جمعیت مولفه ى قدرت 🕊
💞#قصہ_دلبـرے💞 #قسمت_ششم نقشهای سرهم کردم که خودمرا گموگور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه
💞#قصہ_دلبـرے💞
#قسمت_ھفتم
یکیاز اخلاق بدش این بود که بهما میگفت فلانجا نروید و بعد که ما بهحساب خود زیرآبی میرفتیم میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونهاش حسینیهی گردان تخریبدو کوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه .شنیدیم دانشجویان دانشگاه امامصادق(ع) قراراست بروند حسینیهی گردانتخریب . این پیشنهاد را مطرح کردیم. یکپا ایستاد که :نه،چون دیراومدیم و بچهها خستهن،بهترهبرن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامهها استفاده کنن! واجازه نداد. گفت: همه برنبخوابن! هرکی خسته نیست،میتونه بره داخل حسینیهی حاجهمت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امامصادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست!
داخل اتوبوس،با روحانی کاروان جلو مینشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیفدوم پشتسر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض میشد،اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دقدلم را خالیکنم.کفشش را درآورد که پایش را دراز کند،یواشکی آنرا از پنجرهی اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بودهیانه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود.یکبار هم کولهاش را شوت کردم عقب . شالسبزی داشت که خیلی بهآن تعصب نشان میداد،وقتی روحانیکاروان میگفت:باندایبلندگو رو زیرسقفاتوبوس نصبکنین تاهمه صدا رو بشنون،من باآن شال باندها را میبستم. بااین ترفندها ادب نمیشد و جایمرا عوض نمیکرد.
#ادامہ_دارد...💝
https://eitaa.com/joinchat/1757937718C827ac1b3c5