جوان به پیرمردگفت
خوشبخت خواهم شد
خواستگارم
به خاطر من
پدر ومادرش راپس زد
پیر گفت:
خوشبخت نمیشوی
کسی که چشم بر
زحمت پدر ومادربست
بخاطر تو
روزی چشم بر تو هم
خواهد بست بخاطردیگری
#نکته_داره
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد
که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید.
غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت:
چون تو را پی کاری می فرستم
باید چند کار کنی و زود بیایی،
نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی
و یک کار کنی.
غلام گفت:
به چشم، از این به بعد...
پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد
و او را پی طبیب فرستاد.
غلام رفت و زود برگشت
و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟
گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا.
اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام،
این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند،
این قبر کن است و این قرآن خوان!
#نکته_داره