1⃣اوضاعِ ایران زمین در آستانه ورود اسلام
اول باید با سلسله ساسانیان و شرایط کفِ جامعه در اون زمان آشنا بشیم...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
1⃣اوضاعِ ایران زمین در آستانه ورود اسلام اول باید با سلسله ساسانیان و شرایط کفِ جامعه در اون زمان آ
نقشه سلسله ساسانیان
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
1⃣ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
2⃣
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
3⃣
❓سوالی که محققِ منصف از خود میپرسد این ست که "بدکیش" و "کج باور" کیست؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
4⃣ ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
*شاید اینکه بهرام اول طبق گفتار موبدان زرتشتی، جهانگرد و حکیم و نقاش ایرانی، مانی را محبوس و مقتول کرد یا اینکه انوشیروانِ زرتشتی، پیروانِ حکیم ایرانی مزدک بامدادان را قتل عام نمود، با استناد به همین گفتارِ اوستا بود.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
5⃣این همان نکته ای ست که بارها و بارها تکرار کردم...
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
6⃣نکته ای عجیب در پندار زرتشتیان
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
7⃣قدرت عجیبِ روحانیونِ زرتشتی در دوره ساسانیان
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
❓آیا در فقه زرتشتی، قوانینی برای مجاز شمردن ازدواج با خواهر یا مادر وجود داشته ست؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
9⃣به استدلال هایِ طریقه زرتشتی در بابِ خویدوده(ازدواج پسر با مادر و...) دقت کنید👆
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🔟
لطفاً این محتوا را منتشر نکنید. اگر کسی مشتاق به این حقایق بود به کانال دعوتش کنید.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🔟 لطفاً این محتوا را منتشر نکنید. اگر کسی مشتاق به این حقایق بود به کانال دعوتش کنید. ⛔️اینجا حقیقت
⚠️یکی دیگر از منابع بازمانده از اواخر دوران ساسانی، کتاب مینوی خرد ست که به صورت پرسش هایی از جانب فردی به نام "دانا" و پاسخ هایی از جانب "روح خرد" تالیف شده ست. در این کتاب میخوانیم که عمل خویدوده موجب رسیدن سریع به بهشت و اختلال در آن از بزرگترین گناهان ست!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🔥آماده اید نکته ای از امام جعفرصادق(ع) پیرامون همین سنتِ زرتشتیان بذارم؟
شما وقتی اینها رو خواندید چه حسی پیدا کردین؟
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
1⃣2⃣
بنده که شوکه شدم...
و متوجه شدم چقدر بین منِ محب و رئیس مذهب تشیع فاصله ست!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
3⃣1⃣موضوع دیگر از کردارهایِ خانوادگی دوره ساسانیان، مسئله حق ازدواج یک مرد با چند زن و چگونگی رفتار با بانوان ست.
به اعتقاد ویل دورانت تعدد زوجات و انتخاب کنیزکان در ایران باستان آزاد بوده ست. او علت این امر را تمایل برای کثرت نسل و افزایش نیروهای جنگ آور میداند.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
1⃣4⃣
زن مطلقاً فرمانبردارِ مرد بود و بیشتر در کودکی او را نامزد میکردند و کسی نمیتوانست این نامزدی را به هم بزند.
در کتاب دینکرت توصیه کرده که دختران را در پانزده سالگی به شوی بدهند.
✍بنا به فرموده امام جعفرصادق(ع) ما الآن نباید با دین اسلامِ خود و از همه مهمتر نسبت به زمانه خود این سنت هایِ ۱۶ قرن اخیر را مقایسه کنیم. این مطالب را فقط از دو جهت میگذارم: ۱.جهت افزایش آگاهی و اطلاعات ۲.در پاسخ به ملی گراهایی که اسلام را دینِ زور، اجبار و تحقیرِ زنان میدانند!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
5⃣1⃣این نکته بسیار مهمی ست👆
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
5⃣1⃣این نکته بسیار مهمی ست👆 ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
*در کردار مردان آن دوران نسبت به زنان، نیکیِ اندکی میتوان یافت. در هر اتفاقِ خانوادگی اولین متهم زنان بودند، حتی در اموری که خارج از اراده آنها بود! در اوستا آمده ست که اگر زنی نوزادش مرده به دنیا بیاید، مقصر ست و باید مجازات شود!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
*در کردار مردان آن دوران نسبت به زنان، نیکیِ اندکی میتوان یافت. در هر اتفاقِ خانوادگی اولین متهم زنا
6⃣1⃣با دقت بخوانید...
گمیز یعنی ادرار گاو نر
"پایان قسمت اول"
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ سوم|براساس واقعیت! یک هفته ایی د
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ چهارم|براساس واقعیت!
گفتم: نمیدونم لیلا بخاطر همین از تو کمک می خوام... نگاهی بهم کرد و انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: فهمیدم نازی فهمیدم! سعید رو یادته؟
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: سعید!!
گفت: آره یادته چند ماه پیش توی دانشگاه باهم می رفتیم همون پسر که قدش بلند بود موهاشو رنگ کرده بود...
گفتم: آهان فرزاد و میگی! همون که زیر ابروهاش رو برمی داره پسریه چندش!
گفت: آره! آره یادته اون روز بهمون متلک گفت!
گفتم: لیلا حرفی می زنیا! مگه یادم میره! آخ ، آخ چه دعوایی شد اون روز!!!
خوب حالا فرزاد چه ربطی داره به این ماجرا؟
گفت: فرزاد هیچی! ولی اون پسریی که اومد از ما دفاع کرد همون که پیراهن آبی پوشیده بود...
گفتم: آهان همون که حسابی کتک خورد ولی بالاخره فرزاد رو نشوند سر جاش!
گفت: آره همون پسر اسمش سعید ...
گفتم: این همون پسریی که امید بارها و بارها بهم گفته بود خیلی ازش بدش میاد حتی یادمه یه بار می گفت تصمیم داشته افقیش کنه! البته هیچ وقت نفهمیدم چرا با سعید اینقد دشمنه!
بعد ابروهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خوب لیلا حالا این سعید چه ربطی داره به ماجرای من و امید؟!
گفت: خوب بهترین وسیله ی نابودی امید همین سعید هست دیگه!
متحیر نگاهش کردم که نمی فهمم چی می گی؟!
گفت: نازی تو که اینقد خنگ نبودی!! معلومه دیگه میخوام با سعید رفیق بشیم...
مبهوت شده بودم! گفتم: چی؟! لیلا تو بهتر می دونی من نه تا حالا از این کارها کردم نه می کنم! بگرد یه راه حل دیگه پیدا کن...
کیفش را که تا اون موقع روی شونه اش بود رها کرد روی تخت و گفت: به نظر من تنها راهی که جواب بده و خوب حال امید را بگیره همینه!
مستأصل نگاهش کردم وگفتم: من یه بار ضربه خوردم اون هم از نامزدم! حالا داری میگی با سعید رفیق بشیم!
ببین لیلا یه بار بی عقلی اتفاقه ولی بار دوم حتما اشتباه!
نفس عمیقش رو رها کرد داخل فضای اتاق و گفت: حالا بر فرض که من بگم رفیق شیم! اون پسر همین سعید آقا با خودشم قهره! چه برسه به اینکه بخواد با یکی دوست بشه!
بعد هم اینکه نازنین من قول میدم این فقط یه نمایش اصلا قرار نیست تو با کسی رفیق بشی که از الان نگرانی!
این بهترین راه انتقام گرفتنه!
از من گفتن...
گفتم: یعنی فقط نقش بازی کنیم؟
لیلا لبخند خبیثانه ایی زد و گفت: آره رفیق! باید دنبال یه راه بگردیم که بشه با سعید صحبت کرد...
کیفش را انداخت روی شونه اش شالش رو رها کرد روی سرش و گفت: نازی فکرهات رو بکن منم هم فکر می کنم فعلا باید برم خداحافظی کردیم از در که خارج می شد گفت: فردا اول وقت دانشگاه می بینمت...
سری تکون دادم و گفتم:حتما!
بعد از رفتن لیلا ذهنم حسابی درگیر شده بود اینقدر داخل اتاق کوچکم قدم زدم تا یه راه حل معقول به ذهنم برسه که هم حال امید را بگیرم هم دوباره ضربه نخورم! من دیگه از حرف زدن با هر مردی حالم بهم می خورد ولی ظاهراً چاره ای نداشتم!
نفهمیدم کی شب شد!
سرم رو گذاشتم روی بالشت اصلا خوابم
نمی برد فکرهای مختلف توی ذهنم رژه
می رفت حس انتقام گرفتن از امید حس تسکین دهنده ای برای اون لحظات بود..
از اینکه باید بازیگر می شدم بدم میومد
ولی باید امید فکر میکرد سعید به من
علاقه داره واینطوری شاید کاری رو که
با من کرده بود رو می فهمید!
هر طوری بود شب صبح شد و اول وقت
دانشگاه بودم لیلا جلوی سردر دانشگاه
منتظرم ایستاده بود رسیدم بهش
سلامی پر انرژی کرد و گفت: سلام نازنین خانم چه خبر؟
لبخندی زدم و گفتم: از سلام کردنت معلومه خبرها پیش شماست...
چشمکی زد و گفت: بیا بریم تا برات
تعریف کنم...باهم راه افتادیم سمت
کلاس... لیلا شروع کرد و گفت: ببین
نازی اینطوری من فهمیدم ما قراره حال
امید رو بگیریم درسته؟ گفتم: خسته
نباشی نابغه! گفت: پس بریم به سمت افق های جدید رفاقت!
نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم: ببین لیلا تاکید می کنم ما اصلا قرار نیست با سعید رفیق بشیم فقط قرار فیلم بازی کنیم دختر حله! لیلا گفت: آره دقیقا منظورم از افق های جدید رفاقت کارهایی که تا حالا از لیلا خانم رفیق جونت ندیدی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب حالا چکار کنیم! مثل یک مهندس نقشه را گام به گام طراحی کرده بود! گفت: اولین قدم اینه که ما باید ساعتی امید کلاسش تموم میشه همون ساعت بریم سراغ سعید! که امید ببینه ما داریم با سعید حرف می زنیم...
گفتم: یعنی تقارن دیداری ایجاد کنیم!
گفت: یعنی همونی من گفتم!
گفتم: لیلا حالا چی به سعید بگیم؟؟؟
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
1⃣2⃣ بنده که شوکه شدم... و متوجه شدم چقدر بین منِ محب و رئیس مذهب تشیع فاصله ست! ⛔️اینجا حقیقت طور
*سند این فرموده امام صادق(ع) معتبر ست👆
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ پنجم|براساس واقعیت!
لیلا دوباره از اون لبخندهای خبیثانه زد و گفت: اون دیگه با من! اینقدر سوال دارم از این جماعت بپرسم که مجبور بشه تا صبح وایسه جواب بده!
کلاس تموم شد دل تو دلم نبود ...
از طرفی یک هفته ایی بود امید را ندیده
بودم، از این طرفم نمی دونستم چه
واکنشی نشون میده؟
لیلا سریع دستم رو کشید و گفت: بدو تا دیر نشده...
مثل دوتا جن سر راه سعید قرار گرفتیم
بیچاره سکته کرد! لیلا شروع کرد به حرف زدن من حواسم به امید بود که
داشت از کلاس می اومد بیرون...
نگاهش که به من افتاد طوری وانمود کردم که انگار اصلا ندیدمش چقدر سخت بود هنوز باورم نمی شد ...
یک لحظه متوجه حرفهای لیلا شدم! ببخشید آقاسعید من یک سری سوال دارم در رابطه با رشته ی تخصصیتون!
سعید که انگارجاخورده باشه! گفت: صالحی هستم بفرمایید! کاری از دستم بر بیاد در خدمتم...
امید بهمون نزدیک شده بود دلم نمی خواست بفهمه چی میگیم جلو اومد و گفت: نازنین جان مشکلی پیش اومده؟
بعد یه نگاهی به لیلا کرد...
دلم می خواست با دو تا دستم خفش کنم! صدام رو بلند کردم و گفتم....
گفتم: به شما مربوط نیست!
نگذاشت ادامه بدم و صداش رو بلند تر کرد و گفت: آخه چرا نازنین؟؟؟
پریدم وسط حرفش گفتم: ببین همه چی رو لیلا برام تعریف کرده! چراش را هم خودت بهتر می دونی...
حالا هم لطفا برید مزاحم نشید!
انگار آب یخ ریخته باشند روی سرش!
رفت همینطوری که داشت می رفت
بلند بلند می گفت: لیلا یک دروغگو! تو
خیلی زود باوری...
عصبی شدم داد زدم پیام ها تو خوندم! خیلی عاشقانه و زیبا بود!
وقتی دید ماجرا کاملا بر علیه اش هست سریع دور شد...
بیچاره سعید که متحیر و متعجب ایستاده بود با صداش یکدفعه صورتم رو بر گردوندم سمتش...
گفت: ببخشید خانم ها سوالهاتون را بپرسید چون من خیلی کار دارم...
من و لیلا که برای روز اول، به هدفمون رسیده بودیم عذرخواهی کردیم!
لیلا گفت: حقیقتا ما چند تا کتاب می خواستیم معرفی کنید برای یه تحقیق کلاسی، که حالا شما عجله دارید باشه برای یه بار دیگه مزاحمتون میشیم...
سعید هم به سرعت از ما دور شد....
لیلا زد به شونم گفت: خوب حالشو
گرفتیم!
نگاهی به لیلا انداختم چشم هام قرمز
شده بود...
لیلا که حالم رو دید گفت: نازنین قرارمون این نبود! گریه نداریم!
اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم ...
سرم را به نشونه تایید تکان دادم و با هم
رفتیم سمت کافی شاپ...
بوی قهوه ی تلخ فضای کافه رو پر کرده بود...
حالم بهم ریخته بود!
سکوت سنگینی بر تمام فضای کافی شاپ حاکم بود! که صدای پیامک گوشی لیلا نگاهم را متمرکز چشمهاش کرد...
گفتم: میشه گوشیت را بدی به من!
متعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟
سریع فضا رو عوض کرد و گفت: اینها را ولش کن نازی! دیدی چه جوری سعید رو گیر آوردیم بعد هم زد زیر خنده...
شاید راست می گفت: باید بی خیال می شدم! گیرم که صدای پیامک امید بود چه اهمیتی داره وقتی لیلا هم اهمیتی بهش نمیده!
نمیدونم لیلا چی با خودش فکر کرد که چند لحظه ای بیشتر نگذشت از داخل کیفش گوشی را آورد بیرون بدون اینکه نگاه کنه داد دستم...
گفت نازنین: به من اعتماد نداری!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
حضرتآقا !.mp3
776.9K
غمهایی هست که کوه هارو میشکنه
انسان مومن رو نمیتونه بشکنه !
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📌زمانیکه کشوری ابرقدرتِ اقتصادی و نظامی باشد(ایالات متحده) میتواند مدیرعامل یک شبکه اجتماعی پرطرفدار(تیک تاک) را پشتِ میز پاسخگویی بکشاند. در حالیکه ایران صدها بار از مدیرعامل تلگرام و اینستاگرام خواسته تا در برابر رفتار خود پاسخگو باشد و دفتر نمایندگی در کشور تاسیس کند؛ اما انگار نه انگار...
این به ما یک نکته را اثبات میکند:
هر طور شده بایستی جمهوری اسلامی یک ابرقدرتِ اقتصادی|تجاری و نظامی شده و نفوذش را در تمامِ کشورها گسترش دهد؛ همان کاری که اخیراً در روسیه، چین، عربستان و امارات انجام داد!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ پنجم|براساس واقعیت! لیلا دوبار
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ ششم|براساس واقعیت!
گوشی را دادم طرف خودش گفتم: ببخش لیلا هنوز ذهنم درگیر امید...
قبول کن به این زودی نمی تونم فراموشش کنم! هیچی نگفت، خودش را مشغول فنجون قهوه اش کرد...
اومدم فضا را عوض کنم گفتم: لیلا دیدی چقدر خوب سعید رو گیر آوردیم آفرین من می دونستم تو اهل رفیق بازی نیستی بعد هم بهش چشمکی زدم...
سری تکون داد و نگاهم کرد و گفت: اگه بودم با اولی رفیق می شدم...
فهمیدم از حرکتم ناراحت شده!
باید بحث را می بردم به جایی غیر از این حرفها... یکدفعه یاد حرفهای لیلا افتادم وقتی با سعید صحبت میکرد گفتم: دختر این سوال بود از سعید کردی؟ حالا چه کتابهایی می خواستی بپرسی خانم؟
لیلا گفت: این شروع ماجراست! صبر کن برنامه دارم براش! اینجوری خیلی هم بد نشد برای دفعه بعد یه موضوع مطرح می کنم با چند تاسوال تخصصی میایم اونوقت ببینم چه جوری جواب میده!
گفتم: لیلا ما هدفمون امید نه سعید! تو الان دقیقا می خوای حال کی بگیری؟! سعید بیچاره که کاری نکرده! یه جوری میگی آدم فک می کنه هدفت سعید ِ!
لبخندی زد و گفت: این جماعت پسر همشون همینن! به سبک سعیدش دیگه بدتر! تا حالا به تورشون نیفتادی بدونی چی میگم! بعد ادامه داد: راستی من دقت کردم روزهایی که امید دانشگاه هست و سعید هم کلاس داره و میتونیم با هم روبه روشون کنیم سه روز در هفته است...
یه نگاهی به لیلا انداختم گفتم: من که از حرفات سر در نمیارم! ولی میگما ماشاالله چه خوب حواستم به همه ی دانشجوها هست!
از نگاهم متوجه کنایه ام شد سریع برای دفاع از خودش گفت: نازی خانم تو چرا اینجوری فک می کنی! دیشب تا ساعت سه نصف شب تو سایت دانشگاه بودم و برنامه کلاس های عمومی رو چک میکردم بیا اینم به جای دستت درد نکنه!
ما رو شریک جرم کردی حالا کنایه هم
میزنی؟
دستش را گرفتم گفتم: بازم ببخش شریک جرم! لیلا جان... به دل نگیر! اوضاع و احوالم بهم ریخته است درکم کن رفیق... لبخندی زد و گفت: چه کنیم خراب رفیقیم...
دو روز از این ماجرا گذشته بود توی خونه کمی پیش زمینه ی اینکه برنامه ازدواجم با امید بهم خورده را آماده کرده بودم نمی تونستم یکدفعه بگم خصوصا به بابام! خجالت می کشیدم! خیلی نگران بودم! ترجیح دادم یکی دوهفته ایی بیشتر بگذره تا خودشون ببین خبری از امید نیست ...
اینجوری راحتتر کنار می اومدن...
صبر باید می کردم! صبر...
با همین نگرانی ها و استرس رفتم دانشگاه بعد از کلاس لیلا توی سالن داشت به طرفم می اومد وقتی بهم رسید نفس، نفس می زد با اشاره ابروش بهم فهموند صداش بالا نمیاد بریم...
با سرعت نور رسیدیم جلوی کلاس سعید از در که اومد بیرون آروم رفتیم سمتش از قبل با لیلا هماهنگ کرده بودیم که دیگه مثل جن ظاهر نشیم تا سکته نکنه!
سلام کردیم ایستاد و جواب سلاممون رو داد لیلا دوباره شروع کرد گفت: ما همون خانم هایی هستیم دو روز پیش مزاحمتون شدیم آقا سعید یعنی ببخشید آقای صالحی! می خواستیم اگه میشه چند تا کتاب بهمون معرفی کنید...
سعید لبخند ملیحی زد و گفت: رشته ی تخصصی من خیلی کتاب داره شما در چه زمینه ایی کتاب موردنیازتون هست؟ لیلا دست پاچه گفت: حجاب آره حجاب! راستش ما داریم راجع به محدودیت های حجاب تحقیق می کنیم نیاز به کتاب داریم!!! من حسابی جا خوردم!😳
سعید هم که جا خورده بود و قشنگ از حالت چشمهایش معلوم بود گفت: محدودیت های حجاب!!! ‼️🙄😐
بعد گفت: البته من مهندسی متالورژی می خونم بعد مکثی کرد و بعد از چند دقیقه ادامه داد: ولی می تونم کمکتون کنم...🙂😊
لیلا که شوکه شده بود گفت: عه! مهندسی متالورژی می خونید!🙄 وای ببخشید اصلا به قیافتون نمیخوره! 😊🤗من دیدم لیلا داره بدجوری ضایع می کنه!
نگاهی به لیلا کردم و گفتم: البته به قیافه نیست! خوب آقای صالحی ممنون میشیم کتابها رو معرفی کنید...
سعید ادامه داد: چند تا کتاب خوب هست که به کار شما میاد یادداشت بفرمائید. همینطور که داشت صحبت میکرد امید از آخر سالن داشت می اومد...
امید را که دیدم دلم دوباره آشوب شد...
لیلا که خودش رو برای همین موقعیت آماده کرده بود یه کم کیفش را به ظاهر برانداز کرد و گفت: ببخشید ما خودکار همراهمون نیست میشه خودتون زحمت نوشتنش را بکشید؟
سعید که دوباره متعجب شده بود که
چطور ممکنه دانشجو از سر کلاس اومده خودکار همراهش نباشه!🙄😐😕 دست برد سمت کیفش و برگه و خودکارش را آورد بیرون و شروع کرد به نوشتن...
لیلا خوشحال به نظر می رسید مثل اینکه همه چی طبق برنامش داشت جلو می رفت! دقیقا وقتی سعید برگه را سمت ما داد امید رسید...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🎬📽سینما میم.چمران | معرفی فیلم هایِ مفید و تماشایی🎥💻
۱.#نبرد_بزرگ_ارشمیدس
۲.#کره_شمالی_بدون_روتوش
۳.#استقامت_کن
۴.#اسرار_مقبره_سقاره
۵.#بومی
۶.#قزل_قیه
۷.#دانشکده_حقوق
۸.#شجاعت
۹.#کمیته
۱۰.#منطقه_بی_طرف
۱۱.#ساعت_پنج_صبح
۱۲.#گنج_گمشده_جنگ_جهانی_دوم
۱۳.#چگونه_دیکتاتور_شویم
۱۴.#برادران_خونی_مالکوم_ایکس_و_محمدعلی
۱۵.#جانگ_یونگ_شیل
۱۶.#محافظ_سلطنتی
۱۷.#دریای_سوزان
۱۸.#فرار_بزرگ_با_مورگان_فریمن
۱۹.#دوبرمن_دادستان_نظامی
۲۰.#بازگشت_گمورا
۲۱.#آتش_در_گلستان
۲۲.#وقتی_که_آنروز_فرابرسد
۲۳.#برای_پس_از_مرگم
۲۴.#عدد_اول_ما
۲۵.#کار_کردن
۲۶.#دادگاه_ویژه_انقلاب
۲۷.#سردار
۲۸.#مسموم
۲۹.#وکیل_چوسان
۳۰.#قلبِ_شکارچی
۳۱.#گزارش_چند_قتل
۳۲.#غریب
۳۳.#انقلاب_جنسی۴
۳۴.#سریال_امام_جواد(ع)
۳۵.#شمارش_معکوس_مرگ
۳۶.#شریعتی_بدون_روتوش
٣٧.#حق_سکوت
٣٨.#در_لباس_سربازی
٣٩.#غریبه_در_میقان
۴۰.#مردی_که_بینهایت_را_میدانست
۴١.#ماموریت_سری
۴۲.#هنددوستان
۴۳.#دویدن_به_سوی_رویا
۴۴.#سخنران_مشهور
۴۵.#یکه_سوار
۴۶.#قضیه_مارگاریت
۴۷.#آلبی_و_اسرار_جاذبه
۴۸.##معادله_نصر
۴۹.#رخ_پوش
۵۰.#تاریخچه_ای_مختصر_از_آینده
۵۱.#ایکس_ری_از_زمین
۵۲.#انسان_دنیای_درون
۵۳.#تئودور_روزولت
۵۴.#اعتراف
۵۵.#چهارده_قله
۵۶.#شریف
۵۷.#اخت_الرضا
۵۸.#سرگذشت_نادر
۵۹.#زیر_پوست
۶۰.#نابغه_متقلب
۶۱.#وینر
۶۲.#غلام
۶۳.#تنها_مدرس
۶۴.#جهاد_اکبر
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran