eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
372 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
دواى درد بى تابى در اين زندان به جز تب نيست كسى بين غل و زنجير مثل من معذب نيست كسى غير از دو زندانبان سراغ از من نميگيرد ميان آسمان من ستاره نيست كوكب نيست غروبى گريه ميكردم ، به ياد دخترم بودم اگر نامه ندادم غير خون اينجا مرّكب نيست پر زخمى ، دل مضطر ، غل و زنجير ، جاى تنگ همه اينها به جاى خود ، نگهبان هم مودب نيست به كه گويم سر سجاده ام خيلي كتك خوردم كه اينسان ناحوانمردى ميان هيچ مذهب نيست خلاصه اينكه اين شبها نگهبان بدي دارم كه حتي دست بردار از سر من نيمه شب نيست لگد خوردم ، زمين خوردم ، دمادم خون دل خوردم ولي اين چارده سالم ، چنان يك روز زينب نيست نگهبان زد مرا اما ، نگهبان داشت ناموسم زنى از خاندانم پا برهنه پشت مركب نيست كسى معصومه من را به بزم مى نخواهد برد شرابى نيست دستي نيست، چوبى بر روى لب نيست تنى دور از وطن دارم ، ولى چندين كفن دارم شبيه جد عطشانم ، تن من نا مرتب نيست
خدا از ما نگیرد منت باب‌الحوائج را غمِ او روضه‌ی او صحبت باب‌الحوائج را سر هر روضه‌ای که گریه کردم سفره‌ای دیدم خدا از ما نگیرد هیأت باب‌الحوائج را سرِ راهش گرفتم کاسه‌ام را کاسه‌ام پُر کرد گدا باید بداند عادت باب‌الحوائج را کریمان چشم بر راه‌اند چیزِ کم نباید خواست خدا پاینده دارد دولت باب‌الحوائج را  از این نان و پنیر و سبزیِ نذریِ مادرهاست اگر این خانه دارد برکت باب‌الحوائج را سلامش کردم و دیدم رضایش هم جوابم داد خدا را شکر دارم حضرت باب‌الحوائج را برای قُرب لازم بود اگر ما سجده‌ای کردیم نگیرید از سرِ ما عزت باب‌الحوائج را وصیت کرده‌ام آنروز بگذارند بر چشمم کنارِ مُهرِ تربت ، تربت باب‌الحوائج را تمام زندگی مدیون این آقای مظلومیم نمی‌دانیم اما قیمت باب‌الحوائج را خدا لعنت کند سَندیِ شاهک را ، به در بگذاشت نگاهِ دخترِ بی طاقت باب‌الحوائج را سیه چال است جای یک نفر ، یعنی که حس می‌کرد یقینا زیر پایش قامت باب‌الحوائج را سیه چال آنقدر تاریک  زهرا هم نمی‌بیند  کبودی‌های روی صورت باب‌الحوائج را برای سقفِ کوتاهش شکسته ساق پایش را حرامی کم نموده زحمت باب‌الحوائج را دعاکن زیر این زنجیرها شلاق‌ها غُل‌ها نبیند دختر او حالت باب‌الحوائج را نمی‌شد پا شود اما زِ حالش خوب پیدا بود کسی زخمی نموده غیرت باب‌الحوائج را به روی تخته‌ای اُفتاده گِردش چار حمال است نمی‌بیند رضایش غارت باب‌الحوائج را
و (معنی_زنجانی) قحطی پر و بال فرشته است گمانم کاین گونه سر تخته روان است روانم این ساقه ی طوباست که آویخته از عرش یا ساق تو از تخته تابوت؟ندانم سنگین شده تابوت تو هر چند نحیفی ای یار گران یار گران یار گرانم در قاب فلز آینه آیینه ی محض است زنجیر چه کم می کند از صیقل جانم گویند که موسای خدا هفت کفن داشت باید که کنون روضه به مقتل بکشانم معنی،کفن شاه شهیدان ز حصیر است ای خاک ره مرکب آن شه به دهانم "جا داشت کفن کردن اموات ور افتد یا در کفن اهل دو عالم شرر افتد"
  امام هفتم ما پاره پاره شد جگرش نشست گرد یتیمی به چهره ی پسرش بدن کبود، جگر پاره، ساقِ پا مجروح مگر چه آمده زیر شکنجه ها به سرش هزار حیف که از جمع نوزده دختر یکی نبود کنار جنازه ی پدرش انیس و مونس او بود در سیاهی شب صدای حلقه ی زنجیر و ناله ی سحرش سیاه چال کجا طایر بهشت کجا؟ هزار حیف که یکباره ریخت بال و پرش نیاز نیست ببندند چشم هایش را که نیست تاب نگاهی دگر به چشم ترش به هر کجا که روی قبری از زُراره ی اوست نشان غربت فرزندهای دربدرش شراره ی دل او گشت اجر روزه ی او درست موقع افطار پاره شد جگرش
عمري زديم از دل صدا باب الحوائج را خوانديم بعد از ربنا باب الحوائج را روزي ما كرده خدا باب الحوائج را ازمانگيردكاش "يا باب الحوائج " را هركس صدايش كرد بي چاره نخواهد شد كارش به يك مو هم رسد پاره نخواهد شد يادش بخيرآن روزها كه مادر خانه گه گاه ميزد پرچمي را سردر خانه پرمي شداز همسايه ها دور وبر خانه يك سفره نذري، قدروسع شوهر خانه مادر پدرهامان همينكه كم مياوردند يك سفره موسي بن جعفر نذر ميكردند عصرسه شنبه خانه ما رو به را ميشد يك سفره مي افتادو درد ما دوا ميشد با اشك وقتي چشم مادر آشناميشد آجيل هاي سفره هم مشكل گشا ميشد آنچه هميشه طالبش چندين برابر بود نان وپنير سفره موسي بن جعفر بود گاهي ميان روضه ما شور مي آمد پيرزني از راه خيلي دور مي آمد با دختري از هردوچشمش كور...مي امد بهر شفاي كودك منظور مي آمد يك بار در بين دعا مابين آمينم برخاست از جا گفت دارم خوب مي بينم آنكه توسل ياد چشمم داد مادر بود آنكه ميان روضه مي زد داد مادر بود آنكه كنارسفره مي افتاد مادر بود گريه كن زنداني بغداد مادر بود حتي نفس در سينه او گير مي افتاد هر باركه ياد غل و زنجير مي افتاد مي گفت چيزي برلبش جز جان نيامد...آه در خلوت او غير زندانبان نيامد...آه اين بار يوسف زنده از زندان نيامد آه پيراهنش هم جانب كنعان نيامد...آه از آه او درخانه زنجير شيون ماند بر روي آهن تا هميشه،ردّ گردن ماند اين اتفاق انگار كه بسيار مي افتاد هرشب به جانش دست بد كردار مي افتاد نه نيمه ي شب موقع افطار مي افتاد انقدر ميزد دست او از كار مي افتاد وقتي كه فرقي بين شان در چشم دشمن نيست صدشكر كه مرد است زيردست وپا،زن نيست
ای بنای حرم عدل و امان را بانی ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی ای تو در مکرمت و جود، نبی را مانند ای تو در منزلت و قدر، علی را ثانی... آن جمال ملکوتی که تو داری، به مَلَک، از تماشای رُخت دست دهد حیرانی... تویی آن نوح، که خود روح نجاتی هر گاه گیتی از سیل حوادث بشود توفانی گردش چشم تو و گردش افلاک یکی‌ست نکند چرخ ز فرمان تو نافرمانی که گمان داشت که با آن همه تشريف و جلال یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟ آب شد شمع وجود تو و خون شد جگرت آه از ظلمت زندان و شب ظلمانی از هجوم غم و اندوه به تنگ آمده بود روح قدسی تو در کالبد انسانی جان فدایت که به يک عطف نظر زنده کنی در دل و جان جهان عاطفۀ عرفانی از لب لعل تو، انوار هدایت جاری‌ست ای سحاب کرمت، در همه‌جا بارانی ای کلامُ اللَّه ناطق که تو را می‌خوانند شجر طیبه در معرفت قرآنی حبس و تبعید به فتوای تو محبوب‌تر است، از قبول ستم و سلطۀ بی‌ایمانی بر در قاضی حاجات مناجات‌کنان عرض حاجت بری ای سجدۀ تو طولانی آفتابی و سفر می‌کنی از شرق به غرب عجب از صبر تو در سایۀ سرگردانی... اهرمن گرچه بسی بهر فنایت کوشید حاش لِلَّه که شود جلوۀ یزدان، فانی شاهد مکتب توحیدی و در راه هدف بِاَبی اَنت و اُمّی که شدی قربانی روح و ریحان حریم تو دل از دستم برد باز ممنونم از آن رایحۀ روحانی تا مرا رخصت پابوس تو پیدا نشود منم و دست و گریبان غمی پنهانی... «گر چه دوريم به یاد تو سخن می‌گوییم بُعد منزل نبود در سفر روحانی» با تولّای تو، تا گلبن طبعم گل کرد عوض گریه کند دیده گلاب‌افشانی... چه بخواهم که تو خود حال مرا می‌بینی چه بگویم که تو خود درد مرا می‌دانی نظری کن که «شفق» محرم کوی تو شود ای بنای حرم عدل و امان را بانی
از آتش دل سینه ی سوزان گله دارد این زورق بشکسته ز طوفان گله دارد یک بار پرم را به قفس باز نکردند این صید ز صیاد ، فراوان گله دارد در سینه دلی تنگ مرا مانده و صد غم این خانه ز بسیاری مهمان گله دارد ریزد شب و روز اشک غم عشق ز چشمم زین سیل روان گوشه ی دامان گله دارد هر یک دلشان سوخت به مظلومی ام ، از خصم زنجیر کند شکوه و زندان گله دارد معصومه اگر بر سرم آید نشناسد وز جانِ به لب آمده ، آن جان گله دارد
کسی که بوسه زند عرش، آستانش را قضا به گوشۀ زندان نهد مکانش را کسی که روح الامین است طایر حرمش هجوم حادثه بر هم زد آشیانش را به حبس و بند و شهادت اگر چه راضی شد به جان خرید بلاهای شیعیانش را قسم به سجدۀ طولانی‌اش ز شب تا صبح بسود، حلقۀ زنجیر استخوانش را چو از مدینۀ پیغمبرش جدا کردند به‌هم زدند دریغا که خانمانش را اَمان خلق جهان بود و سِندی شاهک بریده بود ز بیداد خود امانش را بجز عبای فتاده به خاک در زندان نبینی آن كه بجویی اگر نشانش را
پروانه به زنجیر کشیدن هنری نیست پر سوختۀ فاطمه را بال وپری نیست از سیلی و زنجیر ندارم گله هرگز جز بددهنی های عدو دردسری نیست با ساقِ بهم ریخته با گردن مجروح عمریست هماهنگم و جز چشم تری نیست مانند شجر زیر زمین ریشه دواندم جز دانه ی زنجیر به نخلم ثمری نیست چون پیرهنی کهنه نمایان شوم از دور از جسم نحیفم ته زندان اثری نیست اینجا همه ی خاطره ها کوفی و شامی است جز کرب و بلا خاطره های دگری نیست هر بار که با کعب نی آمد به سراغم دیدم که بجز ساعد دستم سپری نیست پیشانی من سنگ نخورده شده مجروح با اینکه سرم دسترس رهگذری نیست از جسم لگد خورده ی من هیچ نمانده گرچه زسم اسب در اینجا خبری نیست "لا یوم کیومک" به لبم آمد و دیدم اصلا به حریم حرم من خطری نیست کشتند مرا گرچه سرم ذبح نکردند چون جد غریبم سرِ نی هیچ سری نیست من هفت کفن دیدم و او بی کفنی دید اینجا سخن از غارت و انگشت بری نیست افطار به اصرار مرا زهر جفا داد آشفته تر از این جگر من جگری نیست جز روی رضا نیست مرا مرهم دردی تقدیر رضا نیز بجز دربدری نیست
ای جلوۀ جلال مبین در جبینِ تو دست خدا برون زده از آستینِ تو ای هفتمین امام که هفت آسمان حق هفتاد بار گشته به گرد زمین تو تو خرمنِ جمال و جلالیّ و آفتاب با آن سَخاش، خُردترین خوشه‎چین تو وی شب گرفته آینه‎ها از ستارگان در پیش روی شعشعۀ راستین تو ای کاظمی که غیظ و غضب هر دری که زد پیدا نکرد راه به حصنِ حصین تو نشنیده از زبانِ تو نفرین و ناسزا هرچند بسته خصم، کمرها به کین تو ای مژدۀ بهشت رسانده به شیعیان حق با حدیثِ «عاقبه المتقین» تو زندان، نمازگاهِ تو بود و سپرده گوش افلاکیان به صوتِ دعای حزین تو دیوارها به ذروۀ توحید می‌رسند از بانگِ نعبدوی تو و نستعینِ تو لرزاند سنگ سنگ ستون‎های عرش را ظلمی که بر تو رفت ز خصم لعین تو ای هفتمین امام همام! ای جهان و جان جمع آمده تمام به زیر نگین تو رنگین کمانِ شعرِ من اینک زده است پُل در پیشگاهِ کوکبۀ‎ راستین تو
من که بی تقصیر در زندان گرفتارم خدایا ازچه دشمن می‌دهد این‌قدر آزارم خدایا من که از زندان زمین گیرم نباشد حاجتی دیگر به زنجیر گرانبارم خدایا آه از این زندان ظلمانی و زندانبان ظالم وه کجا افتاده در غربت سرو کارم خدایا جز فروغ گوهر اشکی که با یاد تو ریزم کس نیفروزد چراغی در شب تارم خدایا عاشقان را خواب در چشمان نمی‌آید از آنرو روز و شب با ذکر تو مشغول و بیدارم خدایا ای که می‌بخشی نجات از بین آب و گل شجر را کن خلاص از مَحبَس هارون تن زارم خدایا جان ز حسرت بر لب آمد وندرین ساعات آخر دیدن روی رضا را آرزو دارم خدایا کو رضا آرام جانم کو رضا روح و روانم تا از او روشن شود چشم گهربارم خدایا بر مؤید مرحمت فرما طواف مرقدم را چونکه اشعراش بود مقبول دربارم خدایا
ای باب حوائجِ الی الله در ملک خدا امام آگاه ای بـاب مـراد خلق عالم           سر تا به قدم رسول‌اکرم در هـر سخنت پیام قرآن بر هر نفست سلام قرآن   در دیدهء دل چراغ نوری موسای هزار کوه طوری قبر تو چراغ اهل بینش صحن تو بهشت آفرینش کعبه است هماره زیر دِینت تعظیم کند به کاظمینت در حبس، به نُه سپهر ناظم مشهورتر از همه به کاظم ارباب کرم گدای کویت چشم دل اهل دل به سویت تو دسـت عنـایت خـدایی          از خلق جهان گره گشایی   در حبسی و خلق، پای‌بستت سررشتۀ آسمان به دستت حبس تو نهان ز چشم یاران از اشک شبت ستاره باران بر خاک، جمال نازنینت گلبوسهء سجده بر جبینت پیشانی خود نهاده بر خاک بگذاشته پا به فرق افلاک زندان تو محفل دعا بود میعادگه تو و خدا بود  زنجیـر، سلام بر تو می‌داد  از دوست پیام بر تو می‌داد اینجا که فراق نیست در بین بر توست مقام قاب قوسین اینجا که تجلی خدایی‌ست تاریکی حبس، روشنایی‌ست قرآن زده بوسه بر لب تو العفو، نوای هر شب تو در حبس به جز خدا ندیدی خود را ز خدا جدا ندیدی دردا که بدان جلال و جاهت زندان تو گشت قتلگاهت ای روح لطیف رنجه دیده هر صبح و مسا شکنجه دیده آب وضوی تو اشکهایت خون بود روان ز ساق پایت افسوس که حرمتت شکستند بازوی تو را به حبس بستند ای پاسخ مهربانیت قهر ای قلب تو پاره پاره از زهر آثار شکنجه در تنت بود زنجیر ستم به گردنت بود با آن همه دختـر و پسرها رفتی ز جهان غریب و تنها معصومه کجاست؟ تا که آید زنجیـر ز گـردنت گشاید ای یوسف عترت پیمبر تابوت تو بود تختهء در آخر بدنت به اوج عزّت تشییع شد ای غریب عترت کردند ز پیکر تو تجلیل می رفت به عرش، بانگ تهلیل بس نوحه که در غمت سرودند زنجیر ز گردنت گشودند با آن همه زخم حلقهء غُل کردند نثار پیکرت گُل دیگر نزدند بر تنت سنگ از خون جبین نشد رخت رنگ دیگر به سرت نخورد شمشیر دیگر نزدند بر دلت تیر دیگر نبرید کس سرت را در خون نکشید پیکرت را دیگر سر تو نرفت بر نی در طشت طلا و مجلس می بردند به دوش پیکرت را دیگر نزدند دخترت را دارم به دل آه سینه سوزی چون روز حسین نیست روزی تا شیعه توان گریه دارد باید به حسین اشک بارد تا از دل شیعه ناله خیزد «میثم» به حسین اشک ریزد گلچین و تلفیق سه مثنوی