جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞#قصہ_دلبـرے💞 #قسمت_سیـزدھم یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم مادرم در زد
💞#قصہ_دلبـرے 💞
#قسمت_چھـاردھم
مطمئنشدهبود کهجوابم مثبتاست. تیرخلاص را زد. صدایشرا پایینتر آورد و گفت: دوتا نامه نوشتم براتون: یکیتو حرمامامرضا، یکیهم کنار شهدایگمنامِ بهشتزهرا! برگهها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها. درشت نوشتهبود. از همانجا خواندم؛ زبانم قفلشد:
تو مرجانی،تو در جانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آنتو پنهانی
انگار در این عالم نبود،سرخوش! مادر و خالهام آمدند و بهاو گفتند: هیچکاری توی خونه بلدنیست، اصلاً دور گاز پیداش نمیشه. یه پوست تخمه جابهجا نمیکنه! خیلی نازنازیه! خندید و گفت: من فکرکردم چه مسئلهمهمی میخواین بگین! اینا که مهمنیست !
حرفی نمانده بود. سهچهار ساعتی صحبتهایمان طول کشید. گیر داد کهاول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفتهبود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطهای خیره ماندهبودم، گردنم گرفتهبود و صاف نمیشد. التماس میکردم: شما بفرمایین، من بعد از شما میام! ولکن نبود، مرغش یکپا داشت. حرصم درآمدهبود که چرا اینقدر یکدندگی میکند. خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم . دیدم بیرونبرو نیست، دلبهدریا زدم و گفتم: پام خواب رفته! از سرِ لغزپرانی گفت: فکرمیکردم عیبیدارین و قراره سر من کلاه بره! دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در بهمن گفت : رفتم کربلا زیرقُبه به امامحسین(ع)گفتم: برام پدری کنید،فکرکنید منم علیاکبرتون! هرکاری قراربود برای ازدواج پسرتون انجام بدین، برای من بکنید !
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5