eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
بود و صدای کل میومد، توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟ سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب.. چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..! پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن، حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..! چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم. دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..! دست از پا درازتر برگشتم.... تا به حال این همه اتفاق افتضاح توی یه روز برام نیوفتاده بود، عشرت هم بیشتر نمک روی زخمم میپاشید، دستشو توی هوا چرخوند و گفت چیه؟ انتظار نداشتی جز ادمم حسابت نکنن نه؟ حوصله جر و بحث نداشتم ولی توی دلم در حالیکه اشک از چشمم میومد گفتم نه... نداشتم.. گفت منم البته حسرت میخورم، نگاه کن برای پسر خودشون چه عروسی ای گرفتن، اونوقت حمید من بدبخت شد... توی خرابو گرفت، آرزو داشتم کت شلوار دومادی بپوشه و جلوش دو دستماله برم ولی نشد.. سرمو انداختم پایین، جرم کاری که من کرده بودم توی اون زمان انقد سنگین بود که خودمم باورم شده بود راستی راستی من حمید و اغفال کردم.. من دلبری کردم و خطاکار فقط منم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
، انگار من حمید رو گول زده باشم یا مجبورش کرده باشم، برای همین در برابر این حرفاش سکوت میکردم و سرمو مینداختم پایین... ولی دلم از خانوادم شکسته بود، درسته که اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم اما دیگه شوهر داشتم، زندگی داشتم و مستقل شده بودم، کینه بدی از همه شون به دل گرفتم.. توی خونه کلا خودمو حبس کرده بودم که کسی کبودیا و کتکای حمید رو نبینه.. حمید خیلی مرد گوشی ای بود، وقتی مادربزرگش میومد سر میزد و میگفت این زن و دوست داشته باش بهش احترام بذار، و باهاش حرف میزد، تا چند روز خوب بود اما دوباره بعد چند روز با یه تشر عشرت روز از نو روزی از نو..! یک روز هم به اصرار بی بی حمید رفت برای خدمت دفترچه پست کرد، درسته که بداخلاق بود و گاهی اهل مشروب بود ولی دوسش داشتم و خداروشکر میکردم معتاد نیست. به امید اینده بهتر از زیر قران ردش کردیم و فرستادیمش بره، بره که شاید برگرده و بتونیم جایی براش کار دست و پا کنیم و از این جا خلاص شیم. عروس یکساله بودم که رفت و توی این یکسال هیچ کدوم از اعضای خانوادمو ندیده بودم یا اگر توی کوچه اتفاقی دیده بودم مثل دو تا غریبه رد شده بودیم.. خود نریمان گفته بود مثل دو تا غریبه باید رد شیم، و منم انقد مغرور بودم که نخوام سلام کنم. شب اولی که حمید رفت تا صبح اشک ریختم، تنها بودم حالا تنهاتر شدم، افتاده بود یه شهری که یک روز و نیم توی راه بود. سرمو به کارای خونه گرم کرده بودم و وقتی سمیه میخواست کمکم کنه دیگه نمیذاشتم که سرم گرم شه.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست.. به اوستا قالی گفت و یه دار قالی گوشه اتاق برام زد، دخترا اون زمان همه بلد بودن قالی ببافن، منم سرمو به اینکار گرم کردم و بدم نبود. تیکه های عشرت دیگه برام عادی شده بود، توی آینه اتاقم موهایی که از ته چیده شده بودن و حالا خیلی بلندتر شده بودن رو برانداز میکردم، با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که کی دوباره همونقدر بلند میشن.. توری روی پشتی رو برداشتم و با گیره لباسی چسبوندم روی سرم، توی آینه نگاه کردم و تصور کردم که عروسی برام گرفتن، مثل عروسی نریمان مثل بقیه دوستام... بعد دیدم اینجور نشدنیه، به چشمام سرمه کشیدم، توی رویاهام غرق بودم و مثل دیوونه ها از این طرف به اون طرف برای خودم میرقصیدم.. یدفعه با صدای در از جام پریدم و توری رو از روی سرم کندم، برگشتم پشتم رو نگاه کردم سعید بود.. یهو خندید و گفت تو نزده میرقصی، چته نازی؟ دهنش بوی الکل میداد، دوییدم سمت روسریمو سرم کردم گفتم لطفا برو بیرون از اتاقم ولی بیشتر و بیشتر نزدیکم میشد، عقب عقب رفتم و اون بیشتر نزدیک میشد... گفت نازی خیلی ماه شدی هااا ولی دیوونه ای.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. ترسیده بودم، ادامه داد اگه دیوونه نبودی با داداش احمق من نمیموندی... دستشو اورد جلو و مچ دستمو گرفت، انقد مواد بهش فشار اورده بود که زورش خیلی کمتر از من بود و پیزوری شده بود..! دستمو از دستش کشیدم و اخر مجبور شدم آینه ی توی تاقچه رو بردارم و محکم بزنم توی سرش... آینه توی سرش خورد شد و از گوشه سرش خون جاری شد، یدفعه ترس برم داشت، عقب رفتم و همونجور پا برهنه از خونه زدم بیرون... اشکام سرازیر میشد، به خودم اومدم و دیدم ناخواسته در خونه آقاجونمم... دستمو بردم روی زنگ ولی نتونستم بزنم... نتونستم... اخر نخ در و کشیدم و رفتم توی خونه و توی حیاط روی تخت نشستم. با اینکه توی یه محله بودیم اما چقد هوای اینجا خوب بود... از توی خونه بوی دلمه میومد، یادم افتاد تو این فصل حداقل هفته ای یبار دلمه میخوردیم.. به گل محمدیای توی باغچه که حالا پر پشت تر شده بود نگاه کردم، چقدر همه چیز اینجا خوب و مطبوع و دلنشین بود.. چیزایی که هر روز میدیدمشون گلهایی که هر روز باید آبشون میدادم و غرمیزدم چرا باید من گل آب بدم، و دلمه ای که همیشه غر میزدم خسته شدم چقد دلمه بخورم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم، انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نکشید خوابم برد.. انگار که یکی زده باشه توی سرمو بیهوشم کرده باشه، با دستی که بازومو تکون میداد یهو از جا پریدم و داد زدم گفتم هان چیه؟ دست نریمان بود، همه دورم جمع شده بودن، نریمان گفت یجوری خوابیدی انگار صد سال اونجا نخوابیدی..! چرا هرچی صدات میکنیم بیدار نمیشی..؟ فکر کردیم اگه خدا بخواد خواب به خواب شدی... نشستم و سرمو انداختم پایین، چشمم به زن نریمان خورد که دست به سینه ایستاده بود و براندازم میکرد گفت اخی بنده خدا چقدم لاغر شده.. جملش از روی ترحم و دلسوزی نبود و داشت تیکه مینداخت، اقاجونم خداروشکر نبود که این وضعیت منو ببینه، میخواستم مثل بچگیام که وقتی کسی اذیت میکرد و بعد نریمان میرفت حالشو میگرفت دهن باز کنم و بنالم، بگم حمید چه بلایی سرم اورده، دستامو نشون بدم و بگم نگاه بخاطر قالی زیاد عشرت این بلا رو سرم اورده و بعد بگم سعید باعث شده بترسم و بیام اینجا، اگه بچه بودیم نریمان خونشونو به آتیش میکشید... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زمین خورده آسمانیم ما بهاری به شکلِ خزانیم ما که در بوته امتحانیم ما خدا هرچه خواهد همانیم ما فقیران صاحب زمانیم ما پریشانتر از گیسوی دلبریم 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⛔️خشونت‌های عاطفی با کودک عبارتند از ؛ - قهر کردن - طرد کردن - محبت مشروط - نمی‌خوام ببینمت - دیگه مامانت نمیشم - اصلا با من حرف نزن - برو دیگه دوستت ندارم - میبرم میذارمت سر راه - برو از جلوی چشمم دور شو همگی خشونت عاطفی هستند و باعث ناامنی کودک میشوند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
والدينی كه در مقابل هر كار خوب فرزندشان به او جايزه می‌دهند در حقیقت فرزندشان را از كار می‌اندازند. جایزه دادن می‌تواند در ابتدا یکی در میان بعد دو در میان و به مرور تبدیل به جایزه دادن به صورت تصادفى شود. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 اگر گاهی همسرتان از رفتار یا کلام مادر یا پدرتان و یا هر یک از اعضای خانواده‌تان گلایه کرد ســـریع گارد متعصبانه نگیــــرید! 💠حتی اگر حق با او نیست برای اینکه آبی بر آتش دعـوا بریزید بگویــید حق با شماست منم بـــودم ناراحت می‌شـــدم. 💠 با این روش هم جلوی مشاجره را می‌گیرید و هم همـــسرتان انـــرژی خود را صرف گــارد گرفتن با شـــما نمی‌کنــد. و نیــــز شما را فردی منصف و منطقی تلقی می‌کند و محبوب او می‌ شــــوید. 💠در فرصتی مناسب درباره گلایه او با منطق و به قصد نزدیک کردن دل همسرتان با طرف مقـــــابل صحبت کنـــید. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 💠 زوجین نباید در خانه به بهانه‌ی راحتی و کار و بی‌حوصلگی از بدترین، زشت‌ترین و کهنه‌ترین لباسها به عنوان خانگی استفاده کنند. 💠 برای لباس داخل خانه هم باید هزینه کرد و و منظم بود. می‌توان در خانه با پوشیدن لباسهای شیک، تمیز، خوشبو اما راحت، آسوده زندگی کرد و لحظات شیرین را برای خود و همسرتان رقم بزنید. 💠 عدم نظافت و پوشش مناسب در خانه، ناخودآگاه از محبوبیّت شما می‌کاهد. ‎‌‌‌‌‌‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ♦️ می‌گویند هر وقت خواستی «پارچه‌ای» بخری؛ آنرا در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن اگر «چروک» برنداشت، «جنس خوبی» دارد. آدم‌ها نیز همينطورند!!! ♦️ آدم‌هايی كه بر اثر فشارها و مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض می‌شود، و «چروک» برمی‌دارند؛ اينها جنس خوبی ندارند! ✅ و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، و اعطای مسئولیت به ایشان،به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود. مراقب انتخاب آدم‌های اطرافمان باشیم. هر کسی لیاقت هر چیزی ندارد 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d