eitaa logo
مداد من
603 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
201 ویدیو
17 فایل
🔰حجة‌الاسلام جواد حاجی‌اکبری ✔ موسس مکتب‌خانه قرآنی امام رضا(ع) ✔ کارشناس ارشدفقه واصول ✔ کارشناس تاریخ ✔ مدرس زبان اسپانیایی ✔ نویسنده و مدرس یادداشت‌نویسیِ رسانه‌ای ✔ مبلغ و مشاور جوانان و خانواده ✔ طلبه‌ سطح ۴ شیعه‌شناسی فعالیت توسط ادمین: @medadman
مشاهده در ایتا
دانلود
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ❓آیا رابطه امام علی علیه السلام با خلفا یک رابطه دوستانه بوده است؟ ⁉️ اگر جواب منفی است پس چرا حضرت نام فرزندان خود را به نام خلفا نامیده است؟ https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
بر سر دوراهی با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس می‌خوانم را ببیند.
بر سر دوراهی از سر سفره بلند شدم . رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبی‌رنگی نشستم . احسان غیبش زده بود فکر کنم به بچه‌ها گفته بود که من را راضی کنند . چند لحظه‌ای در اتاق تنها بودم با خودم حرف میزدم . _من که تصمیمم را گرفته‌ام درضمن آینده ارزشمندم را به یک پیتزا نمی‌فروشم.🍕 داشتم برای خودم منبر می‌رفتم که رضا همان سر تیم من در گشت مثل تانک توی اتاق آمد. _ بچه زده به سرت. این اتفاق صد سال یک‌بار می‌افتد 😋 _ رضا مزخرف نگو. 😬 _ اگر من جای تو بودم می‌رفتم . چند وقتی هست با رفقا پیتزا نخورده‌ام .😋 _ تو برو ببین بجای من. ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی زد . _نمی‌شود. خودت باید بروی. میان صحبت من و رضا معین جانشین فرمانده با چهره جدی اما از توی دل خوشحال‌ توی اتاق آمد. 🏛 حال پریشان و رنگ سرخ چهره‌ام را دید گفت خیال می‌کنی به خواستگاریت آمده اند. بچه از تو خواسته است که بیایی آنجایی‌که در آن درس می‌خواند را ببینی فقط همین . اسمش چه بود آهان حوض🧐 نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . _کله پوک حوزه 🤦‍♂😂 حوض که در خانه خودمان هم هست _حالا هر چی حسابی خنده ام گرفته بود. کمی به مغزش فشار آورد با دست راستش بشکنی زد. _فهمیدم. تو می‌روی حوزه چند تا درخت و چند تا شیخ را می‌بینی و بر میگردی. گفتم به همین خیال باش .😝 نقشه اش را ادامه داد معین _اگر هم با تو صحبت کردند انگشت‌هایت را در گوشت می‌کنی و چیزی نمی‌شنوی.🙃 اگر چیزی هم تعارف تو کردند مبادا بخوری شاید هیپنوتیزم کنند تورا. و بعد برمی‌گردی و به کارهایت می‌رسی. و ما هم به شام می‌رسیم‌ . _معین میترسم گیرم بیندازند این‌ها با پنبه سر می‌برند🔪 _ غمت نباشد من نمی‌گذارم.✊ فرمانده در را باز کرد _معین خوب روی مخش کار کن 🧠 معین نقشه‌اش را به فرمانده گفت فرمانده هم تبسمی کرد . _ نقشه ات مثل نقشه‌های عمروعاص است معین خیلی دقیق است.😅 ادامه دارد..... ✍محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
تکنیک های ویکتورهوگو (۳) سومین روشی که می تواند قلم را جذاب کند: استفاده از کاراکتر مخالف در داستان
تکنیک های ویکتورهوگو(۴) چهارمین که نویسنده در بینوایان از آن استفاده کرده است‌‌. ایجاد نقطه عطف و موقعیت های زیاد است. یعنی: یعنی داستان در حال گذراندن مسیر طبیعی خودش است اما نویسنده اتفاق و ماجرایی ناگهانی را در دل داستان جای می دهد. و این باعث شگفت زدگی خواننده می شود.😮 حداقل داستان روش مند باید دارای یک نقطه عطف(موقیعت) باشد‌. پس داستان از سه مرحله (حداقل)تشکیل شده است. ۱) نقطه شروع که اصطلاحاً به آن وضعیت می گویند ۲)نقطه عطف که به آن موقعیت می گویند که حساس ترین نقطه داستان است.(هنگام شروع جای حساس داستان) ۳)نقطه پایان که به آن وضعیت می گویند. که باید با دو بخش قبل هماهنگ و مرتبط باشد. مثال: 1️⃣(مرحله یک/نقطه شروع): علی در حوزه راه می رفت و با صدای بلند مشغول آواز خواندن بود. همین طور که به سمت آبدار خانه می رفت 2️⃣( مرحله دوم موقعیت): ناگهان شکه شد ایستاد! صدایی از او دیگر بیرون نمی آمد فقط می گفت ببخشید ببخشید دیگر تکرار نمی شود. غلط کردم! با چهره غمگین بدون اینکه به آب‌دار خانه برود برگشت‌. 3️⃣(مرحله سوم): علت را که پرسیدم علی با بغض گفت حاج آقا ربانی در نماز خانه مشغول گرفتن امتحان از طلاب بوده است. حاج آقا علی را حسابی متنبه کرده بود.😂 📚📝📚 ✏️ @medadman   https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#از_تبار_باران #قسمت_سوم #خاطرات_شهید_محمود_پیری تلفن خانه زنگ خورد! صدای محمود بود. بعد از حال
از جبهه برگشته بود؛ اما به خانه نیامده بود؛ آخر کجا رفته است؟ با خبر شدم که زخمی شده است. ترکش خمپاره به گوشش اصابت کرده بود. رفتم به دیدن محمود. پسرم در بیمارستان بستری شده بود؛ بعد از دیدار به خانه آمدم. اندکی بعد دیدم محمود آمده خانه. تعجب کردم! گفتم محمود اینجا چه می کنی؟! لباس های بیمارستان تنش بود. گفت: سُرُم و باند ها را باز کردم و فرار کردم. _چرا این کار ها را می کنی؟ از انباری بیلی را آورد. گفت: جای من مادر در جبهه است نه بیمارستان! خوب شده ام می خواهم بروم. وسط باغچه خانه رفت؛ چاله‌ای را کَند. لباس های بیمارستان را در آن گذاشت وخاک رویشان ریخت! بدون معطلی لباس های جبهه اش را پوشید و عازم شد. راوی:مادر شهید ✍ محمدمهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_سوم کلاه نقاب دارم را تا روی چشمانم کشیدم. وارد مغازه شدم. بوی مرغ سوخ
ولی یکبار در خیابان بهشتی او را دیدم که مشغول اشغال جمع کردن بود؛ سریع و بدون خداحافظی از بریان فروشی خارج شدم؛ ساعت ۱۱ صبح بود. حدود یک ربع بعد به خیابان بهشتی رسیدم. اثری از الیاس نبود؛ از مغازه داران پرسیدم؛ هیچ کس او را نمی شناخت. با خود گفتم حتما این مرد چاق سرکارم گذاشته است؛ فروشگاه عتیقه فروشی در آن خیابان چشم هایم را به خودش جلب کرد؛ رفتم داخل از پیرمرد آنجا سوال کردم که شما کودک اشغال فروشی را ندیده اید؟ گفت:الیاس را می گویی؟ چشمانم ورم کرد و گفتم بله خودش است؛ گفت هر روز می آید اینجا و در مورد کتاب های قدیمی و گنج های زیرخاکی سوال هایی می پرسد؛ بدون معطلی گفتم امروز هم آمده؟ پیر مرد گفت: نه چند روزی است که نیست دلم برایش تنگ شده؛ شماره ام را به پیر مرد دادم و گفتم هر وقت آمد با من تماس بگیرد‌. آهی کشیدم و خارج شدم. ادامه دارد.‌... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc
مداد من
#سقوط #قسمت_سوم _این از گذشته من! حالا میفهمی چقدر حسرت می‌خورم همراه این بچه ها نمی تونم بازی کنم
بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و درصد پایینی از ریه دخترم کار می‌کنه؛ بابت عمل پاهام و مشکل دخترم؛ حدود هشت صد میلیون تومن رفتم زیر قرض. یه دستگاه برای دیالیز دخترم نیاز داشتیم! با قیمت حلال احمری و تخفیف بهزیستی شد دو میلیون تومن! پول نداشتم؛ دخترم که خوابید گوشواره هاش رو بازکردم و فروختم؛ ادامه دارد... ✍ محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc