eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
🔹 #شرارت_در_جامعه🔹 🔸قسمت اول سلام دوستم...🖐 سلام به تویی که اگه سوالی هم درباره #حجاب داری..⁉️ اگه
🔹🔹 🔸قسمت دوم پیرو متن قبلی...🖐 امام جواد علیه السلام فرمودند:👇 💛اِیاکَ وَ مصاحِبَةَ الشِّریرِ ، فَاِنَّهُ کالسَّیفِ المَسلولِ یُحسِنُ مَنظَرَه وَ یَقبَحُ اَثَره؛💛 💚از همراهی و رفاقت با آدم شرور👺 بپرهیز ،زیرا که او مانند شمشیر برهنه است🗡که ظاهرش نیکو 🌼 و اثرش زشت🥀 است.💚 تا حالا یه شمشیر رو از نزدیک دیدی؟... راستش منم از نزدیک ندیدم فقط تو فیلم مختار نامه و امام علی....😅 اما همون چند باری هم که دیدم یادمه اولش که شمشیر از قلافش کشیده شد بیرون 🗡 از ظرافت و برقی 💖 که روش افتاده بود لذت بردم و با خودم فکر کردم چه سازنده خوش سلیقه‌ای داشته...❣ حالا تصور کن اون شمشیر اگه آروم آروم بهم نزدیک بشه و اصابت کنه چی؟😣⁉️ وقتی کاملا درکش کنم و دردی که می‌تونه بهم وارد کنه رو بچشم چی؟😖⁉️ بازم ازش خوشم میاد؟⁉️ خوب...❗️ واضحه که نه...☹️ تو جامعه الان ماهم که الا ماشاءالله شرور وجود داره...😔 یعنی آدما یا جوّ و شرایطی که از دور لذت‌بخش هستن اما وقتی از نزدیک باهاشون خوب آشنا شی و تحقیق کنی، متوجه میشی که اگه باهاشون همراه شی چه بلایی سرت میاد🤦‍♀ و از ریشه نابودت می‌کنه..😮 ⬅️ادامه دارد 🕌
رسانه الهی
: #رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_دهم #فصل_دوم #بیداری نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی
...🌲🍃 من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که دنبالش کنند؟ او یک دختر است که کلاس اول دبیرستان درس می خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی رسد. رییس آگاهی گفت: من هم از خدا می خواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتیم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ی ما آمده بودند. مادرم همه ی اتفاق هایی را که شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرفهایش گریه می کرد و میگفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت بود و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما بشود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر جا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم. همان روز، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او هم مثل رییس آگاهی به سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم،طی چند ماه گذشته بعضی از مردم که بین آن هادانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بودکه این آدم ها طرفدار و باشند. ادامه دارد 🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 همیشه فکر می کردیم؛ جمله ی انّا لله و انّا إلیهِ راجعون؛ مالِ عزاداریها و مصیبت هاست! یه کم به معناش دقت کن! من مال خدام.. بزودی به آغوشش برمیگردم! چه خبری از این قشنگ تــــر ❤️ 🕌
1_390499063.mp3
1.14M
خوانش پیامبر اکرم 4️⃣🔶بخش چهارم خطبه : بلند کردن امیرالمومنین علیه السلام بدست رسول خدا صلی الله علیه و آله 🕌
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹خنده نشسته بر لب عترت طاها میلاد امام هادی تهنیت باد🌸🌸 عیدتون مبارک ...🌸🌸🌸🌸🌸 🎤سید مهدی میر داماد 🕌
🔔 در دادگاه قاضی اعلام کرد: این آقا با بیل زنش رو کشته ، به اعدام محکوم میشود😱 یکی بلند شد به متهم گفت: خیلی نامردی،بی همه چیز....😡 قاضی گفت: آقا بشین سرِ جات، به شما چه مربوطه؟ طرف گفت: دوساله همسایشم ،میگم بیل داری ؟میگه نه!😳😳😳😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣 🕌
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_یازدهم من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتر
...🌲🍃 آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه،کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتیم می دانستیم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر یا حسین(ع) و یا زینب(ع) و یا علی(ع) از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هر چی اصرار کرد که کبری، یک استکان چای بخور. یک تکه نان دهنت بگذار، رنگت مثل گچ سفید شده. من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد ، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم، به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود.در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد، آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا میدید پشت سرم همه جا می آمد و میگفت: کبری مرا سوزاندی، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته، رازی نگفته انگار همه چیز به هم مربوط می شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید . آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم، دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم و خدا ،باید دوباره زندگی ام را مرور میکرم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که میدانستم وجود دارد اما جرات بیانش را نداشتم باید از خودم شروع میکردم من کی هستم؟ از کجا آمده ام ؟پدرو مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود چطور به اینجا رسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهممم که دخترم کجاست؟ وشاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تردر زندگی آماه کنم. ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت . من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم ، تا بایستم و تا تحمل کنم. باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنیم از روزی که به دنیا آمدم. ... 🕌