الای عزیزم،
هیچ نمیدانم کی و کجا
با کلبه سبز تو که با متنهایت سبز
نگهشان میداری را یافتم؛🌱
اما حال نیز خوشحالم،
برای خواندن متون از دل برامده ای
که روح را جلا میبخشد و مانند موجی اهنگین خون را در رگ هایمان جریان میدهد🌊
امروز روز میلاد توست!
و ما به پاس میلاد تو این روز را خجسته میداریم؛🎈
برایت در سال کنونی
حالی بِه
لبی خندان
و چشمانی درخشان
ارزومندم!
با ارزوی بهترین ها:)♡
تولدتون مبارک✨️🎀
_شاید نویسنده اسبق🌿
https://eitaa.com/Green128
از اینکه قبلا قلم دستم میگرفتم
و میتونستم تو هرشرایطی به بهترین حالت بنویسم
ولی الان حتی ایده اینکه چی بنویسم هم ندارم
حقیقتا غمگینم میکنه!
شـاید من:)
و روز اخر
حس غم برگشت یه جوریه..
شاید جزو معدود مسافرت هایی بود که دلم نمیخواست برگردم
شـاید من:)
قبل از اینکه روی خاکِ شلمچه قدم بِزارم، فکر میکردم که چقدر میتونم از این خاک بنویسم... ولی وقتی قدم
یک سال گذشت:)
و من حسم رو یادم نمیره..
#پاراگراف
۵۸_غروب
یادم نمیاید،
صبح بود، ظهر بود یا حتی عصر،
هوا دلگیر بود،
هرچه که بود برای من بسان غروب بود؛
قرارمان این بود اخرین مکانی که میرویم
شلمچه باشد
و سپس همه ما راهی خانه هایمان شویم و برگردیم به شهرمان،
حال و هوای عجیبی بود ،
همه ما به نام شلمچه به این سفر امده بودیم و
حال قرار بود به آن مکان برویم و وداع کنیم از این سفر به یاد ماندنی؛
خوب یادم است،
که تلخی برگشت خرخره مرا چسبیده بود
و هیچ دلم نمیخواست این راهی که نامش را راهیان نور نسبت داده بودند تمام شود؛
احساس دیگری در قلب داشتم،
اخر در طول سفر همش در انتظار دیدن شلمچه بودم،
با خود میگفتم:
[چقدر بنویسم از ان خاک]
رسیدیم؛
دختران پرهیجانی بودیم اما انگار ان روز،
شهدای شلمچه دستانشان را برسرمان نوازش داده بودند و در گوش هایمان زمزمه کرده بودند:
[ اینجا فقط ارامش یابید]
از ما ۶ نفر هیچکدام لام تا کام حرف نمیزدیم با یکدیگر،
مگر میشود؟ دخترانی که در طول سفر اتوبوس را برروی سر گذاشته بودند و هرمکان را با اشتیاق میرفتند و عکس میگرفتند و کلی میخندیدند و شیطنت میکردند
انقدر ساکت شوند؟!
شلمچه انگار فرق داشت،
همه ما منتظر دیدن مکانی بودیم که کل مسیر منتظر دیدنش بودیم!
گام هایم را برمیداشتم
قشنگ یادم است
از راهی میگذشتیم که در دوطرفمان
مین هایی کار گذاشته شده بود و میگفتند:
[هنوز فعال است و ته این راه به طونلی میرسد که ان طرف مسیر را شلمچه مینامند]
خون در دلم میجوشید،
از طونل که گذشتم
خشکم زد،
شلمچه ان چیز نبود که تصور میکردم،
برعکس سایر مکان ها که پر از تپه و بالا پایین و سنگر و چیزهایی جنگی بود، شلمچه فقط خاک بود،
مانده بودم و خیره؛
عِرقی مرا به خود میکشاند،
کفشهایم را دراوردم و با پاهای برهنه قدم برداشتم،
در جمعی از جمعیت نشستم تا به روایت گوش بسپارم،
به زمین نگهی انداختم،
این است شلمچه؟!
شلمچه ای که از همه جا معروف تر است فقط خاک است؟!
شلمچه فرق داشت
حتی با تصورات من هم فرق داشت،
گمان میکردم چقدر بنویسم اما؛
من یک کلمه هم نتوانستم برزبان بیاورم
چون وصف شدنی نبود،
لمس کردنی بود،
پر از وسایل جنگی نبود
اما پر از خاکی بود که پر از
گوشت ، استخوان ، پوست ، مو و خونهایی از مردمانی بود که ایستادند تا من امروز با خیال آسوده قدم بزنم؛
شلمچه فقط خاک بود اما
خاکش هم فرق داشت؛
خاکی که من را ارامش بخشید و نمیگذاشت اشکهایم بند بیاید،
شلمچه ساده بود اما پر از حرف،
پر از چیزی هایی که من تا جان دارم فراموش نمیکنم!
حالم را یادم نمیرود
ان روز شلمچه ؛
خیلی غروب بود!
_سیده زهرا موسوی