به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید...
دیر به دیر می آمد خانه،
اما تا پایش به خانه می رسید بگو بخندمان شروع می شدو خانمان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین.
یک روز همسایه ی پایینی بهم گفت:" به خدا این قدر دلم می خواهد یه روز که آقا محمد میاد خونه، لای در باز باشه ،
من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟"
«شهیددکترسیدمحمدحسینی بهشتی
#زندگی_سبک_شهدایی
#مذہبے_ها_عــــاشقٺرند
@mazhabi_lover