eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨آیت الطاف خدای کریم 🌸بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨نص صحیح است وکلام حکیم 🌸بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨طایرفرخنده وحی قدیم 🌸بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨کعبه جان ودل اهل نعیم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🍃🌷شروع هفته ای پُر برکت با صلوات بر حضرت محمد (ص ) و خاندان مطهرش 🌷🍃 (🌷)اللّهُمَّ ✨(💗)صَلِّ ✨✨(🌷)عَلَی ✨✨✨(💗)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌷)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(💗) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌷)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(💗)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌷)وَ اَهْلِکْ ✨(💗)اَعْدَائَهُمْ (🌷)اَجْمَعِین ‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی🤍 ❄️ الهی تو می داني و ميتواني چرا كه قادر متعالی و دانای جهانی ❄️بارالها  در لحظه لحظه ی زندگي مان آرامش را نصيب قلبمان فرما و مسير زندگانی مان را هموار ساز ❄️مهربانا به ما قدرتی عطاء فرما تا با تو از سد مشكلات و خستگيها به راحتی عبور كنيم .. ❄️عزیزا ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت پناهمان ده و بذر شادی و اميد و عشق را  در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده تا به تعالی و كمال دست يابيم ❄️ آمیـن🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❄️ســـلام ☕️صبح شنبـه تون بخیر 💕و مملو از خوشبختی ❄️هـزار سـلام به نشـانه ☕️هـزار دعـای سلامتـی 💕و هـزار درود به نشـانه ❄️هزار آرزوی زیبـا ☕️تقـدیم شمـا بـاد 💕با آرزوی آغاز هفته ای عالی ❄️برای تک تک شمـا خوبـان💐 شروع هفته تون بخیر و عالی❄️ ❄️صبح بقچه مهربانیش را باز کرده ❄️امروز هم لبخند خورشید سهم من و توست ❄️دلت که گرم شد در فنجان چای آدمها ❄️لبخند بریز صبح بوی زندگی بوی ❄️راستگویی بوی دوست داشتن و بوی عشق و مهربانی می دهد ❄️الهی زندگیتون مثل صبح پراز عطر خوش مهربانی باشد ❄️و روز خوبی داشته باشین اول هفته تون عالی💗 💫امیـدوارم شـروع هفتـه تون 💫 ❄️✨با بهترین لحظه ها ❄️✨و موفقیتها گره بخوره ❄️✨و سرشاراز خیر و برکت ❄️✨و لبریزاز آرامش باشه ❄️✨و تا انتهای هفته حال دلتون خوب خوب باشه💗 روزتـون زیبـا و در پنـاه خدا 💗🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅صبح شده چشم که می گشایی ❄️به تو "لبخند" می زند زندگی 🔅طلوعی دوباره ، ❄️فرصتی دوباره برای شکفتن 🔅خستگیت را تکانده ای ❄️برخیز که باید آغاز کنی دوباره.... ❄️درود بر شما دوستان 🔅صبح شنبه تون پراز لبخند خدا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون به زیبایی دلهاتون❤ نبینه روزگار اخم و غم هاتون...... یه روز زیبـا ❄️ یه آغاز پر انرژی 🥰 و یه دنیا خوشبختی 🌹 آرزو دارم براتون❄️🙏 سلام صبح زیباتون بخیر☕ ❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️اول هفته تون زیبا 🦢 امروز برایت ❄️کاروان معجزه های 🦢 بی نظیر را آرزو ‌می کنم ❄️خـدا غیرممکن های 🦢 زندگی و‌ آرزوهایت را ❄️به خیر و‌ شادی ممکن سازد 🦢 ان شاءالله🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🖤ما ملت امام حسینیم:  🖤    ❤️🌷ما ملت شهادتیم 🌷❤️ ⊰❀⊱ بســـم‌ﷲالرحمـــن‌الرحیـــم ⊰❀⊱    ☀️امروز شنبه ۱۴ بهمن ماه  🌤 ☘ذکر امروز یا رب العالمین صد مرتبه ☘     🌸💐دهه فجر مبارک باد 💐🌸 مبارک باشد آمدن ماه رجب 🎊🌸خ۲ 💫 ماهی که 🌸اولین روزش باقری، 💫سومینش نقوی، 🌸دهمینش تقوی، 💫سیزدهمینش علوی، 🌸نیمه اش زینبی . و بیست و هفتمش محمدی است.🌸💐 🌺🍃❤️🍃🌸🌱🌺   🌹سلام دوستان صبحتون بخیر  و شادی 🙏 🌴🙏انشاءالله همیشه شاد و سلامت باشین  🙏🌴 🌺🌸❤️🌱🍃🌷 ‌‌‌‌   🦋 🌻 به رسم هر روز 🌞🦋   👌پُر برکت می کنیم روزمان را با سلام بر گلهای هستی... ✋سلام بر حضرات معصومین علیهم صلوات الله اجمعین❤️ ✋سلام بر          🌹محمد(ص)                🌹   علی(ع)                    🌹فاطمه(ع)                       🌹 حسن (ع)                            🌹حسین(ع ) پنج تن آل عبا و گلهای باغ نبی❤️ سلام بر✋          🌹سجاد(ع)               🌹باقر(ع)                   🌹صادق (ع)    گلهای خوشبوی بقیع❤️ سلام بر✋               🌹رضا(ع) قلب ایران و ایرانی❤   سلام بر✋          🌹کاظم(ع)                  🌹تقی (ع) خورشیدهای کاظمین❤️   سلام بر ✋          🌹نقی (ع)              🌹 عسکری(ع ) خورشید های سامراء❤️ و سلام بر ✋                 🌹 مهدی (عج) قطب عالم امکان❤                      امام عصر وزمان❤   درود و سلام خدا بر این خاندان نور 🌹 💚🌺🍃 🌺 سلام امام زمانم  🌤 ایها الناس! بخواهید که آقا برسد بگذارید دگـر، درد بـه پـایان برسد... همگی در پس هر سجده به خالق گویید که به ما رحم کند، یوسـف زهرا برسد... 🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲 🙏خدایا به حق این ۱۴ گل  روزمان را پُر برکت گردان🙏 ✨🌹 آمین یارب العالمین🌹         ❤️اسلام علیک یا ابوالفضل عباس ❤️   🌷 اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌷       🙏یا رب فرج صاحب ما را برسون 🙏 🌺اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد  عَجِّݪ فَرَجَهُمْ🌺             ؛💙💦💙💦💙💦•°•○ ؛💙💦💙 •°•○ ؛💦💙 ؛💦             🌷🍃حدیث روز🍃🌷 🌼بسْمِ اللَّـهِ الرحمان الرحیم🌼 ✨﷽✨ 🌺 امام صادق عليه السلام : صله رحم اخلاق را خوب، دست را بخشنده، جان را پاكيزه، روزى را زياد مى كند و مرگ را به تأخير مى اندازد. كافى(ط-الاسلامیه) ج2 ، ص151 🌷🌸🌷🌸      💐    ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﺭْﺯُﻗْﻨﻰ ﺷَﻔﺎﻋَﺔَﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦِ ﻳَﻮْﻡَﺍﻟْﻮُﺭُﻭﺩِ  💐 🌸التماس دعا🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌸🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷🌱کلام_شهید🕊⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷با_شهدا_گم_نمی_شویم 🌷 میدان جنگ با ما بود میدان انتخابات با شما! نزارید هر نااهلی وارد مجلس بشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🌷سردار دلها شهید سلیمانی 🌷🕊 🌷به_امید_شفاعت_شهدا🕊 🌷رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊 🌷🍃شادی روح شهدا صلوات. 🍃🌷 اللهم‌صل‌علي‌محمدﷺوآل‌محمدﷺوعجل‌فرجهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️🌺🌱🌸🌷🍃❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💦 💦💙https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💙💦💙 •°•○ 💙💦💙💦💙💦•°•
❤️ همین طور که تکه پارچه ها رو از دور اطرافم جمع می کردم جارو رو برداشتم تا همه جا رو تمیز کنم... که چشمم به یه خانم زیبا افتاد که پشت چرخ نشسته بود و بهم زل زده بود.. تا حالا حتی یکبار هم ندیده بودمش، تعجب کردم شاید تازه استخدام شده بود بی توجه سرم رو پایین انداختم و مشغول کارهام شدم خانم که حتی نمی دونستم اسمش چیه همینطور نگاهم می کرد و لبخند می زد صورت زیبای داشت با چشمانی سبز... تو یه کارگاه تولیدی کار می کردم کلا روی هم رفته هفتاد نفر بیشتر نبودیم انقدر زیر نگاههای اون دختر زیبا چشم معذب بودم که ترجیح دادم برم بیرون و چون محل کار بود و می ترسیدم راجع بهم فکر بد کنن ترجیح دادم راجع به دختر چشم زیبا صحبتی نکنم مشغول جارو بودم که صدای همکارم رو شنیدم که گفت علی ، حاجی احسانی توی دفترش منتظرته. حاجی احسانی رئیس کارگاه بود و مرد میانسال و خوبی بود و دستش تو کارهای خیر بود وقتی رفتم حقوقم را با پاداش و اضافه کاری تقدیمم کرد انقدر دستم خالی بود که با دیدن پولها برق از چشمهام پرید و از چشم حاجی دور نموند لبخندی روی لبهاش نشست، تشکر کردم و می خواستم برم که صدام زد و درحالی که دستی روی ریش هاش می کشید گفت این ماه از طرف خیریه یه کم اغذیه میدن برای تو هم گذاشتم کنار ببر خونه. تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم، وقتی وسایلی که حاجی برام کنار گذاشته بود رو برداشتم راهی در خروجی شدم من تو این دنیا به غیر خدا و حاجی یه ننه پیر داشتم که من تنها بچه اش بودم، حاجی برام حکم پدر رو داشت البته حاجی برای همه همکارهای کارگاه حکم پدر رو داشت و همه جوره هوای بچه ها رو داشت حتی هفته پیش خانم مرادی که پابه ماه بود همین حاجی همه خرج و مخارج بیمارستان را پرداخت کرد همینطور که تو این فکرها بودم سوار مترو شدم که همون دختر چشم زیبا را روبه روم دیدم درست با همون لبخند همیشگی معلوم بود از من خوشش اومده بود تو دلم باخودم گفتم چی می شد می تونستم با همچین زن زیبایی ازدواج کنم اگه می شد دیگه از خدا چیزی نمی خواستم اما وقتی یاد بدهکاری هام افتادم آهی کشیدم و با خودم گفتم آخه کدوم دختری حاضر با حقوق بخور و نمیر من کنار بیاد و با ننه پیرم بسازه وقتی رسیدم وسایل رو دادم دست ننه، ننه همینطور که با خوشحالی وسایل رو وارسی می کرد حاجی رو هم دعا می کرد از خوشحالی ننه به وجد اومدم حاجی اینبار سنگ تموم گذاشته بود یه کیسه برنج ، روغن و ماکارانی دوتا مرغ و گوشت چرخ کرده و رب و سویا همه چی گذاشته بود روبه ننه گفتم اگه چیزی کم داری بگو فردا سرراه می گیرم و میارم ننه سری تکون داد و گفت خدا خیرت بده ننه خیر از جونیت ببینی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح که از خواب بیدار شدم دست و رومو شستم و یه چای برای خودم ریختم و نشستم تا صبحانه ام رو بخورم موقع رفتن، ننه بهم یه لیست داد تا موقع برگشت بگیرم هنوز وارد کارگاه نشدم دوباره اون دختر چشم زیبا رو جلوم دیدم که با یه لبخند دلنشین از کنارم رد شد... دیگه مطمئن شدم از من خوشش اومده. تا ظهر پشت میزم بودم و حسابی گرسنه ام شده بود ساعت رو که نگاه کردم حدود یازده بود برای خوردن ناهار بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم ناهار خوری خلوت و فقط همون دختر چشم زیبا که من تو خیالاتم اسمش رو زیبا گذاشته بودم سر یکی از میزها نشسته بود می خواستم بهش سلام کنم و اسم و فامیلش رو بپرسم اما روم نشد و خجالت کشیدم، و در جواب لبخند دلنشینش لبخندی زدم حس خیلی خوبی بهش پیدا کرده بودم دوست داشتم همینطور هر لحظه ببینمش و همینطور زل بزنه به من و نگاهم کنه یا ساعتها گوشه ای بنشینم و نگاهش کنم غذا که دمی باقالی بود رو گرم کردم و نشستم سر میز زیر نگاه هاش نتونستم درست غذا بخورم و بهش تعارف کردم که چیزی نگفت و فقط لبخند زد و سری تکون داد وقتی احساس کردم سیر شدم پاشدم که برم همون موقع خانم پرسویی اومد داخل و سلام کرد جوابش رو دادم و خسته نباشیدی گفتم، پاشدم برم که در کمال ناباوری دیدم زیبا نیس اصلا نفهمیدم کی رفت که من متوجه نشدم. تا شب پشت چرخ بودم سفارش ها زیاد بود و همه بچه ها سخت مشغول کار تا حدودی تونستم کار رو پیش ببرم و جلو بندازم کارم که تموم شد خداحافظی کردم و راهی خونه شدم سر راه سفارشات ننه رو تمام و کمال خریدم وقتی رسیدم بوی عطر فسنجون همه جا پیچیده بود چقدر هوس کرده بودم مدت طولانی بود که از ننه می خواستم درست کنه و نتونسته بود. دستهامو شستم و در حالی که از ننه تشکر می کردم به سمت سفره رفتم و با ولع شروع کردم غذامو خوردم انقدر بهم چسبید و از ننه تشکر کردم و برای تشکر ظرفهای شامو شستم و رفتم تا بگیرم بخوابم. روزها همینطور سپری می شد و من هر روز زیبا رو می دیدم و گاهی هم تو مترو باهم، هم مسیر می شدیم دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا بشم، و گاهی هم به ازدواج فکر می کردم فکر اینکه زیبا به خاطر شرایطم قبول نکنه و جواب مثبت نده حالمو بد می کردم و از طرفی هم‌ نمی تونستم بی خیال ننه بشم و سر پیری رهاش کنم و برم دنبال زندگیم خواستگاری هم زیاد رفته بودم اما هرکس می دید قرار با ننه ام زندگی کنه پا پس می کشید، پسر خوش برو رویی هم نبودم که کسی عاشقم بشه و با شرایطم کنار بیاد نه شرایط مالی مناسبی داشتم و خونمون هم که تو پایین ترین نقطه شهر بود البته ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و آرزو داشت بتونه نوه اشو بغل بگیره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و بتونه نوه اشو بغل بگیره اما زهی خیال باطل هیچ کس حاضر نبود با شرایط من کنار بیاد و بهم جواب مثبت بده... منم مثل هر مرد دیگه ای دوست داشتم صاحب زن و زندگی باشم شب ها که خسته میام خونه دخترم بپره تو بغلم تا تمام خستگی هام در بره گاهی به خاطر شرایطم خنده ام می گرفت و به این فکر می کردم که من اگه از هر دختری خواستگاری کنم قطعا افسردگی می گرفت اما حساب زیبا فرق داشت زیبا یه جوری منو ویران کرده بود از نو ساخته بود، گاهی حس می کردم همه جا مثل سایه دنبالمه به این فکر می کردم شاید که دعاهای ننه ام مستجاب شده و خدا زیبا رو سر راهم قرار داده و زیبا به من دل باخته.. چند روزی گذشت و صبح حاجی تو دفترش نبود و طبق همیشه برای کار خیر رفته بود، چون کارها زیاد بود شب کار موندم تا بتونم کارهامو پیش ببرم ساعتی گذشت و من سخت مشغول کار بودم که دیدم نخ کم آوردم پاشدم تا از تو کمد بردارم که احساس کردم یه نفر پشت سرم ، صدای قدم هاش را می شنیدم دوک نخ را برداشتم و برگشتم سر جام اما حس می کردم یه نفر مرتب نگاهم می کنه ولی هرچی چشم می انداختم هیچکس نبود خوف برم داشته بود و چون شب بود ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد تصمیم گرفتم کار رو تعطیل کنم اما دم رفتن وقتی می خواستم از در خروجی برم بیرون یه لحظه یه سایه ای را دیدم دقیقا سایه یک زن بود که چادر سرش بود... به خیال اینکه شاید یکی از خانم ‌های کارگاهه و مونده تا کارهاش را انجام بده، بی خیال شدم و برنگشتم ببینم کیه البته در حقیقت جسارتشو نداشتم قدم هام را تند تر کردم و به سمت مترو راهی شدم اما احساس می کردم یه نفر تعقیبم می کنه و سایه به سایه دنبالم میاد..! ترس تمام وجودم را گرفته بود حتی می ترسیدم برگردم و نگاه کنم اما صدای قدم ها و نفس هاشو می شنیدم که خیلی به من نزدیک بود سوار شدم که در کمال تعجب زیبا را دیدم و نگاهمون به هم گره خورد و من سرمو زیر انداختم یعنی زنی که داخل کارگاه بود زیبا بوده... اینطوری خیالم راحت شده بود چون تا چند دقیقه پیش به این فکر می کردم که اگه دزد بود و کارگاه را خالی می کرد من چی جواب حاجی را می دادم و با عذاب وجدان چکار می کردم هرچقدر سعی کردم جلو برم و بپرسم شما کارگاه بودید نتونستم انگار چیزی مانعم می شد.. وقتی رسیدم دیدم ننه سر سجاده نشسته و دستهاشو روبه آسمون گرفته و داره زیر لب ذکر میگه به طرفش رفتم و سرم را گذاشتم روی پاش... ننه نوازشم می کرد و تو یه لحظه ترس جای خودش را به آرامش داد و وجودم پر شد از امنیت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بوی چادر نمازش بدجور مدهوشم کرد چشمهامو بستم و تو خیالاتم زیبا رو تصور کردم بعد از اینکه ننه نمازش تموم شد پاشد و سفره رو انداخت و شامو خوردیم و رفتم تا بخوابم هنوز شب از نیمه نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی می شنیدم سایه هایی می دیدم که از پشت پنجره رد می شدن و من به وضوح می دیدم.. یاد چند ساعت پیش تو کارگاه افتادم و زیبا که تعقیبم می کرد عزمم رو جزم کردم تا فردا تو ‌اولین فرصت باهاش حرف بزنم صدایی از توی اشپزخونه می اومد بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم شیر سماور بازه... شاید ننه یادش رفته بود ببنده شیر رو بستم و رفتم سر جام تا بخوابم و دقایقی نگذشته بود که دیدم دوباره صدای شر شر آب میاد با کلافگی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که در کمال تعجب دیدم یه نفر تو آشپزخونه اس... دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم و سریع برگشتم سر جام ولی نگاهم سمت آشپزخونه بود ترس تمام وجودمو احاطه کرده بود.. چند باری میخواستم بلند شم و یه سر و گوشی آب بدم اما هربار چیزی مانعم می شد... شب تا صبح رو همینطور گذروندم هوا کم کم روشن می شد دم دم های صبح بود که چشمهام گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای ننه از خواب بیدار شدم بلند شدم و یه مشت آب به صورتم زدم و یه صبحانه مختصر خوردم راهی محل کارم شدم انقدر کار روی سرم ریخته بود که حتی نمی تونستم سرمو بخارونم تا غروب پشت میزم نشسته بودم و حسابی گرسنه بودم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم مشغول گرم کردن غذا بودم که زیبا وارد شد سلام کردم و با سر جوابمو داد ازش پرسیدم شما دیروز اینجا بودید؟ نگاهم کرد و سری تکون داد با تعجب نگاهش کردم که یه نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت هاج و واج برگشتم و دیدم مصطفی بود پرسید با کی حرف می زدی برگشتم که دیدم زیبا نیس با فکر اینکه شاید از در پشتی رفته (اشپزخانه دوتا درداشت) سری تکون دادم و گفتم هیچکس... مصطفی تبسمی کرد و باهم مشغول صحبت و خوردن شام شدیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
می خواستم از مصطفی در مورد زیبا بپرسم اما لحظه آخر پشیمون شدم انگار کسی مانعم می شد گویا تسخیر شده بودم شاید هم غیرتم اجازه نمی داد شامو که خوردم بلند شدم تا ظرف هارو بشورم که مصطفی مانع شد وقتی دیدم زورم بهش نمیرسه به سمت میز کارم راهی شدم و ساعتی دیگر پشت میز نشستم و بعد راهی خونه شدم از اینکه نتونسته بودم با زیبا حرف بزنم کلافه بودم من حتی اسم و فامیل و محل زندگیشو هم نمی دونستم شب با فکر اینکه تعقیبش کنم خوابم برد روز بعد گوشه ای ایستادم تا زیبا از کارگاه بیرون بره می خواستم هرطور بود محل زندگیشو پیدا کنم.. همین که از کارگاه زد بیرون دنبالش راه افتادم و ازش فاصله گرفتم نمی خواستم ببینه که من تعقیبش می کنم از اینکه تا حالا اون منوتعقیب می کرد و حالا من اونو خنده ام گرفت تصمیم داشتم ننه رو بفرستم دم خونشون تا باهاش حرف بزنه از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم.. آخرین ایستگاه مترو پیاده شدیم و سپس سوار اتوبوس شد و منم پشت سرش ولی مراقب بودم یه موقع منو نبینه... چشمم بهش بود که گمش نکنم جایی که پیاده شد به نظرم آخر دنیا بود! حتی محله ما که پایین ترین نقطه شهر بود در برابرش پادشاه بود یه لحظه دلم سوخت تو دلم گفتم اینجا دیگه کجاست اصلا آدم وجود نداشت..! زیبا راه افتاد به سمت یک سه راهی رفت و منم پشت سرش، تا اینکه رفت داخل یک کوچه و اون کوچه ختم شد به یک کوچه دیگه و همینطور کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و خلوت اصلا یک نفر آدم هم نبود.. تا آخر پیچید تو یه کوچه منم پشت سرش اما نفهمیدم تو کدوم خونه رفت خونه که چه عرض کنم چندتا خرابه با دیوارهای کاهگلی و خونه های ویرون و شیشه های شکسته انگار سالهاست کسی اونجا زندگی نمی کرد هاج و واج مونده بودم مگه آدم هم می تونست اینجا زندگی کنه..! همون موقع یه پیرمرد رو دیدم به نظرم خیلی عجیب و غریب می اومد ازش پرسیدم این خانم که اومد تو کوچه تو کدوم خونه رفت برای امر خیر می پرسم پیرمرد گفت من ساعت هاس اینجا ایستادم کدوم خانوم کسی داخل کوچه نیومد با سر در گمی و تعجب نگاهش کردم و با ناباوری کوچه رو بررسی می کردم شاید اثری از زیبا پیدا کنم اما احساس می کردم اینجا هیچ آدمی زندگی نمی کنه... از همون مسیری که اومدم برگشتم تا به خونه برم اما هنوز به سر کوچه نرسیدم برگشتم تا یکبار دیگه نگاه کنم که دیدم اون پیرمرد نبود ترس تمام وجودم را گرفته بود انقدر رفتم و رفتم تا تونستم به ایستگاه اتوبوس برسم احساس می کردم مسیر موقع آمدن کمتر بود و الان دو برابر شده بود یه لحظه حس کردم موقع آمدن یه جور دیگه بود و همه چیز یه شکل دیگه و الان یه جور دیگه ‌و متفاوت..!! سوار اتوبوس شدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوار شدم و راهی خونه اتوبوس خالی بود یه حس عجیبی داشتم به نظرم همه چیز عجیب بود... وقتی رسیدم خونه ننه نگرانم شده بود منم جریان رو براش گفتم و قرار شد فردا باهم بریم اونجا تا ننه در خونه ها رو بزنه و از زیبا پرس وجو کنه ننه بهم امیدواری داد که زیبا رو پیدا می کنه. روز بعد به محض اینکه از سرکار اومدم تاکسی اسی رو قرض گرفتم و ننه رو نشوندم توش و راهی شدم. با شرایط ننه و پادردش نمی تونستم با مترو و اتوبوس ببرمش وقتی رسیدم هرچی چشم انداختم ایستگاه اتوبوسی ندیدم احساس می کردم گم شده بودم اونجا بیابون برهوت بود پشه هم پر نمی زد!! چشمم به چند تا سگ افتاد چشم هامو بستم تا تجسم کنم و همون مسیر دیشبو رفتم، هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که یک مرد رو دیدم ازش پرسیدم سه راهی که نزدیک ایستگاه اتوبوس با تعجب گفت اینجا ایستگاه اتوبوس نداره دیگه چیزی نگفتم و تشکر کردم، با تعجب نگاهش می کردم همه جا رو مه پوشانده بود و مرد در مه ناپدید شد.. چون کوچه پس کوچه زیاد بود ننه رو سوار ویلچر کردم و ماشینو پارک کردم و راهی اون کوچه های تنگ و تاریک شدیم ولی وقتی رسیدیم هیچ خونه و حتی ویرانه ای نبود! داشتم دیوانه می شدم... سریع مسیر رو برگشتم و سوار ماشین اسی شدیم، با سرعت رانندگی می کردم ننه ترسیده بود و زیر لب ذکر میخوند.. حال من از اون هم بدتر بود، صحنه هایی که امروز دیدم برایم غیر قابل باور بود وقتی رسیدیم ننه با ترحم نگاهم کرد و گفت عیب نداره ننه خیالاتی شدی... ماشین اسی رو دادم و رفتم داخل دقیقا یادم بود همون مسیر بود همون کوچه و پس کوچه های تنگ و تاریک اما نه از ایستگاه اتوبوس خبری بود و نه از اون خانه های ویران همه جا زمین خالی.. دستهامو حائل گوش هام کردم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم چند روزی گذشت و من مدام با خودم درگیر بودم، زیبا چند روزی بود نیومده بود و من هم نمی خواستم تو محل کار حرفی بزنم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح که پاشدم به سمت کارگاه رفتم میخواستم با زیبا حرف بزنم اما نمی دونستم چی بگم یعنی خجالت می کشیدم حرفی بزنم و فکر کنه من تعقیبش کردم و ناراحت بشه. چند روزی گذشت و مامان اصرار داشت بیاد محل کارم و باهاش حرف بزنه و من که نمیخواستم این مسئله به محل کارم کشیده بشه چون میدونستم اگه زیبا جواب رد بده همکارهام برام دست می گیرن و دیگه از کولم پایین نمیان.. میخواستم تا از طرف زیبا مطمئن نشدم چیزی مطرح نکنم، از ننه خواستم وقتی کارگاه تعطیل شد گوشه ای منتظر بایسته و هرموقع اومد باهاش حرف بزنه و اونم قبول کرد. خلاصه یه ساعت مرخصی گرفتم و رفتم دنبال ننه و بردمش سمت کارگاه و یه گوشه ایستادیم تا کسی مارو نبینه. وقتی زیبا اومد به ننه نشونش دادم ولی ننه که چشم هاش کم سو بود هی می گفت کی کجا من نمی بینم بالاخره ننه کلافه شد و گفت بذار برم جلوتر خودم پیداش می کنم و منم گوشه ای ایستادم و منتظر ننه شدم که دیدم زیبا از کنارم با لبخند همیشگی رد شد حسابی کفرم بالا اومده بود من مشخصاتشو به ننه داده بودم اما از دور دیدم ننه داشت با خانم همتی حرف می زد تو دلم دعا دعا می کردم ننه چیزی نگه که من ضایع بشم دقایقی بعد ننه اومد و گفت اصلا کسی رو با این مشخصاتی که تو گفتی من ندیدم رو به ننه گفتم به خانم همتی که چیزی نگفتی ننه آب دهانش رو قورت داد و گفت نه پسرم حواسم بود حرفی نزدم که برات بد تموم بشه ، فقط سلام و احوال پرسی کردم نفسمو کلافه بیرون دادم و دست از پا درازتر راهی خونه شدیم، مونده بودم ننه چطور زیبا رو ندیده بود درصورتی که زیبا تو دومتری من بود..!! اما ننه پیر بود و چشمهاش درست نمیدید و نمیشد ازش انتظار داشت من دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص میشد و ننه هم که هی دست دست می کرد و فقط وعده وعید میداد که برام سنگ تموم میذاره اما کاری از پیش نمیبرد..‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چند روزی گذشت و من هربار که می خواستم با زیبا صحبت کنم و آدرس خونه شونو بگیرم یه نفر سر می رسید و نمی شد صحبت کنیم چند روزی به همین منوال گذشت و من حسابی کلافه شده بودم از وقتی زیبا اومده بود شش ماه گذشته بود و من حتی نتونستم یه صحبت عادی باهاش داشته باشم یه مدت گذشت و چند روزی بود از زیبا خبری نبود دل تو دلم نبود فکر می کردم بیمار شده تا اینکه یه روز دیدم یه خانم اومد و نشست پشت میز زیبا از چند نفر از همکارها که پرسیدم گفتن الان یکسال این میز خالیه شوکه بودم و زدم به سیم آخر دیگه سکوت جایز نبود از هرکس در مورد زیبا پرسیدم با تعجب می گفتن تا به حال چنین شخصی رو حتی یکبار هم ندیده بودن انقدر شوکه بودم و از همه بدتر نگاههای بقیه که جوری نگاه میکردن انگار که من عقلمو از دست داده بودم... همون روز رفتم پیش حاجی و چند روز مرخصی گرفتم حالم بد بود از اینکه این مدت همیشه یه نفر رو می دیدم که حتی وجود خارجی نداشت... حالم بد بود، وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم وخوابم برد. ننه حسابی نگرانم بود تا دم دم های غروب خوابیدم نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم دو روزی تو سکوت بودم که تصمیم گرفتم به ننه بگم.. وقتی ماجرا رو شنید، تو چشمهاش رنگ غم نشست، اونم مثل بقیه فکر می کرد قاطی کردم اما من اون زن رو دیدم... زنی که از هر واقعیت و خیالی واقعی تر بود، شب موقع خواب کور سویی نوری رو میدیدم که تا کنج اتاق ادامه داشت و سایه های که رد میشدن یه باره صدای جیغ گربه ای رو شنیدم... توی جام نیم خیز شدم و از ترس به خودم میپیچیدم ننه عین خیالش نبود و در خواب عمیقی بود به اطرافم نگاه می کردم صدای باز و بسته شدن در می اومد کلافه بودم نمی دونستم باید چکار کنم تا صبح چشم روی هم نذاشتم فکر زیبا یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت صبح ننه که حالمو دید با اصرار منو پیش یه رمال برد و علی رغم میل باطنی ام هرکاری گفت انجام دادم در آخر رمال به ننه گفت یه جن عاشقش شده و دست از سرش برنمی داره و چون مسلمان اذیتش نمی کنه اما انگار پسرت حواسش نبوده و یکی از بچه هاشونو کشته برای همین عصبانی ان و شب ها نمی تونه بخوابه.. از مزخرفات رمال خنده ام گرفته بود اما به خاطره دلخوشی ننه هیچی نمی گفتم تا ناراحت نشه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود رو بهم می داد و اصرار داشت بخورم چند وقتی بود شب ها نمیتونستم بخوابم.. یه مدت گذشت و بابت موضوع زیبا بچه ها دستم می انداختن ولی من توجهی نمی کردم یه روز که با بچه ها دور هم جمع بودیم یه دفعه دیدم در میزنن چون تو حیاط بودم در رو باز کردم و دیدیم مصطفی با سر و صورت خاکی و به هم ریخته اومد تو و گفت تو جاده (آدرسش را دقیق داد) تصادف کردم با حالی زار به سمت بچه ها رفتم و جریان رو تعریف کردم اما هرچی دنبال مصطفی گشتیم پیداش نکردیم به اصرار من با بچه ها سر صحنه تصادف رفتیم که دیدیم مصطفی جان به جان آفرین تسلیم شده از این اتفاق هایی که برام رقم می خورد تا مرز جنون و دیوانگی پیش می رفتم هنوز سنی نداشت و تازه عقد کرده بود، دلم برای جوانیش کباب می شد آنقدر آش و لاش شده بود که حد نداشت، مراسم ختم و هفته اش گذشت و مامانش یه لحظه آروم نمی شد.... نامزدش یه جور دیگه، همه حالمون بد بود از اینکه خبرم کرده بود و آدرس محل تصادف رو داده بود دلم خون بود.. هر هفته با مامان براش خیرات پخش می کردیم وقتی سر خاکش بودم به این فکر می کردم که زندگی ارزش بدی نداره و تنها خوبی که می مونه، مصطفی یه بار هم به کسی بدی نکرده بود هربار پاش می افتاد تو هر کار خیری پیش قدم می شد و اگه یکی از بچه ها مشکلی داشت هرکاری از دستش بر می اومد براش انجام می داد. بعد از یک هفته همه رفتیم خونه خودمون و من سعی می کردم هر از گاهی به مامان مصطفی سر بزنم. روزها به همین منوال می گذشت یه بار که از سرکار می اومدم چون از صبح به ننه گفتم غذا درست نکنه (چندروزی بود پادرد داشت ) تو راه دوتا ساندویچ همبرگر گرفتم و راهی خونه شدم وقتی رسیدیم ننه منتظر من چشم به در بود شام را که خوردیم جاها رو انداختم و خوابیدم موقع خواب به اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم کم کم چشم هام گرم شد که احساس کردم صدای نفس های کسی تو صورتم می خوره چشمهام نیمه باز بود که دیدم چند نفر دور هم جمع شدن و پچ پچ می کنن و ریز ریز می خندن صورت هاشون بیش از حد سفید بود... ترس تموم وجودم را گرفته بود رفتم زیر پتو حس می کردم به من نگاه می کنن شاید متوجه شده بودن که من حضورشون رو احساس می کردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بخوابم صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم، خودم هم حس می کردم دیگه کم کم دارم قاطی می کنم پاشدم تا چای رو دم کنم با سروصدای من ننه هم بیدار شد چرخی تو رختخوابش زد و بلند شد وضو گرفت تا نماز بخونه صبحانه امو که خوردم خداحافظی کردم و زدم بیرون وقتی رسیدم، نشستم سر میزم تا کارهامو جلو ببرم همینطور که کارهامو می کردم چشمم به پنجره افتاد مردی رو دیدم که از اون طرف خیابون به من زل زده بود.. چشم های عجیب و غریبی داشت، نفسم بند اومد چشمهامو بستم وقتی باز کردم دیدم، تو یه لحظه چشم برهم زدن محو شد! پاشدم و خیابونو نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود... بی توجه برگشتم پشت میزم شاید هرکس جای من بود از شدت ترس جان می داد، نمی فهمیدم علت این مسائل چیست و چرا این اتفاقات برای من رقم می خوره حالم بد بود تا بعدازظهر پشت میزم بودم و سعی می کردم به هیچ چیزی فکر نکنم می خواستم ننه را برای پا دردش ببرم دکتر، از قبل نوبت گرفته بودم ماشین یکی از بچه ها رو قرض گرفتم و رفتم دنبال ننه وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود نشستیم تا نوبتمون بشه به تسبیح دونه درشت ننه نگاه می کردم که تند تند زیر لب ذکر می گفت یه ربعی گذشت و صدامون زدن دکتر قرص و ضماد (پماد) داد تا ننه استفاده کنه امیدوار بودم که زودتر اثر کنه و دیگه درد نکشه آنقدر خودم از اتفاق هایی که برام می افتاد عذاب می کشیدم اما تاب درد و ناله های ننه رو نداشتم و دلم طاقت نمی آورد البته ننه خیلی به درد مظلوم بود و گاهی می فهمیدم داره درد می کشه اما برای اینکه من ناراحت نشم چیزی به روی خودش نمیاره و دردهاش رو بروز نمیده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با استفاده ضمادها وضعیت ننه بهتر شده بود و درد پاش بهتر خوب شد و من هم خیالم راحت شده بود یه مدتی گذشت و از اون صداها و چیزهایی که می دیدم خبری نبود شاید هم بخاطر داروها ‌پودرها و دعاهایی که مرد رمال داده بود حالم بهتر بود روزها همینطور سپری می شد و من روزها سرکار بودم و شب ها به ننه رسیدگی می کردم چند روزی گذشت تا اینکه یه روز که از سرکار اومدم دیدم حال ننه خیلی بده نفسش بالا نمی اومد دستپاچه شدم و سریع ماشین همسایه رو قرض گرفتم و رسوندمش دکتر، ننه پیر بود و هرروز یه مشکلی داشت و من با جون دل بهش می رسیدم و تنها نگرانیم و دغدغه ذهنی ام این بود که بیش از این درد نکشه به دستور دکتر شب رو بستری شد تا چند تا آزمایش بده و دکتر نتیجه نهایی رو بده اتاق ننه دوتا تخت دیگه داشت و من که مدت ها بود چیزی ندیده بودم از زیر تخت کناری صداهایی رو می شنیدم و از پشت پنجره دو چشم براق می دیدم که بهم زل زده بود شب تا صبح به همین منوال کنار تخت موندم و چشم روی هم نذاشتم و ننه تا صبح ناله می کرد صبح مجبور بودم مرخصی بگیرم تا پیش ننه باشم حاجی که ماجرا رو فهمید با خانومش برای عیادت اومدن بیمارستان ننه وقتی چشمش به زن حاجی افتاد نتونست خودش را کنترل کنه و اشک هاش تند تند روانه صورتش شد حاجی منو همراه خودش برد بیرون تا خانم ها راحت باهم درد ودل کنن اما من دلم با ننه بود حاجی دلداریم می داد و می گفت اگه چیزی خواستی رو درواستی نکن موقع مرخصی فهمیدم حاجی بیمارستان رو حساب کرده خوب می دونست که من دستم خالیه ننه رو گذاشتم تو ماشین و رفتم تا داروهاشو تهیه کنم به حرفای دکتر فکر می کردم که می گفت خطر رفع شده بود ولی خیلی باید هواشو داشته باشم تصمیم گرفتم یه مدت ببرمش خونه خاله حمیده که تو روستا بود تا هم یه آب و هوایی به سرش بخوره و هم حال و هواش عوض بشه از حاجی مرخصی گرفتم و راهی شدم تا روستا خاله دو سه ساعتی بیشتر مسیر نبود پراید یکی از بچه ها رو گرفتم و ننه رو نشوندم و راهی شدم ننه دلش راضی نبود که منو تنها بذاره و بره و تمام مسیر تو خودش بود ولی من با خنده و شوخی سعی می کردم دلشو به دست بیارم مرتب براش شعر مادر می خوندم و اونم لبخند می زد وقتی رسیدیم یه ساعتی نشستم و می خواستم راه بیفتم که خاله نذاشت و با اصرار تا شب نگهم داشت، شام لذیذی که خاله تدارک دیده بود رو خوردیم و دم غروب بود که ننه رو به خاله سپردم و خداحافظی کردم و راهی شدم هنوز یه ساعت بیشتر نرفته بودم که احساس کردم ماشین پنچر شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس... از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم رد نمی شد... مونده بودم چکار کنم اون موقع شب نه می شد ماشینو رها کرد و رفت و نه می شد اونجا تا صبح دوام آورد.. با مکافات تایر زاپاس رو از صندوق عقب درآوردم، انقدر تاریک بود که چشم چشمو نمیدید به سختی و با مکافات پنچری رو گرفتم، کارم که تموم شد نفس راحتی کشیدم و راهی شدم اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که کنار خیابون یه دختر بچه رو دیدم که با موهای بلندش ایستاده بود و نگاهم می کرد مونده بودم یه دختر کوچیک اونم این وقت شب کنار جاده چکار میکنه!! میخواستم دنده عقب بگیرم اما همین که زدم روی دنده عقب و توی آینه نگاه کردم از چیزی که می دیدم شوکه شدم... دیدم زیبا صندلی عقب نشسته بود قلبم به شدت توی سینه می کوبید به سرعت ماشین افزودم از ترس نمی تونستم برگردم و صندلی عقب ماشینو نگاه کنم همینطور که می رفتم دیدم یه چیزی به شیشه ماشین چسبیده انقدر هول کرده بودم که محکم به یه درخت کوبیدم و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم، یک خانم رو بالای سرم دیدم... توی بیمارستان بودم خانم بهیار مشغول تمیز کردن اتاقم بود چهره ای با نمک و تو دل برو داشت اما قد نسبتا کوتاه و یه کم توپرتر، حس عجیبی نسبت بهش داشتم.. چند روزی اونجا بودم و وقتی حالم روبه راه شد مرخص شدم و برگشتم تو اداره پلیس ماشینو دیدم که حسابی درب و داغون شده بود مثل همیشه مجبور شدم دست به دامن حاجی بشم و ازش کمک بگیرم.. به حاجی زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم، کمکم کرد و ماشینو گذاشت تعمیرگاه. چند روزی از این ماجرا گذشت و من هنوز چشمم دنبال اون دختر بهیار بود و یه روز با مامان به دیدنش رفتم و برای خواستگاری به خونشون رفتیم پدرش معتاد بود و مادر هم نداشت وقتی خواستگاری کردیم بهمون جواب مثبت دادن و ما باهم ازدواج کردیم و الان سالهاس از اون روزها می گذره و من و مائده صاحب یه دختر شدیم که اسمشو گذاشتیم فاطمه . هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم ولی از وقتی فاطمه اومد به زندگیمون خیلی حالم بهتره مادرم چند وقت پیش فوت کرد و افتخارم این بود که تا آخر عمرش تونستم ازش به نحو احسنت مراقبت کنم و نذاشتم حتی یکبار هم دلش بشکنه البته تو این راه مدیون مائده هم بودم که همراهم بود و مثل مادر خودش از ننه نگهداری کرد ازاینکه داستان منو خوندید خیلی ممنونم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*پاهای خود را قوی نگه دارید* *به جای رنگ کردن موهای سفید* * مطالعه این مقاله آموزشی و آگاهی‌بخش در مورد اهمیت پاها و لزوم7 حفظ آن‌ها برای افزایش طول عمر انسان ضروری است و در صورت بی‌توجهی و عدم مراقبت از آن‌ها کاملاً برعکس آن اتفاق می‌افتد. و تکریم آنها با پیاده روی و پیاده روی منظم... * 👣 با بالا رفتن سن، پاهای ما باید همیشه قوی بمانند. 👣 با افزایش سن، نباید از سفید شدن موها و یا از چروک شدن هراس داشته باشیم. این به شما آسیبی نمی رساند، بلکه شما را زیبا می کند... 👣 در میان نشانه های *طول عمر* که در مجله آمریکایی "Prevention" خلاصه شده است، *عضلات قوی ساق پا مهم ترین و مهمترین آنهاست.* تا دو هفته پاهایتان را تکان ندهید تا ۱۰ سال از قدرت پاهایتان کاسته شود. مطالعه‌ای در دانشگاه کپنهاگ در دانمارک نشان داد که هم بزرگسالان و هم کودکان در طول دو هفته عدم تحرک، قدرت عضلات پا را به میزان یک سوم ضعیف می‌کنند - که *معادل سن 20 تا 30 سال است. وقتی ماهیچه های پای ما ضعیف می شود، بازیابی زمان زیادی طول می کشد، حتی اگر تمرینات توانبخشی را بعدا انجام دهیم. *بنابراین* ورزش منظم مانند پیاده روی بسیار مهم است. وزن کل بدن وزن روی پاها است. پا نوعی ستون است که وزن بدن انسان را تحمل می کند. جالب اینجاست که 50 درصد استخوان ها و 50 درصد ماهیچه ها در پاها قرار دارند. بزرگترین و قوی ترین مفاصل و استخوان های بدن انسان نیز در پاها یافت می شود. استخوان‌های قوی، ماهیچه‌های قوی و مفاصل انعطاف‌پذیر «مثلث آهنی» را تشکیل می‌دهند که مهم‌ترین بار را بر بدن انسان تحمل می‌کند. 70 درصد فعالیت انسان و سوختن انرژی در زندگی انسان توسط پا انجام می شود. این را میدانی؟ وقتی یک انسان جوان است، ران های او آنقدر قوی است که یک ماشین کوچک را بلند کند! پا مرکز حرکت بدن است. هر دو پا با هم شامل 50 درصد از اعصاب بدن انسان، 50 درصد از رگ های خونی و 50 درصد از خونی است که در آنها جریان دارد. این شبکه بزرگ گردش خون است که بدن را به هم متصل می کند. تنها زمانی که پاها سالم هستند، جریان خون متعارف به آرامی جریان می یابد، بنابراین افرادی که عضلات ساق پا قوی دارند قطعا قلب قوی خواهند داشت. 3. پیری از پا به بالا شروع می شود. با بالا رفتن سن، بر خلاف زمانی که فرد جوان است، دقت و سرعت انتقال دستورات بین مغز و پاها کاهش می یابد. علاوه بر این، کود استخوان کلسیمی دیر یا زود به مرور زمان از بین می رود و افراد مسن را مستعد شکستگی استخوان می کند. _ شکستگی در سالمندان به راحتی *باعث* یک سری عوارض به خصوص بیماری های کشنده مانند لخته شدن خون می شود. آیا می دانستید که 15 درصد از افراد مسن در عرض یک سال پس از شکستگی لگن جان خود را از دست خواهند داد؟ قبل از اینکه دیر شود پاها را ورزش دهید.. حتی بعد از *شصت سالگی* . اگرچه پاهای ما به مرور زمان پیر می شوند، اما تمرین دادن پاها یک کار مادام العمر است. فقط با تقویت پاها می توان از پیری بیشتر جلوگیری کرد. * لطفا روزانه *حداقل 30 تا 40 دقیقه* پیاده روی کنید تا مطمئن شوید که پاهایتان به اندازه کافی ورزش می کنند و مطمئن شوید که عضلات پایتان سالم می مانند. *در ارسال آن برای دوستان و اعضای خانواده خود کوتاهی نکنید.* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
راهکار ازبین بردن بوی دنبه اگر هنگام پخت آبگوشت، گوشتتان حاوی دنبه است، بهتر است از پیاز و لیموعمانی بیشتری استفاده کنید تا هم به رفع بوی دنبه از غذا منجر شود و هم طعم متفاوتی به آبگوشتتان دهد. زمانی که دنبه گوشت زیاد است، می‌توانید گوشت را در قابلمه‌ای با آب بجوشانید تا کف حاصل از آن خارج شود. کفی که هنگام پخت دنبه ایجاد می‌شود، هم تاثیر بدی در طعم غذا دارد و هم بوی دنبه را چند برابر می‌کند. اگر برای اولین‌بار است که از روغن حیوانی یا روغن دنبه استفاده می‌کنید، بهتر است در ابتدا به‌صورت تدریجی و به‌مقدار کم آن را به غذایتان اضافه کنید تا به طعم و بوی آن عادت کنید. هر چقدر هم که از روش‌های رفع بوی دنبه از غذا کمک بگیرید، باز هم در اولین برخورد، بوی آن شما را اذیت خواهد کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده بگیرید ❤️ ببینید چطور از ی چیز دور ریختنی، ی تابلوی زیبا درست میکنه👌👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d