از اینکه تو گوشی یکی از رفیقام زرافه کوچولو سیوم و تو گوشی یکی دیگه مامانی،
حقیقتاااا اکلیلی میشممم:))
هدایت شده از وکنا تاج سر
من آدم دیوونگیام. تنهی درخت ها رو بو میکنم.
موقع اساسکشی بوی خونه که از ساکنان قبلی مونده رو حس میکنم. برای فهمیدن احساسات آدما به چشمها و دستهاشون نگاه میکنم نه به کلمههاشون. با بچهها تو کوچه گلکوچیک و قایمموشک بازی میکنم. وقتی از کنار درخت کاج رد میشم بوش میکنم. با گربهها سلامعلیک میکنم. روی شنهای خیس دراز میکشم. جلوی پنکه آهنگ میخونم. فیلم موردعلاقمو دوباره و دوباره نگاه میکنم. تماشا کردن ستارهها و شب رو به بحثهای سیاسی و کاری ترجیح میدم. رو موتور به بچهها چشمک میزنم.
حتی اگه غم تا ته وجودم رسوخ کرده باشه، حتی اگه کلافه و ناراحت باشم، زنده میمونم.
و چه خوش است خیال تو و دیدنت
و من چه خوشبختم که میتوانم این چنین ببینمت و تصورت کنم؛
تو چقدر ناکامی که از دیدن زیبایی خود دریغی:)
من هیچوقت بلد نبودم
احساسات رو درست بیان کنم؛
ولی تو باعث شدی بخوام سعی کنم:)
من چیزی که باهاش مشکل داشتم
از دست دادن زنی بود که به نگاه میکرد
و گوش میکرد به حرفهای من
ولی از یه جا به بعد دوستم نداشت.
_ افعی تهران
سلام
یه چالش نویسندگی دیگه از شاید نویسنده:)
طبق معمول نوشته هاتون رو اینجا بزارید و اسمتون رو زیرش بزنید:)
با بهترین ها ویدیو میسازم✨
_چنل های محترم شما هم میتونید فور کنید و تگتون رو قرار بدید🌿
@کافیه