📚 #داستان_کوتاه
مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان ميبرند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد ميزند و خدا و پيغمبر را به شهادت ميگيرد كه والله، بالله من زندهام! چطور ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
اما چند ملا كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده و ميگويند: پدرسوخته ي ملعون دروغ ميگويد. مُرده.
مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد.
گفتند: اين مرد، فاسق و تاجري ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ شهادت دادند که مرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد. پس يكي از مقدسين شهر زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعاي حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق در برابر گواهي چهار عادل خداشناس، مسموع و مقبول نميافتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش ميبريم، زيرا كه دفن ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جايزنيست...
📘 برگرفته از کتاب كوچه
✍ نویسنده: احمد شاملو
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#داستان_کوتاه
💠 پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!
#كرونا فرهنگی
@baleha 💐
#داستان_کوتاه
👈ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خدا رو شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
❓چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
👌برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم
1⃣ بـیـمـارسـتـان
2⃣ زنـدان
3⃣ قبرستان
🔸در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
🔹در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
🔸در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستان_کوتاه
مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : دوازده دینار و سیب ده دینار …
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد :
موز کیلویی سه دینار و سیب پنج دینار ..
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست … که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ..
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد
مرد بقال رو به مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هر چه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم .. من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد …
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید …
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده در برابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..
!لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد !
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
💐💐💐💐💐
📚 #داستان_کوتاه
طنز
در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا به او گفتند:
اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: انگار نهاری در کار نیست.
ملا نصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا نصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا نصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا نصرالدین گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود...!
@Dastanvpand
☘☘☘☘☘☘
#داستان_کوتاه
مادر
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم...
مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️