eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
373 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که بوسه زند عرش، آستانش را قضا به گوشۀ زندان نهد مکانش را کسی که روح الامین است طایر حرمش هجوم حادثه بر هم زد آشیانش را به حبس و بند و شهادت اگر چه راضی شد به جان خرید بلاهای شیعیانش را قسم به سجدۀ طولانی‌اش ز شب تا صبح بسود، حلقۀ زنجیر استخوانش را چو از مدینۀ پیغمبرش جدا کردند به‌هم زدند دریغا که خانمانش را اَمان خلق جهان بود و سِندی شاهک بریده بود ز بیداد خود امانش را بجز عبای فتاده به خاک در زندان نبینی آن كه بجویی اگر نشانش را
پروانه به زنجیر کشیدن هنری نیست پر سوختۀ فاطمه را بال وپری نیست از سیلی و زنجیر ندارم گله هرگز جز بددهنی های عدو دردسری نیست با ساقِ بهم ریخته با گردن مجروح عمریست هماهنگم و جز چشم تری نیست مانند شجر زیر زمین ریشه دواندم جز دانه ی زنجیر به نخلم ثمری نیست چون پیرهنی کهنه نمایان شوم از دور از جسم نحیفم ته زندان اثری نیست اینجا همه ی خاطره ها کوفی و شامی است جز کرب و بلا خاطره های دگری نیست هر بار که با کعب نی آمد به سراغم دیدم که بجز ساعد دستم سپری نیست پیشانی من سنگ نخورده شده مجروح با اینکه سرم دسترس رهگذری نیست از جسم لگد خورده ی من هیچ نمانده گرچه زسم اسب در اینجا خبری نیست "لا یوم کیومک" به لبم آمد و دیدم اصلا به حریم حرم من خطری نیست کشتند مرا گرچه سرم ذبح نکردند چون جد غریبم سرِ نی هیچ سری نیست من هفت کفن دیدم و او بی کفنی دید اینجا سخن از غارت و انگشت بری نیست افطار به اصرار مرا زهر جفا داد آشفته تر از این جگر من جگری نیست جز روی رضا نیست مرا مرهم دردی تقدیر رضا نیز بجز دربدری نیست
ای جلوۀ جلال مبین در جبینِ تو دست خدا برون زده از آستینِ تو ای هفتمین امام که هفت آسمان حق هفتاد بار گشته به گرد زمین تو تو خرمنِ جمال و جلالیّ و آفتاب با آن سَخاش، خُردترین خوشه‎چین تو وی شب گرفته آینه‎ها از ستارگان در پیش روی شعشعۀ راستین تو ای کاظمی که غیظ و غضب هر دری که زد پیدا نکرد راه به حصنِ حصین تو نشنیده از زبانِ تو نفرین و ناسزا هرچند بسته خصم، کمرها به کین تو ای مژدۀ بهشت رسانده به شیعیان حق با حدیثِ «عاقبه المتقین» تو زندان، نمازگاهِ تو بود و سپرده گوش افلاکیان به صوتِ دعای حزین تو دیوارها به ذروۀ توحید می‌رسند از بانگِ نعبدوی تو و نستعینِ تو لرزاند سنگ سنگ ستون‎های عرش را ظلمی که بر تو رفت ز خصم لعین تو ای هفتمین امام همام! ای جهان و جان جمع آمده تمام به زیر نگین تو رنگین کمانِ شعرِ من اینک زده است پُل در پیشگاهِ کوکبۀ‎ راستین تو
من که بی تقصیر در زندان گرفتارم خدایا ازچه دشمن می‌دهد این‌قدر آزارم خدایا من که از زندان زمین گیرم نباشد حاجتی دیگر به زنجیر گرانبارم خدایا آه از این زندان ظلمانی و زندانبان ظالم وه کجا افتاده در غربت سرو کارم خدایا جز فروغ گوهر اشکی که با یاد تو ریزم کس نیفروزد چراغی در شب تارم خدایا عاشقان را خواب در چشمان نمی‌آید از آنرو روز و شب با ذکر تو مشغول و بیدارم خدایا ای که می‌بخشی نجات از بین آب و گل شجر را کن خلاص از مَحبَس هارون تن زارم خدایا جان ز حسرت بر لب آمد وندرین ساعات آخر دیدن روی رضا را آرزو دارم خدایا کو رضا آرام جانم کو رضا روح و روانم تا از او روشن شود چشم گهربارم خدایا بر مؤید مرحمت فرما طواف مرقدم را چونکه اشعراش بود مقبول دربارم خدایا
ای باب حوائجِ الی الله در ملک خدا امام آگاه ای بـاب مـراد خلق عالم           سر تا به قدم رسول‌اکرم در هـر سخنت پیام قرآن بر هر نفست سلام قرآن   در دیدهء دل چراغ نوری موسای هزار کوه طوری قبر تو چراغ اهل بینش صحن تو بهشت آفرینش کعبه است هماره زیر دِینت تعظیم کند به کاظمینت در حبس، به نُه سپهر ناظم مشهورتر از همه به کاظم ارباب کرم گدای کویت چشم دل اهل دل به سویت تو دسـت عنـایت خـدایی          از خلق جهان گره گشایی   در حبسی و خلق، پای‌بستت سررشتۀ آسمان به دستت حبس تو نهان ز چشم یاران از اشک شبت ستاره باران بر خاک، جمال نازنینت گلبوسهء سجده بر جبینت پیشانی خود نهاده بر خاک بگذاشته پا به فرق افلاک زندان تو محفل دعا بود میعادگه تو و خدا بود  زنجیـر، سلام بر تو می‌داد  از دوست پیام بر تو می‌داد اینجا که فراق نیست در بین بر توست مقام قاب قوسین اینجا که تجلی خدایی‌ست تاریکی حبس، روشنایی‌ست قرآن زده بوسه بر لب تو العفو، نوای هر شب تو در حبس به جز خدا ندیدی خود را ز خدا جدا ندیدی دردا که بدان جلال و جاهت زندان تو گشت قتلگاهت ای روح لطیف رنجه دیده هر صبح و مسا شکنجه دیده آب وضوی تو اشکهایت خون بود روان ز ساق پایت افسوس که حرمتت شکستند بازوی تو را به حبس بستند ای پاسخ مهربانیت قهر ای قلب تو پاره پاره از زهر آثار شکنجه در تنت بود زنجیر ستم به گردنت بود با آن همه دختـر و پسرها رفتی ز جهان غریب و تنها معصومه کجاست؟ تا که آید زنجیـر ز گـردنت گشاید ای یوسف عترت پیمبر تابوت تو بود تختهء در آخر بدنت به اوج عزّت تشییع شد ای غریب عترت کردند ز پیکر تو تجلیل می رفت به عرش، بانگ تهلیل بس نوحه که در غمت سرودند زنجیر ز گردنت گشودند با آن همه زخم حلقهء غُل کردند نثار پیکرت گُل دیگر نزدند بر تنت سنگ از خون جبین نشد رخت رنگ دیگر به سرت نخورد شمشیر دیگر نزدند بر دلت تیر دیگر نبرید کس سرت را در خون نکشید پیکرت را دیگر سر تو نرفت بر نی در طشت طلا و مجلس می بردند به دوش پیکرت را دیگر نزدند دخترت را دارم به دل آه سینه سوزی چون روز حسین نیست روزی تا شیعه توان گریه دارد باید به حسین اشک بارد تا از دل شیعه ناله خیزد «میثم» به حسین اشک ریزد گلچین و تلفیق سه مثنوی
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برشی از سریال "شوق پرواز" و زندگی" شهید عباس بابایی" با صدای استاد حجت‌الاسلام : خدایا اگر این مرد مسلمان هست بنده از مسلمان بودنم خجالت میکشم 🌹بر روان پاکش صلوات🌹
در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم لحظه لحظه، ذره ذره، آب گردیده تنم بس که لاغر گشته ام چون می گذارم سر به خاک خصم پندارد که این من نیستم پیراهنم در سیه چال بلا با دوست خلوت کرده ام این نماز این حال خوش این اشک دامن دامنم هر که زندانی شود باید ملاقاتش روند این که ممنوع الملاقات است در زندان، منم قاتل دل سنگ می خندد به اشک دیده ام حلقهء زنجیر می گرید به زخم گردنم بس که جسمم آب گشته مثل شمع سوخته محو گشته جای نقش تازیانه بر تنم روزه دارم، وقت افطار است و گویی قاتلم کرده با خرمای زهر آلوده قصد کُشتنم گاه گاه از ساقهای پای من خون می چکد بس که پا ساییده گشته بین کُند* و آهنم دوستان! از گریه من حبس هم آمد به تنگ با وجود آنکه خندیدم به روی دشمنم *کُند و زنجیر=غل و زنجیر
من کیستم؟ فرشتۀ عرش‌آشیانه‌ام دردا که گشته قعر سیه‌چال، لانه‌ام از حلقه‌های سلسله باشد نشانه‌ها بر دست و پا و گردن و بر پشت و شانه‌ام مخفی است زخم‌ها به درون دلم، ولی پیداست بر بدن، اثرِ تازیانه‌ام من در کنار قبر نبی خانه داشتم کردند بی‌گناه به زندان روانه‌ام گر شیعه‌ای به شهر مدینه کند عبور جرأت نمی‌کند که زند سر به خانه‌ام هر شب بوَد چهار ملاقاتی‌ام به حبس زنجیر و کُند و قاتل و اشک شبانه‌ام از بس که تیرگی نگهم را گرفته است روز و شبم یکی شده در آشیانه‌ام دیدم بسی شکنجه و خواهند اگر شهود این زخم‌های سلسله باشد نشانه‌ام نشنیده ماند نالۀ شب‌های تار من خاموش در میان قفس شد ترانه‌ام «میثم» ز سوز سینه سرودی برای ما سوز دلت قبولِ خدای یگانه‌ام
کسی آیا از آن چاه و از آن یوسف خبر دارد تمام شهر شد یعقوب و چشم از اشک، تر دارد چنان هر حلقه زنجیرش فرو در استخوان رفته که خون‌هایی که می‌ریزد ز پا، راه از جگر دارد تو ای بغداد! ننگت باد و تختت واژگون هارون! امام بحر و بر، تابوت از یک تخته در دارد برد آثار جرم خصم، نزد مادرش زهرا مباد از پای او کس حلقۀ زنجیر بردارد نه در تشییع او خیل ملائک اشک می‌بارند که جبریل امین هم در غمش آتش به پر دارد پی تشییع او بغداد تعطیل عمومی شد ز غم هر دیده اشک و هر دلی در خود شرر دارد
و ای باب حوائجِ الی الله در ملک خدا امام آگاه سلطان اُمم امام قرآن سر تا به قدم تمام قرآن دی دیده ی دل چراغ نوری موسای هزار کوه طوری قبر تو چراغ اهل بیتش صحن تو بهشت آفرینش کعبه است هماره زیر دِینت تعظیم کند به کاظمینت در حبس، به نه سپهر ناظم مشهورتر از همه به کاظم زندان تو رشک طور ایمن موسات به کف گرفته دامن عیسی به فراز چرخ چارم بر روی تو می زند تبسّم زنجیر تو رشته ی وصالت زندان شده شاهد جلالت حبس تو نهان زچشم یاران از اشگ شبت ستاره باران با آن که نبد ره خروجت می بود هزارها عروجت خصم ار چه به گردنت غل انداخت سجّاده زگریه ات گُل انداخت زندان تو محفل دعا بود میعادگه تو و خدا بود معراج تو در دل سیه چال می کرد نماز با دمت حال لب های تو بوسه گاه تکبیر زندان به دعات گشت تطهیر زنجیر تو کائنات را دِین حبس تو مقام قاب قوسین در حبس تو را یکی روز و شب اندام کبود و ساق مرضوض ای روح لطیف رنجه دیده هر صبح و مسا شکنجه دیده ای پاسخ مهربانیت قهر ای قلب تو پاره پاره از ره بی جرم و گنه عدو تو را کشت ای یوسف فاطمه چرا کشت چون جدّ غریب خود به گودال پرپر زده در دل سیه چال آثار شکنجه در تنت بود زنجیر ستم به گردنت بود آگاه زغربت تو کس نیست جز مشت پریت در قفس نیست ای شسته به اشگ، تربت تو تشییع تو شرح غربت تو تشییع تو بود مثل مادر تابوت تو گشت تخته ی در هر چند زگوشه ی سیه چال تشییع تو شد به چار حمّال آخر بدنت به اوج عزّت تشییع شد ای غریب عترت بردند تنت چو آیت نور با غسل و کفن به جانب گور کردند زپیکر تو تجلیل می رفت به عرش بانگ تهلیل بس نوحه که در غمت سرودند زنجیر زگردنت گشودند با آن همه زخم حلقه ی غُل گردید نثار پیکرت گُل دیگر نزدند بر تنت سنگ از خون جبین نشد رخت رنگ دیگر به سرت نخورد شمشیر دیگر به دلت نزد کسی تیر دیگر نبرید کس سرت را در خون نکشید پیکرت را دیگر سر تو نرفت بر نی در طشت طلا و مجلس می بردند به دوش پیکرت را دیگر نزدند دخترت را دارم به دل آه سینه سوزی چون روز حسین نیست روزی تا شعله ی دل زسینه خیزد «میثم» به حسین اشگ ریزد
افسرده شد از باد مخالف چمن من کس نیست در این شهر شریک محن من این گوشه ی زندان شده بیتُ الحزن من در غربت اگر مرگ بگیرد بدن من آیا که کَنَد قبر و که دوزد کفن من رحمی به غريبی من خسته برآرید شرحی پی اِخبار به معصومه نگاريد زان پیش که جسمم به دل خاک سپارید تابوت مرا جای بلندی بگذارید تا باد برد بوی مرا بر وطن من افسرده و دلخسته و پابند ملالم دور از وطن و حسرت دیدار عیالم جز دیدن معصومه دگر نیست خیالم محتاج به شرح است پریشانی حالم آن شرح نهان فاش ز آه علن من ای کاش که از این همه نعمای جهانی می بود مرا در وطن امنیت جانی تا نزد عيال خودم آسوده زمانی بنشسته و قانع بُدمی بر لب نانی بودی رخ اطفال حزینم سمن من