امروز در کوچه و پس کوچههای دلم قدم میزدم....
سراسر سکوت بود و سکوت!
من بودم و من!
که ناگهان فریاد، بر صورت سکوت، خنجر کشید و مرا به خود خواند....
فریادِ دستفروش بود.
نگاهی به بساطش انداختم؛ غم، غصه، درد، دلشکستن، ناامیدی و.... همه را داشت.
اما آنچه من میخواستم را نداشت.
سراغ شادی را ازش گرفتم.
گفت: «شادی را نمیفروشیم!»
گفتم: «پس چطور غم را میفروشی؟»
گفت: «غم را به آسانی و فقط به قیمت چرخاندن زبانی یا نگاهی، به تو میدهم؛ اما شادی را من نمیتوانم به تو بدهم!»
گفتم: «کسی را میشناسی که زبانش را برای شادیِ من بچرخاند؟»
گفت: «هست؛ اما کم است؛ پیدا کردنش هم بسی سخت است.»
گفتم: «راهی آسان برای پیدا کردنش داری؟»
گفت: «آری! راهی دارم که نه نیاز است به جایی بروی، نه کار سختی انجام دهی؛ تنها خودت را دوست داشته باش؛ نگاهی به خودت بیانداز، به علاقههایت.
شادی همین حوالی ست؛ در قلب و ایمانِ تو!»
✍️#هستیکمالی
👈شما هم برای ساخت آینده ای روشن آگاه شوید👉
https://eitaa.com/DokhtareKavirArdakan