حکایتِ موندن و رفتن نیست...
حکایتِ غریبیِ دلیه که نرفت و غریبه شد،
از همه چیزش گذشت و همه ازش گذشتن،
گفتن بری غم غربت میگرتت،تو میمونی و تنهایی،
سادگی کرد و نرفت...!
نرفت که نکنه ترک بخوره،
غافل از اینکه اینجا پر از سنگه واسه شکستنش...
مترسک ، حرف دلت را خوب میدانم!
میدانم درد دارد باشی و وجودت را هیچ بدانند...
ای عرش نشین...!
فاش کن این راز،چه رازیست؟!
که در قعر زمین یافته بودند تنت را...
بعضی وقتا لازم نیست حتما
حرفی زده بشه تا یه دل بشکنه،
یه نگاه کافیه تا یه دنیا زیر و رو بشه...
یه عزیزی بود،هر وقت حالشو میپرسیدم و خوب نبود میگفت شبم!
میگفتم یعنی چی شبم؟!
میگفت تاریکم،
دلم تاریکه ولی آرومم...
مثل ستاره ها مردمو نگاه میکنم و بهشون لبخند میزنم،اما نمیذارم کسی از آتیش دلم با خبر بشه:)
و حقیقتا....
چقدر شب بودیم و کسی نفهمید:)