eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..! وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست، سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام. هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود، غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه... قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن! هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش... پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم. تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی.. میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟ میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری. مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش. نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود.. کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش، به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم، رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...! با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن، گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟ گفت به تو چه! و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟ چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...! هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ... یجوری که انگار عادیه، بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟! اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون.. حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب... دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه... یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم.. داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا... اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...! صبح که پا شدم خبری از حمید نبود. سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن.. هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی... حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!! اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم. غروب بود و صدای کل میومد، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بود و صدای کل میومد، توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟ سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب.. چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..! پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن، حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..! چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم. دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..! دست از پا درازتر برگشتم.... تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود، عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟ حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم.. گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد.. سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
، انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم، برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین... ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم.. توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه.. حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..! یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست. به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم. عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم.. خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم. شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود. سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست.. به اوستا قالی گفت و یه دار قالی گوشه اتاق برام زد، دخترا اون زمان همه بلد بودن قالی ببافن، منم سرمو به اینکار گرم کردم و بدم نبود. تیکه های عشرت دیگه برام عادی شده بود، توی آینه اتاقم موهایی که از ته چیده شده بودن و حالا خیلی بلندتر شده بودن رو برانداز میکردم، با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که کی دوباره همونقدر بلند میشن.. توری روی پشتی رو برداشتم و با گیره لباسی چسبوندم روی سرم، توی آینه نگاه کردم و تصور کردم که عروسی برام گرفتن، مثل عروسی نریمان مثل بقیه دوستام... بعد دیدم اینجور نشدنیه، به چشمام سرمه کشیدم، توی رویاهام غرق بودم و مثل دیوونه ها از این طرف به اون طرف برای خودم میرقصیدم.. یدفعه با صدای در از جام پریدم و توری رو از روی سرم کندم، برگشتم پشتم رو نگاه کردم سعید بود.. یهو خندید و گفت تو نزده میرقصی، چته نازی؟ دهنش بوی الکل میداد، دوییدم سمت روسریمو سرم کردم گفتم لطفا برو بیرون از اتاقم ولی بیشتر و بیشتر نزدیکم میشد، عقب عقب رفتم و اون بیشتر نزدیک میشد... گفت نازی خیلی ماه شدی هااا ولی دیوونه ای.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. ترسیده بودم، ادامه داد اگه دیوونه نبودی با داداش احمق من نمیموندی... دستشو اورد جلو و مچ دستمو گرفت، انقد مواد بهش فشار اورده بود که زورش خیلی کمتر از من بود و پیزوری شده بود..! دستمو از دستش کشیدم و اخر مجبور شدم آینه ی توی تاقچه رو بردارم و محکم بزنم توی سرش... آینه توی سرش خورد شد و از گوشه سرش خون جاری شد، یدفعه ترس برم داشت، عقب رفتم و همونجور پا برهنه از خونه زدم بیرون... اشکام سرازیر میشد، به خودم اومدم و دیدم ناخواسته در خونه آقاجونمم... دستمو بردم روی زنگ ولی نتونستم بزنم... نتونستم... اخر نخ در و کشیدم و رفتم توی خونه و توی حیاط روی تخت نشستم. با اینکه توی یه محله بودیم اما چقد هوای اینجا خوب بود... از توی خونه بوی دلمه میومد، یادم افتاد تو این فصل حداقل هفته ای یبار دلمه میخوردیم.. به گل محمدیای توی باغچه که حالا پر پشت تر شده بود نگاه کردم، چقدر همه چیز اینجا خوب و مطبوع و دلنشین بود.. چیزایی که هر روز میدیدمشون گلهایی که هر روز باید آبشون میدادم و غرمیزدم چرا باید من گل آب بدم، و دلمه ای که همیشه غر میزدم خسته شدم چقد دلمه بخورم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم، انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نکشید خوابم برد.. انگار که یکی زده باشه توی سرمو بیهوشم کرده باشه، با دستی که بازومو تکون میداد یهو از جا پریدم و داد زدم گفتم هان چیه؟ دست نریمان بود، همه دورم جمع شده بودن، نریمان گفت یجوری خوابیدی انگار صد سال اونجا نخوابیدی..! چرا هرچی صدات میکنیم بیدار نمیشی..؟ فکر کردیم اگه خدا بخواد خواب به خواب شدی... نشستم و سرمو انداختم پایین، چشمم به زن نریمان خورد که دست به سینه ایستاده بود و براندازم میکرد گفت اخی بنده خدا چقدم لاغر شده.. جملش از روی ترحم و دلسوزی نبود و داشت تیکه مینداخت، اقاجونم خداروشکر نبود که این وضعیت منو ببینه، میخواستم مثل بچگیام که وقتی کسی اذیت میکرد و بعد نریمان میرفت حالشو میگرفت دهن باز کنم و بنالم، بگم حمید چه بلایی سرم اورده، دستامو نشون بدم و بگم نگاه بخاطر قالی زیاد عشرت این بلا رو سرم اورده و بعد بگم سعید باعث شده بترسم و بیام اینجا، اگه بچه بودیم نریمان خونشونو به آتیش میکشید... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زمین خورده آسمانیم ما بهاری به شکلِ خزانیم ما که در بوته امتحانیم ما خدا هرچه خواهد همانیم ما فقیران صاحب زمانیم ما پریشانتر از گیسوی دلبریم 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⛔️خشونت‌های عاطفی با کودک عبارتند از ؛ - قهر کردن - طرد کردن - محبت مشروط - نمی‌خوام ببینمت - دیگه مامانت نمیشم - اصلا با من حرف نزن - برو دیگه دوستت ندارم - میبرم میذارمت سر راه - برو از جلوی چشمم دور شو همگی خشونت عاطفی هستند و باعث ناامنی کودک میشوند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
والدينی كه در مقابل هر كار خوب فرزندشان به او جايزه می‌دهند در حقیقت فرزندشان را از كار می‌اندازند. جایزه دادن می‌تواند در ابتدا یکی در میان بعد دو در میان و به مرور تبدیل به جایزه دادن به صورت تصادفى شود. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 اگر گاهی همسرتان از رفتار یا کلام مادر یا پدرتان و یا هر یک از اعضای خانواده‌تان گلایه کرد ســـریع گارد متعصبانه نگیــــرید! 💠حتی اگر حق با او نیست برای اینکه آبی بر آتش دعـوا بریزید بگویــید حق با شماست منم بـــودم ناراحت می‌شـــدم. 💠 با این روش هم جلوی مشاجره را می‌گیرید و هم همـــسرتان انـــرژی خود را صرف گــارد گرفتن با شـــما نمی‌کنــد. و نیــــز شما را فردی منصف و منطقی تلقی می‌کند و محبوب او می‌ شــــوید. 💠در فرصتی مناسب درباره گلایه او با منطق و به قصد نزدیک کردن دل همسرتان با طرف مقـــــابل صحبت کنـــید. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d