🌹🌹:
#خاطرات_شهید
●همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
●«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.»
● دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
✍راوی: همسرشهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
"شهــ گمنام ــیـد"