eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
...جون میده وسط خیابون با صدای بلند صدات کنی...مرض کجا میری؟..اونوقت قیافه ی مردم دیدن داره... پرهام اروم خندید ..من هم با خنده یه نگاه به هومن انداختم و یه نگاه به پرهام.. پرهام از توی اینه نگام کرد من هم نگاش کردم..دوست نداشتم چشم ازش بردارم...وقتی می خندید فوق العاده جذاب می شد..ولی حیف که بیشتر اوقات اخم روی پیشونیش بود. پرهام کمی نگام کرد و اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخم نکرد ولی نگاهش همچنان سرد بود.. با صدای داد هومن هر دو به خودمون اومدیم.. هومن :مواظب باش پرهام..جلوتو نگاه کن.. پرهام پیچید سمت چپ..پژویی که از رو به رو می اومد به سرعت از کنارمون رد شد..پرهام سرعت ماشین رو کم کرد ونفس عمیقی کشید..قلبم تند تند می زد..خیلی ترسیده بودم..خدا بخیر کردا..حالا چه وقت دید زدن بود...نزدیک بود هر 3تامون تشریف فرما بشیم اون دنیا... هومن نفسشو داد بیرون و رو به پرهام گفت:چته تو؟داشتی دستی دستی به کشتنمون می دادی...تو جونتو دوست نداری من که عاشقشم..جون من حواستو جمع کن دیگه... پرهام با لحن گرفته ای گفت:بسه دیگه..چقدر غر میزنی؟.. هومن چیزی نگفت..همون موقع رسیدیم و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و هر 3 پیاده شدیم.. یه نفس عمیق کشیدم..واقعا هوای دلذتبخشی بود..هومن وپرهام به ماشین تکیه داده بودن و به اطراف نگاه می کردن.. بعد از چند لحظه پرهام حرکت کرد ومن و هومن هم پشت سرش بودیم..با حسرت بهش نگاه کردم..اخمی که روی پیشونیش بود باعث می شد بیش از پیش مغرور نشون داده بشه و با اون نگاه عسلی و پر معناش جذاب تر شده بود..احساس می کردم با تمام وجودم عاشقشم..عاشق غرورش که هیچ جوری شکسته نمی شد..عاشق اون اخم غلیظی که همیشه مهمون صورتش بود..عاشق تیکه انداختناش..حتی عاشق این بودم که باهاش کل کل کنم و تا می تونم حرصش بدم.. دیوونه شده بودم ولی اینها همون چیزایی بودن که باعث شدن من عاشق پرهام بشم..چون اون خاص بود..فوق العاده بود..چنین مردی با یه همچین غروره شکست ناپذیر و زیبایی به نظرم از هزاران مرد جذاب ولی لوس وفرصت طلب که اطرافم زیاد بودن ارزشش بالا تر بود..برای همین چیزهاش بود که می خواستمش..عاشقانه دوستش داشتم و تو حسرت یه نگاه هر چند مهربون و خواستنی ازش بودم که با بی انصافی ازم دریغش می کرد.. هومن کوله ام رو ازم گرفت وگفت:بده به من برات میارم..توی سربالایی خسته میشی... با لبخند ازش تشکرکردم :ممنونم..ولی خسته میشیا.. هومن خندید وگفت:نترس خستگی اینجوریش هم شیرینه..در ضمن قابلتو نداشت..می زنم پای حسابت.. بهش لبخند زدم..پرهام برگشت و نگامون کرد... رو به هومن پوزخند زد وگفت :هه.. هنوز که اتفاقی نیافتاده اینطوری زن ذلیل شدی وای به حال بعدش.. از این حرفش ناراحت شدم...یعنی اون منو به عنوان زن هومن قبول داشت وبه من به چشم زن داداشش نگاه می کرد؟..نباید میذاشتم اینجوری پیش خودش فکر کنه. رفتم سمت پرهام وبا لحن محکم و جدی گفتم:من قرار نیست برای همیشه همسر هومن بمونم..این ازدواج صوریه وبعد از مدت کوتاهی همه چیز تموم میشه..نه خانی اومده و نه خانی رفته... پرهام خنده ی عصبی کرد وگفت :به همین اسونی دختر جون؟..این یه مورد رو بد اومدی..شاید بعد از مدتی همه چیز تموم بشه وبره پی کارش ولی اون موقع تو یه مطلقه ای..اینو فراموش نکن.. این چی داشت می گفت؟حرفاش برام یه زنگ خطر بود...یعنی اینایی که می گفت..می تونست حقیقت داشته باشه؟.. با حرص نگاش کردم و گفتم:ولی قرار نیست هیچی بین ما اتفاق بیافته..این کار هم واسه اینه که پارسا دست از سر من برداره..چون راه دیگه ای نداشتم. نگاه پر از خشم پرهام یه دفعه اروم شد..نگاهش دیگه طوفانی نبود..ولی حس می کردم سرگردونه..یه دفعه چش شد؟.. زل زد توی چشمام...نگاه من هم توی عسلی چشماش غرق شده بود که زمزمه کرد:داشتی..یه راه دیگه داشتی..ولی..صبر نکردی. کمی نگام کرد وبعد هم پشتشو کرد به من و از کوه بالا رفت... سر جام خشکم زده بود..منظور پرهام از این حرف چی بود؟..یعنی چی؟مثلا اگر صبر می کردم قرار بود چی بشه؟..که پارسا هم پیدام کنه ومنو به زور بنشونه پای سفره ی عقد؟.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. صدای هومن رو کنار گوشم شنیدم..برگشتم و نگاش کردم پشتم وایساده بود.. گفت:به حرفای پرهام فکر نکن..من و تو کار خودمونو می کنیم..پس محکم باش. لبخند اطمینان بخشی زد و اروم چشماشو باز و بسته کرد...من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم... هر دو راه افتادیم..هومن جلو می رفت و منم پشت سرشون حرکت می کردم..خیلی از راه رو رفته بودیم پیشنهاد دادم یه جا بشینیم وساندویچ بخوریم..اونا هم موافقت کردن...ساندویچا رو در اوردم و هر 3 مشغول خوردن شدیم.. پرهام با بی میلی ساندویچشو می خورد ولی هومن با اشتها می خورد و هرازگاهی با لبخند به من نگاه می کرد.من هم سرمو انداخته بودم پایین و سکوت کرده بودم .. یه دفعه یه مارمولک به چه گندگی از جلوی پای هومن رد شد و اومد سمت من..من هم که مارمولکو با گودزیلا در یه سطح می دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم که چون لقمه توی دهنم بود پرید تو گلوم و به شدت به سرفه افتادم... اون مارمولکه هم اومده بود رو کفشم و منم از جام پا شده بودم نمی دونستم جیغ بزنم یا سرفه کنم..پرهام و هومن با چشمای گرد شده نگام می کردن..خب حق هم داشتن نمی دونستن من واسه چی دارم جیغ می زنم و جلوشون اینطور بال بال می زنم.. لابد فکر کردن دیوونه شدم.. دیگه داشتم خفه می شدم هومن متوجه شد سریع اومد سمتم وبا یه سنگ مارمولک رو از رو پام انداخت اونطرف..عجب مارمولکی بودا سفت چسبیده بود و ولم نمی کرد.. حالا که اون مارمولکه رفته بود ..من از زور سرفه داشتم خفه می شدم..لقمه توی گلوم مونده بود و پایین نمی رفت.. خدارو شکر اون سمتی که ما بودیم زیاد شلوغ نبود وگرنه الان مردم دورمون جمع شده بودن ببینن اینجا چه خبره.. افتادم روی زمین و دستامو به گلوم گرفتم..نفس کشیدن برام سخت شده بود که یه دفعه یکی محکم بغلم کرد و با دستش خیلی محکم زد پشتم...درست بین کتفام..ولی هنوز داشتم سرفه می کردم و به خودم می پیچیدم.. بطری اب رو گرفت جلومو تقریبا داد زد:یه ضرب سر بکش...زود باش دختر... با دستای لزون در حالی که از زور سرفه اشکم در اومده بود بطری رو از دستش گرفتم ولی شدت سرفه انقدر زیاد بود که نمی تونستم بخورمش.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. از دستم کشید وسرمو بلند کرد : دهنتو باز کن فرشته..زود باش. سرفه می کردم..نمی تونستم..داشتم خفه می شدم.. دهنمو باز کرد وبطری اب رو توی دهنم خالی کرد..تند تند اب رو می خوردم..نفس کم اورده بودم که بطری رو کشید کنار..چند تا سرفه کردم... وای خدا..لقمه رفت پایین...اشکم در اومده بود..هنوز سرفه می کردم ولی دیگه لقمه توی گلوم نبود..نفس نفس می زدم..وحشت کرده بودم و قلبم داشت از سینه ام می زد بیرون...متوجه شدم داره پشتمو ماساژ میده..دیگه راحت تر می تونستم نفس بکشم..صدای هومن رو شنیدم :فرشته خوبی؟.. سرمو بلند کردم و با چشمای پر از اشکم نگاش کردم..رو به روم نشسته بود و با نگرانی نگام می کرد.. پس..پس اونی که داره پشتمو ماساژ میده...اروم برگشتم ..پرهام بود..صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود..هنوز تو بغلش بودم..انگار هنوز متوجه موقعیت نشده بود .. با تکونی که به خودم دادم فهمید و دستاشو از دورم برداشت و کشید عقب.. حالا چرا منو چسبیده بود؟..لابد پیش خودش فکر کرده از ترس فرار می کنم. پرهام نگام می کرد..نگاهش جور خاصی بود..هم نگران بود و هم سرگردون..کنارم نشسته بود..با کلافگی بین موهاش دست کشید و نگام کرد..زمزمه کرد:خوبی؟.. ناخداگاه با شنیدن صداش لبخند زدم و سرمو تکون دادم..نمی دونم چی شد ولی باورش برام سخت بود...ولی پرهام..همون لبخند نادرش رو که خیلی کم می شد رو لباش دید رو تحویلم داد...هیچی نمی گفت فقط همون لبخند بود..اون لبخند برام یه دنیا ارزش داشت.. داشتم نگاش می کردم..چنین صحنه ای شاید سالی 1 بار صورت می گرفت و نباید از دستش می دادم... هومن دستمو گرفت ...با تعجب نگاش کردم..داشت لبخند می زد :دختر تو که مارو کشتی.. بی توجه به هومن به پرهام نگاه کردم.. لبخندش اروم اروم محو شد و به دست هومن نگاه کرد.. یعنی از حرکت هومن ناراحت شد؟..یعنی من..یعنی من امیدوار باشم که اون...نه خدایا نمی تونم به خودم امید بدم تا چند دقیقه بعد هم با کلامش بهم نیش بزنه و حالمو بگیره..با نگاه سردش به تنم سرما ببخشه..نمی تونم..فقط وقتی باورش می کنم که بهم بگه...در کمال صداقت حرف دلشو بهم بزنه.. می خواستن به خاطر من برگردن ولی من قبول نکردم..کمی جلوتر رفتیم که متوجه شدم یه زن و مرد دارن دعوا می کنند و سر هم داد می زنند.. پرهام و هومن با هم جلو می رفتن و منم با فاصله ی کمی پشت سرشون بودم..رسیدیم به اون زن و مرد..ظاهرا زن وشوهر بودن..نمی دونم سر چی ولی با صدای بلندی با هم دعوا می کردن.. یکی نبود بهشون بگه اخه کوه هم جای دعواست؟خب خونه رو که ازتون نگرفتن چرا جلوی این همه ادم دارید دعوا می کنید؟..نگام افتاد به یه دختر بچه ی 4 ، 5 ساله ی خیلی ناز..ظاهرا بچه ی همین زن وشوهر بود..خدایا اخه کوه هم جای بچه ست؟اینجا پر از پرتگاه و صخره ست اخه چرا بعضی از پدر ومادرا انقدر بی فکرن که بچه های کوچیکشون رو میارن یه همچین جاهایی؟.. اونا بگو مگو می کردن و به هیچ وجه هم حواسشون به اون بچه نبود..یه توپ بادی کوچولو هم دستش بود..نگام به اون دختر بچه بود..داشتم با لبخند نگاش میکردم..خیلی ناز بود.. توپ از دستش افتاد زمین و قل خورد..دختر بچه هم دنبال توپ دوید..توپ رفت سمت پرتگاه..با ترس نگاش کردم..نگام فقط بین دختر بچه و پرتگاه در رفت وامد بود..خدایا.. بچه بی توجه به پدر ومادرش که هنوز داشتن دعوا می کردن به طرف پرتگاه دوید.. ناخداگاه شروع کردم به دویدن رو به دختر بچه داد زدم: کوچولو صبر کن..نرو جلو خطرناکه.. ظاهرا صدامو نشنید..همین طور داد می زدم وصداش می کردم.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دختر بچه توپشو برداشت وبرگشت نگام کرد..ولی همون موقع باز توپ از دستش افتاد و همین که برگشت تا بره دنبال توپش پاش لیز خورد و... جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم جلو..دستم به شدت خورد به یه تخته سنگ و درد شدیدی توی دستم پیچید.. از پشت داشت می افتاد که با اون یکی دستم دستشو گرفتم..زد زیر گریه..کشیدمش توی بغلم..بلند بلند گریه می کرد ومامانشو می خواست. مادرش به طرفم دوید و بچهشو بغل کرد..اون هم اشک می ریخت و دخترشو نوازش می کرد..از جام بلند شدم..هنوز وحشت چند لحظه پیش تو تنم بود..چه صحنه ی بدی بود..خدایا شکرت. مادر دختر بچه مرتب دختر رو هستی صدا می کرد و نوازشش می کرد..پس اسمش هستی بود؟..اسمش هم مثل خودش خوشگل بود..فقط حیف که چنین پدر ومادر بی مسئولیتی داشت. مادر هستی سرشو بلند کرد وگفت:واقعا ازتون ممنونم خانم..نمی دونم اگر شما نبودید چه اتفاقی میافتاد. از کارشون حرصم گرفته بود با لحن جدی گفتم:خانم محترم نیازی به تشکر نیست.چرا انقدر در مقابل دخترتون بی مسئولیت هستید؟نمی خوام توی کارتون دخالت کنم .ولی اخه کوه که جای مناسبی برای بچه ها نیست..شما نمی دونید اینجا برای بچه ها خیلی خطرناکه؟ مادر هستی سکوت کرده بود...نمی تونستم خودمو کنترل کنم..واقعا اگر من متوجه هستی نشده بودم قرار بود چه اتفاقی بیافته؟اون موضوعی که سرش دعوا می کردن انقدر براشون مهم بود که جون بچهشون اینطور به خطر بیافته؟.. اون مرد که احتمال می دادم پدر هستی باشه اومد جلو وگفت:شما درست میگید خانم ..بی توجهی از ما بود. من هم ازتون ممنونم.امروز مجبور شدیم هستی رو بیاریم وگرنه هیچ وقت اینکارو نمی کردیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. توی دلم گفتم من مطمئنم باز هم همچین بی توجهی هایی در قباله این بچه انجام دادید..وگرنه انقدر براتون عادی شده که توی کوه با هم دعوا می کنید وانگار نه انگار.. چیزی نگفتم واز کنارشون رد شدم..چی باید می گفتم؟..وقتی انقدر بی مسئولیت هستن مگه حرفی هم می موند که بزنم؟ هومن وپرهام کناری ایستاده بودن وبه من نگاه می کردن.. هومن لبخند زد وگفت:ایول بابا .. باور کن وقتی دویدی سمت بچه یه لحظه هنگ کردم که چی شد؟بعد که دیدم جون بچه رو نجات دادی تازه فهمیدم چرا اونجوری داشتی می دویدی..در ضمن خوب جوابی بهشون دادی..واقعا من هم در عجبم که چرا بچه ی به این کوچیکی رو با خودشون اوردن کوه؟..ولی خیلی باحالی تو دختر. لبخند زدم وچیزی نگفتم..دستم تیر کشید..تازه متوجه درد شدید دستم شدم..سر تا پام خاکی شده بود..خواستم استین مانتومو بزنم بالا تا ببینم دستم در چه حاله که دستی نشست روی دستم.. سرمو بلند کردم..پرهام بود..لبخند خیلی کمرنگی روی لباش بود ..نمی تونستم نگاهم رو ازش بردارم..کنترلی روشون نداشتم.پرهام دستمو کشید و با لحن جدی گفت:بیا اینجا بشین.. دستمو اروم کشیدم وگفتم:واسه ی چی؟.. برگشت ونگام کرد :می خوام دستتو معاینه کنم.. با تعجب گفتم:از کجا فهمیدی دستم اسیب دیده؟من که چیزی نگفتم... اخه ظاهرم نشون نمی داد دستم اسیب دیده نه اخ و اوخ می کردم و نه جایی از لباسم پاره شده بود.. باز اخم کرد و اینبار لحنش جدی تر از قبل بود :لازم هم نبود چیزی بگی...من یه دکترم وبا یک نگاه می تونم بفهمم چیزیت هست یا نه..بیا اینجا بشین. لحنش انقدر سرد وجدی بود که نتونستم جوابی بدم ورفتم و روی همون تکه سنگی که گفته بود نشستم.. رو به هومن گفت:برو ببین می تونی اب گیر بیاری؟ هومن گفت :مگه تو کوله نیست؟ پرهام نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت :نخیر نیست..همهشو ایشون خوردن.. منظورش به من بود..درسته عاشقشم و تیکه هاشو دوست دارم ولی اینجوری که باهام حرف می زد ناراحت می شدم..اخه خیلی جدی اینارو می گفت که یه جورایی به ادم بر می خورد. با اخم نگاش کردم وگفتم:اون لحظه داشتم خفه می شدم..شما بطری رو تا اخر خالی کردی تو دهنه من؟ بی توجه به من رو به هومن گفت : تو برو اب گیر بیار..زود هم برگرد.. هومن سرشو تکون داد و رفت.. پرهام برگشت وابروشو انداخت بالا و نگام کرد :وقتی با زبون خوش دهنتو باز نمی کنی منم مجبور میشم به زور متوصل بشم..د اخه اگر تا اخرشو نخورده بودی که خفه شده بودی... پوزخند زدم وگفتم :پس اگر خفه می شدم خوب بود تا بطری ابتون تموم بشه درسته؟ سکوت کرد ودستشو اورد جلو تا استینمو بزنه بالا که دستمو کشیدم عقب.. ادامه دارد... با حرص نگام کرد وگفت:چرا لج می کنی دختر؟..بذار دستتو معاینه کنم. عاشق حرص خوردنش بودم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم حرصش بدم و بعد هم بشینم نگاش کنم..اخه وقتی حرص می خورد واخم می کرد جذاب تر می شد..منم دیوونه ای بودم واسه ی خودما... ابرومو انداختم بالا و گفتم:برگشتیم میرم پیش دکتر دستمو معاینه کنه..شما نمی خواد زحمت بکشی. لباشو به هم فشرد وبا خشم نگام کرد..یه دفعه همچین دستمو گرفت و کشید سمت خودش که از زور درد جیغ کشیدم.. اسیتنمو اروم زد بالا...هر کار می کردم دستمو از توی دستش بکشم بیرون https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بزرگ ترين خيانتی كه انسان ميتونه به خودش بكنه، ترس از فكر ديگران در مورد خودشه.🍂🌸 جهنم، یعنی دیگران... انبوهی آدم در جهان وجود دارد که در جهنم بسر می برند زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند. 🍂🌸 درود بامدادان به مهر دوستی🩷 💖 🌸🍃 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگے را گر توانستے بہ ڪام یڪ نفر شیرین ڪنے یا توانستے زمین تشنه‌اے را سرخوش از باران ڪنے گر توانستے تو یڪ مرغ گرفتار از قفس بیرون ڪنے یا توانستے ڪہ دیوار اسارت از بنا ویران ڪنے گر توانستے بہ خوان رنگی‌ات یڪ رهگذر مهمان ڪنے یا توانستے بدون حاجتے هم، ذڪر آن یزدان ڪنے گر توانستے لباس بی‌ریاے عاشقے بر تن ڪنے مےتوانے آن زمان فریاد انسان بودنت را بر سر هر ڪوے و هر برزن کنے 🌹🙏📚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
انتقاد ، باید مانند *باران* آنقدر نرم و لطیف باشد تا بدون خراب کردن ریشه های آن فرد، موجب رشد او شود....🌹🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
استعداهایی که دربیابان تشنه میمیرند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📖 چراغ ها را من خاموش میکنم 👤 زویا پیرزاد ✍🏻 داستان این رمان در جنوب ایران می گذرد و ماجرای مشکلات یک زن خانه دار ایرانی-ارمنی در برآورده کردن توقعات خانواده اش را روایت می کند. کلاریس که همسر و مادری نمونه است، زندگی بسیار معمولی و بی اتفاقی دارد. او تمام چیزی که همیشه می خواسته را دارد: شوهری موفق و سه فرزند که همگی با هم در محله ای خوب و آرام در آبادان زندگی می کنند. کلاریس در روتین تسلی بخش نظافت خانه، آشپزی، خیاطی و خرید زندگی می کند و بزرگترین نگرانی او، حفظ رابطه ی خوب خود با مادر سخت گیرش، خواهر مجردش، شوهر نه چندان صمیمی اش و بچه های شلوغ و بازیگوش خود است. اما این سکون و آرامش زمانی برای همیشه از بین می رود که یک خانواده ی ارمنی اسرارآمیز همسایه ی آن ها می شوند. پس از این اتفاق، کلاریس وارد دنیای جدیدی می شود که سردرگمی های زیادی برایش به همراه خواهد داشت. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💬 آقای حشمت که راه رفتنش مشکل داشت و پا درد امانش را بریده بود،به سختی خودش را رساند پشت میکروفون: ضمن سلام خدمت همکلاسیها و همدوره‌ای‌های خودم. نمی‌دانید بعد از سی سال وقتی چهره شما را می‌بینم چه حالی میشوم.انگار همه‌ی شما را گریم کرده‌اند.خودم هم همینجور شده‌ام ولی چون هر روز خودم را میبینم حالیم نیست... 📗 لبخند انار 👤 هوشنگ مرادی کرمانی 📖 لبخند انار 👤 هوشنگ مرادی کرمانی ✍🏻 لبخند انار" مجموعه ای است از داستان های کوتاه به قلم "هوشنگ مرادی کرمانی" که شانزده اثر داستانی کوتاه با نام های "گوشواره"، "6 تا موز"، "لانه"، "پروانه"، "بازار"، "نخ"، "تک درخت"، "بچه های ایران"، "شعر تازه"، "یادگار سفر"، "زادگاه"، "میوه"، "مادر"، "هسته آلبالو" و "پیام" و اثری هم نام با عنوان کتاب به اسم "لبخند انار" را در بردارد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d