﻦ ﺍﺿﻞّ ﻣﻤّﻦ ﺍﺗّﺒﻊ ﻫﻮﺍﻩ»
٤- ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭﺍﻗﻌﻲ، ﻫﺪﺍﻳﺘﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﺑﻲ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. «ﻫﺪﻱً ﻣﻦ ﺍﻟﻠّﻪ»
٥ - ﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﻲ ﻇﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻮﺍﭘﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻧﺪ. «ﺍﻥّ ﺍﻟﻠّﻪ ﻟﺎﻳﻬﺪﻱ ﺍﻟﻘﻮم ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﻴﻦ»
🔹❀ حدیث روز 🔹👇👇
🕋 امام كاظم عليه السلام
🔺 يا هِشامُ ، قَليلُ العَمَلِ مِن العالِمِ مَقبولٌ مُضاعَفٌ ، و كَثيرُ العَمَلِ مِن أهلِ الهَوى و الجَهلِ مَردودٌ .;
🔻 اى هشام! كردار اندك از عالِم چند برابر [محسوب و ]پذيرفته شود و كردار زياد از هواپرستان و نادانان پذيرفته نگردد.;
📚✍🏻الكافي : 1/17/12
🌸 🕋🌸🕋🌸🕋
🤲اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ 🕋🌸🕋
✋🏻 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:🚩
🚩اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🕋🕋🕋
__________________________________
🕋 امروز شنبه بیستم آبان ماه ۱۴۰۲ شمسی 👈 و روز بیست وششم ماه ربیع الثانی۱۴۴۵ قمری 🕋🌸🕋
🕋🌸🕋 التماس دعا 🕋🕋 ۱۴۰۲/۰۸/۲۰
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺#کلیپ | اسمش را بهخاطر بسپار...
🔹روایت تأملبرانگیز برنامه «نوسان» شبکه دو، از کودکان و خانوادههایی که مظلومانه در غزه به شهادت رسیدند.
#مهدےغریبِمادر💔🥀
#امامزمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
🚩 #یاربالحسینبحقالحسیناشفصدرالحسینبظهورالحجه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ما مال خداییم.mp3
2.29M
🔷 ما مال خداییم
🔶 همهی دعوا سر همین جملهست
#مهدےغریبِمادر💔🥀
#امامزمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
🚩 #یاربالحسینبحقالحسیناشفصدرالحسینبظهورالحجه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
9260656851.mp3
5.24M
📛رابطه شیطان با هوای نفس!
⁉️چگونه شیطان را از خود دور کنیم؟
👈 شکستن نفس، بسیار سخت تر از شکست #شیطان.❗️
🎙 #امینی_خواه
#مهدےغریبِمادر💔🥀
#امامزمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
🚩 #یاربالحسینبحقالحسیناشفصدرالحسینبظهورالحجه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای آدمها
وقتی خراب میشود
که انسانهای دروغگو نقش
آدمهای مهربون رو بازی میکنند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌳🌹 آغاز روزمان را مزین و منور میکنیم به کلام روحبخش و دلنشین قرآن کریم..🌹🌳🌹
بای ذنب ان قتلت😭😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح🕊🌸
نفسش حق است🕊🌸
به هربهانه بیدارت میکند
که روز تازه راشروع کنی🕊🌸
به نوری
عطرچای وصبحانه ای
وصدای گنجشکی
هرچه هست زندگیست و زیبا🕊🌸
ســـلام
صبحتون بخير
وجودعزيزتان سلامت🕊🌸
🌸اول هفته تون پر از خیر و برکت🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جای اینکه مدام به فرزندتون امر و نهی کنید،سعی کنید خودتون الگوی خوبی باشید..
یکی از گزاره های مهم در تربیت گزاره های تصویری هست که تاثیر زیادی بر تربیت دارد
☘بچه ها همانی میشوند که ما هستیم نه آنچه ما میخواهیم ☘
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
30.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه های طب سنتی برای وعده ناهار دانش آموزان و اینکه زنگ تفریح چی بخورن .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💌شما زنها خوشبختید*
چون بلدید خام را پخته کنید، طعمهای بد را چشیدنی کنید،
زخمها را ببندید. دکمههای افتاده را بدوزید ، لکه ها را ببرید،
آلودگیها را بشویید، اشکها را پاک کنید،
سامان بدهید به نا بسامانیها و منظم کنید، بی نظمیها را.
با بغض توی گلو لبخند بزنید با کمر درد، خرید کنید.
با خواب آلودگی، کاردستی ناتمام کودکمان را کامل کنید.
لبهایمان را رنگ شادی بزنید
و با پشت صاف و گردن افراشته مستقیم در چشمهای زندگی نگاه کنید
و بگویید
تو هر چقدر سخت باشی، زندگی من از تو سر سخت ترم
شما زنها فقط زندگی را نمیسازید ،شما خودِ زندگی هستید.
صبح تون بخیر 😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_7125996355.mp3
6.6M
✅ ثروت . خوشبختی . آدم های خوب . عشق همه اینها در جهان به فراوانی وجود داره بستگی داره شما تو چه مداری باشی
🟥 فایل عالی استاد سید حسین عباس منش
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک
🌱 ❤️
#قسمت_یازدهم
...
سرمو انداختم پایین که دیدم حمید زیر لبی میگه بوسش کن بوس کن...
آروم گفتم اجازه بدید دستتونو ببوسم..
خندید و دستاشو که زیر ناخنش پر دود و کثافت بود آورد جلو و بوسیدم،
گفت آفرین....
این بدترین خفتی بود که توی کل عمرم زیر بارش میرفتم..
حمید دستمو گرفت و بردم سمت اتاق، اتاق ها تو در تو بودن و هر اتاق با یه در به اتاق کناری وصل میشد، یعنی هر اتاق یه در داشت سمت حیاط و یه در هم به اتاق کناری،
از همه اتاقا گذشتیم تا آخر به آخرین اتاق رسیدیم،
گفت اینجا من و معصومه و سعید میخوابیدیم که از دیشب رخت خواباشونو شوت کردم اتاق اونوری، حالا دیگه مال منو توعه.. این کمد و نگاه کن، یکم کهنس ولی میدونستم تو میای واسه خاطر تو رنگش کردم، دوس داری رنگشو؟
دوس نداری عوض کنما...؟
به کمد زوار در رفته کوچیک گوشه خونه چشم دوختم و برای اینکه تو ذوقش نخوره لبخند کجی زدم و گفتم خیلی قشنگه دوسش دارم...
اومد نزدیکم و بوسم کرد و گفت تا ابد که اینجا نمیمونی، بذار برم خدمت برگردم ببرمت یه خونه میگیرم عین خونه بابات..
انقد آدم حسابی میشم که نریمان و بابات خودشون بیان سمتمون و باهامون آشتی کنن غصه شو نخوریا...
#قسمت_دوازدهم
زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه
گفت پاشو امروز میبرمت بیرون.
خلاصه که لباسامو گذاشتم توی کمد،
خواستیم از خونه بریم بیرون که عشرت خانم مادر حمید دست به کمر از پشت در یهو گفت کجاااا؟
حمید مثل موش شد و آروم گفت هیچ جا میخواستیم بریم یه سری وسیله از خونه آقاش اینا بیاره....
دیدم فایده نداره بزار از همین اول بهش بفهمونم که پسرش دیگه زن داره، ادامه دادم از اونور گفتیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم..
حمید اخماشو توی هم کشید و گفت کی پول داره که به تو بده..؟
فکر کردی خونه باباته که بریم یه چیزی بخوریم؟
چشمام از تعجب چهار تا شد و گفتم حمید خودت گفتی...
حمید با تشر گفت برو برو تو اصلا نمیخواد بریم بیرون...
از این رنگ به رنگ بودن حمید متعجب شده بودم و بدون حرفی برگشتم سمت اتاقم،
عشرت خندید، دندونای کریه و زردش مشخص شد و گفت امروز یه عالمه کار داریم دختر جون، کلی سبزی هست باید پاک کنی..
به حمید نگاهی انداختم که بگه امروز روز اول ازدواجمونه.. ولی حمید سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
اون روز ظهر غذاشون نون و دوغ بود، چند تا آدم بزرگ با یه کاسه نون و دوغ...!
بعدش عشرت دو تا گونی سبزی جلوم خالی کرد گفت اینا رو باید پاک کنی..
آروم به حمید گفتم ولی من بلد نیستم نمیتونم...
اخماشو تو هم کشید و گفت بلد نیستم و نمیتونم نداریم، پاک کن دیگه..
تنها کسی که از همون روز اول انگار هوامو داشت سمیه خواهر حمید بود،
چند سالی از من بزرگتر بود و از همه سر به زیرتر،
گفت من از سبزی پاک کردن خوشم میاد بزار کمکت کنم..
اومد نشست کنارم و دوتایی باهم شروع کردیم به پاک کردن سبزیا،
بخاطر دوغ و بی خوابی دیشب مدام چرت میزدم،
سمیه بهم گفت عیبی نداره تو بخواب من همشو پاک میکنم..
گفتم نه بخدا همشو نه فقط همین گوشه یه چرت بزنم..
بالشت کوچیک که اون کنار بود رو گذاشتم زیر سرم و گفتم فقط یه چرت کوچولو، بعدش پا میشم باقیشو پاک میکنم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیزدهم
سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره...
داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چشمام گرم شده بود، که سوزش عجیبی توی پهلوم احساس کردم...
عشرت در حالی که با لگد توی پهلوم میزد، داد میزد پاشو گیس بریده... اینجا بخور و بخواب نیستا، اینجا برا اینکه بخوری باید کار کنی..
موهامو گرفت و با موهام بلندم کرد، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه.
سمیه اومد جلو، عشرتو کشید عقب و گفت کشتیش مامان ولش کن..
عشرت داد زد ولش کنم؟ خب ولش میکنم پاشه گورشو گم کنه از اینجا... پاشو بیرون..
از صدای دادمون حمید اومد توی اون اتاق و گفت چی شده؟
عشرت گفت این دختره اگه میخواد اینجا زندگی کنه باید کار کنه حمید، کااار، نمیشه بخوره بخوابه
به حمید نگاه کردم و منتظر بودم یه طرفداری کوچیک ازم بکنه ولی حمید سکوت کرد و اخر گفت کار میکنه...
از اتاق رفتن بیرون، درم محکم زدن بهم، سمیه اومد سمتم و گفت چیزیت که نشد؟
اشکامو پاک کردم و گفتم نه..
از پنجره حمید رو دیدم که از خونه زد بیرون، منم مشغول کارم شدم، بعد سبزیا رو با سمیه شستیم، سمیه پا به پام بود.
خیلی گرسنم بود، گفتن شام آبگوشته، خیلی ذوق کردم که آبگوشته!
عشرت خودش درست میکرد، ساعت از یازده شب گذشته بود...
نه خبری از حمید بود نه شام، واقعا داشتم غش میکردم،
دوازده بود که حمید و سعید تازه سر رسیدن.
سعید رو توی کوچه دیده بودم اما تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم، چشم پلشت و معتاد بود..
دویدم جلوی حمید، بوی گند الکل میداد..!
گفتم تا حالا کجا بودی حمید؟!
سعید یه نگاهی انداخت و گفت فوضولیش به تو نیومده
بازم انتظار داشتم حمید یه چیزی بگه اما نگفت، برعکس دوتایی زدن زیر خنده...
روز اول ازدواجم فهمیدم چه اشتباهی کردم و اینکه خانوادم کلا به اینا سلامم نمیکردن بی دلیل نبوده.. عقده ای بودن...
یکجور عقده و جری بودن خاص که تقصیر کار بدبختیاشون رو خودشون نمیدونن..!
وحشت زده و نادم بودم،
حمید اون شب توی رخت خواب برام یه موش بود،
فهمیدم جلوی خانوادش بود که سعی میکرد باهام بد حرف بزنه که نگن زن ذلیله ولی وقتایی که دو نفری بودیم باهام خوب رفتار میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهاردهم
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..!
وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست،
سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام.
هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود،
غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه...
قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن!
هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش...
پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم.
تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی..
میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟
میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری.
مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش.
نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود..
کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش،
به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم،
رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...!
با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن،
گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟
گفت به تو چه!
و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد
جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پانزدهم
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟
چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...!
هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست
یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ...
یجوری که انگار عادیه،
بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون
شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟!
اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون..
حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب...
دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه...
یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم..
داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا...
اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...!
صبح که پا شدم خبری از حمید نبود.
سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن..
هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی...
حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!!
اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم.
غروب بود و صدای کل میومد،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شانزدهم
بود و صدای کل میومد،
توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم
عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟
سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب..
چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..!
پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن،
حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..!
چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم.
دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..!
دست از پا درازتر برگشتم....
تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود،
عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟
حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم..
گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد..
سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفدهم
،
انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم،
برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین...
ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم..
توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه..
حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..!
یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست.
به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم.
عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم..
خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم.
شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود.
سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هجدهم
این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست..
به اوستا قالی گفت و یه دار قالی گوشه اتاق برام زد،
دخترا اون زمان همه بلد بودن قالی ببافن، منم سرمو به اینکار گرم کردم و بدم نبود.
تیکه های عشرت دیگه برام عادی شده بود،
توی آینه اتاقم موهایی که از ته چیده شده بودن و حالا خیلی بلندتر شده بودن رو برانداز میکردم، با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که کی دوباره همونقدر بلند میشن..
توری روی پشتی رو برداشتم و با گیره لباسی چسبوندم روی سرم، توی آینه نگاه کردم و تصور کردم که عروسی برام گرفتن، مثل عروسی نریمان مثل بقیه دوستام...
بعد دیدم اینجور نشدنیه، به چشمام سرمه کشیدم، توی رویاهام غرق بودم و مثل دیوونه ها از این طرف به اون طرف برای خودم میرقصیدم..
یدفعه با صدای در از جام پریدم و توری رو از روی سرم کندم،
برگشتم پشتم رو نگاه کردم سعید بود.. یهو خندید و گفت تو نزده میرقصی، چته نازی؟
دهنش بوی الکل میداد، دوییدم سمت روسریمو سرم کردم گفتم لطفا برو بیرون از اتاقم
ولی بیشتر و بیشتر نزدیکم میشد، عقب عقب رفتم و اون بیشتر نزدیک میشد...
گفت نازی خیلی ماه شدی هااا ولی دیوونه ای..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نوزدهم
..
ترسیده بودم، ادامه داد اگه دیوونه نبودی با داداش احمق من نمیموندی...
دستشو اورد جلو و مچ دستمو گرفت، انقد مواد بهش فشار اورده بود که زورش خیلی کمتر از من بود و پیزوری شده بود..!
دستمو از دستش کشیدم و اخر مجبور شدم آینه ی توی تاقچه رو بردارم و محکم بزنم توی سرش...
آینه توی سرش خورد شد و از گوشه سرش خون جاری شد، یدفعه ترس برم داشت، عقب رفتم و همونجور پا برهنه از خونه زدم بیرون...
اشکام سرازیر میشد، به خودم اومدم و دیدم ناخواسته در خونه آقاجونمم... دستمو بردم روی زنگ ولی نتونستم بزنم... نتونستم...
اخر نخ در و کشیدم و رفتم توی خونه و توی حیاط روی تخت نشستم.
با اینکه توی یه محله بودیم اما چقد هوای اینجا خوب بود...
از توی خونه بوی دلمه میومد، یادم افتاد تو این فصل حداقل هفته ای یبار دلمه میخوردیم..
به گل محمدیای توی باغچه که حالا پر پشت تر شده بود نگاه کردم، چقدر همه چیز اینجا خوب و مطبوع و دلنشین بود..
چیزایی که هر روز میدیدمشون گلهایی که هر روز باید آبشون میدادم و غرمیزدم چرا باید من گل آب بدم، و دلمه ای که همیشه غر میزدم خسته شدم چقد دلمه بخورم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستم
روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم،
انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نکشید خوابم برد..
انگار که یکی زده باشه توی سرمو بیهوشم کرده باشه،
با دستی که بازومو تکون میداد یهو از جا پریدم و داد زدم گفتم هان چیه؟
دست نریمان بود، همه دورم جمع شده بودن،
نریمان گفت یجوری خوابیدی انگار صد سال اونجا نخوابیدی..! چرا هرچی صدات میکنیم بیدار نمیشی..؟
فکر کردیم اگه خدا بخواد خواب به خواب شدی...
نشستم و سرمو انداختم پایین، چشمم به زن نریمان خورد که دست به سینه ایستاده بود و براندازم میکرد
گفت اخی بنده خدا چقدم لاغر شده..
جملش از روی ترحم و دلسوزی نبود و داشت تیکه مینداخت،
اقاجونم خداروشکر نبود که این وضعیت منو ببینه،
میخواستم مثل بچگیام که وقتی کسی اذیت میکرد و بعد نریمان میرفت حالشو میگرفت دهن باز کنم و بنالم، بگم حمید چه بلایی سرم اورده، دستامو نشون بدم و بگم نگاه بخاطر قالی زیاد عشرت این بلا رو سرم اورده و بعد بگم سعید باعث شده بترسم و بیام اینجا، اگه بچه بودیم نریمان خونشونو به آتیش میکشید...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
زمین خورده آسمانیم ما
بهاری به شکلِ خزانیم ما
که در بوته امتحانیم ما
خدا هرچه خواهد همانیم ما
فقیران صاحب زمانیم ما
پریشانتر از گیسوی دلبریم
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d