eitaa logo
متن| قصه قهرمان ها
1.9هزار دنبال‌کننده
70 عکس
2 ویدیو
522 فایل
سلام🙋‍♂️ ✔️این یک کانال مستقل نیست.✔️ بلکه اینجا قراره متن قصه های کانال اصلی مون @ghese_ghahremanha را بارگزاری کنیم. ☑️جهت ارتباط با ادمین @Mi_Akbari313
مشاهده در ایتا
دانلود
فتح مکه(52).pdf
حجم: 504K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و دوم ، فتح مکه ✅قسمتی از داستان: کافرای نامرد زدند زیر قولشون.😠 مشرکین قریش به یکی از قبیله هایی که هم‌پیمان با پیامبر بودند و مسلمان بودند حمله کردند و تعداد زیادی از مردان مسلمان اونها رو به شهادت رسوندند😔 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
جهانی شدن اسلام(53).pdf
حجم: 404.9K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و سوم ، جهانی شدن اسلام ✅قسمتی از داستان: مردم از قبیله‌های مختلف دسته دسته میرفتن و با پیامبر خدا بیعت میکردند.😍 میرفتن و به ایشون اعلام میکردند که ما هم مسلمان شدیم.🙂 پیامبر خدا هم تصمیم گرفتند تا این دین آسمانی رو به همه مردم دنیا معرفی کنند.😇 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
جنگ با هوازن(54).pdf
حجم: 507.5K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و چهارم ، جنگ با هوازن ✅قسمتی از داستان: خیلی از یاران پیامبر که دیدند دشمنا یهویی حمله کردند، پا گذاشتند به فرار و دررفتن، ای وای، درست مثل جنگ احد در رفتند و رفتند.😒 حالا پیامبر خدا باقی موندند و چند تا از یارانشون. 😔 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
جنگ با موته(55).pdf
حجم: 484K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و پنجم، جنگ با موته ✅قسمتی از داستان: یاران پیامبر بعد چند روز که رسیدند به اون منطقه دیدند لشکریان دشمن آماده‌ی آماده‌اند با کلی زره و کلاه خود و شمشیر و امکانات🗡🛡🏹 اومدند تا با مسلمونا بجنگند.⚔ تعدادشون هم خیلی از مسلمونا بیشتر بود.😬 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
جنگ تبوک(56).pdf
حجم: 504.9K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و ششم ، جنگ تبوک ✅قسمتی از داستان: امام علی(ع) به پیامبر گفتند: آقا، منافقا یه حرفایی رو میزنند به من.😔 پیامبر خدا گفتند: علی تو برای من مثل هارون هستی برای موسی، یعنی تو برادر منی، تو همه‌کاره‌ی منی.😍 اونا زخم زبون میزنند اما نمیدونند من چقدر تو رو دوست دارم.🥲 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
مسجد ضرار(57).pdf
حجم: 409.4K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و هفتم ، مسجد ضرار ✅قسمتی از داستان: ابوعامر وقتی دید پیامبر خدا پیروز شدند و کل حجاز را گرفتند، رفت به روم، بعد به طرفدارای خودش توی مدینه پیام داد که یه مسجدی درست کنید و اونجا آماده باشید که من قراره با پادشاه روم بیام به طرف پیامبر و کار اسلام رو یکسره کنم.😏 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
عذرخواهی یاران(58).pdf
حجم: 427.4K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و هشتم، عذرخواهی یاران ✅قسمتی از داستان: ابولبابه که دید پیامبر خدا از دستش ناراحتند و باهاش صحبت نمیکنند، رفت کنار یکی از ستونهای مسجد پیامبر نشست و گفت من از کنار این ستون جایی نمیمیرم تا خدا و پیامبر منو ببخشند.🥺 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
برائت مشرکین (59).pdf
حجم: 504.5K
🔰 داستان پیامبر، قسمت پنجاه و نهم، برائت مشرکین ✅قسمتی از داستان: جبرئیل گفت: ای رسول خدا این آیات رو یا باید خود شما برید بخونید، یا یه کسی که از خودتونه و شبیه ترین کس به خودتونه باید بره این آیات رو بخونه.😊 پیامبر خدا که اینو شنیدند رو کردند به امام علی گفتند: علی جان...🥺😍 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
مباهله با مسیحی‌ها (60).pdf
حجم: 507.6K
🔰 داستان پیامبر، قسمت شصت، مباهله با مسیحیان ✅قسمتی از داستان: یکی از مسیحیا که آدم پخته‌تری بود رو کرد به یارانش گفت: " اگر امروز محمد ابن عبدالله به همراه دوستانش بیاید یعنی دروغ گفته است🤨 اما اگر او خانواده‌اش را با خود بیاورد یعنی او راست میگوید و ما دروغ میگوییم.😏 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
آخرین حج (61).pdf
حجم: 451.9K
🔰 داستان پیامبر، قسمت شصت و یکم، آخرین حج ✅قسمتی از داستان: پیامبر به امام علی علیه السلام فرمودند: علی جان اگر نتیجه‌ی سفر تو به یمن این باشه که فقط یه نفر مسلمان بشه، ثوابش از همه چی بیشتره.😍 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
غدیرخم (62).pdf
حجم: 426.9K
🔰 داستان پیامبر، قسمت شصت و دوم، غدیر خم ✅قسمتی از داستان: البته یه عده‌ای حدس زده بودند پیامبر میخوان راجع به جانشین بعد از خودشون صحبت کنند. خیلی هم راحت میشد حدس بزنی که جانشین بعدی کیه؟😉 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha
شهادت پیامبر خدا (63).pdf
حجم: 582.8K
🔰 داستان پیامبر، قسمت شصت و سوم، شهادت پیامبر خدا ✅قسمتی از داستان: پیامبر خدا چند دقیقه‌ای از هوش رفته بودند😔 تا اینکه ناگهان چشماشونو باز کردند، رو کردند به یاراشون گفتند یک قلم و کاغذ برایم بیاورید تا چیزی بنویسم که هرگز بعد از من گمراه نشید😢 (ص) جهت مطالعه متن قصه ها📖: ❥@matn_ghese_ghahremanha