eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
سبک زندگی شاد🍎🍏 هرکاری ممکنه درنگاه اول برای شماخیلی بزرگ وسخت به نظربیاد😳 اما وقتی شما اون کارو به قسمتهای کوچکتر تقسیم کنید وفقط روی همون قسمتی که درحال انجامش هستید متمرکز بشید👌 قطعا اون کاروباموفقیت تمام خواهید کرد💪✌️ 🕌 @mediumelahi
khotbe ghadir part9.mp3
320.3K
خوانش پیامبر اکرم 9️⃣🔶بخش نهم: مطرح کردن بیعت 🕌 @mediumelahi
🔔 چه دنیایه عجیبیه صد سال پیش همه اسب داشتند وفقط افراد ثروتمند ماشین داشتند الان همه ماشین دارند و فقط افراد ثروتمند اسب دارن 😑🤔😂😂😂 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_شانزدهم مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری #قرآن به مکتب خانه فرست
... 🌲🍃 بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرکتی دو اتاقه در ایستگاه 4 فرح آباد کوچه 10 پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند. همه ی خانواده اعتقاد داشتند که قدم تو راهی خیر بوده است، که ما از مستاجری و اثاث کشی راحت شده و بالاخره یک کواتر شرکتی نصیبمان شد. خیلی خوش حال بودیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این یعنی همه ی برای خانواده ی ما. مدتی بعد اثاث کشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد، برای اولین بار و بعد از پنج بچه ، مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان شهر آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب در لین 1احمد آباد بود. منتها آن زمان خبر از دکتر و دوا نداشتم، حامله میشدم و جیران که قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد. خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم. حالم خیلی بد شد جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید. در غروب یکی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار شدم و خدا به من یک قشنگ و دوست داشتنی داد. جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. مهران که پسر بزرگ و بچه اولم بود بیشتر از همه ی بچه ها ذوق کرد و خواهرش را در بغل گرفت. هر کدام از بچه ها را که به دنیا می آوردم، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت میکردم. جعفر بابای بچه ها بود و حق پدری اش بود که اسم آنها را انتخاب کند، مادرم هم که یک عمر آرزوی بچه دارشدن و همه ی دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم نمی توانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت مرا زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یک خواهر داشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار و فامیل بودیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های ایرانی و فارسی خیلی علاقه داشت. مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد. جعفر اسم بچه سوم را مهری گذاشت و اسم بچه چهارم را مادرم مینا گذاشت. بچه پنجم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ششم را گذاشت. من هم نه خوب می گفتم و نه بد، دخالتی نمی کردم، وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوش حال هستند برایم کافی بود. نویسنده: معصومه رامهرمز ی ... 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سبک زندگی شاد🌈 شکست دادن کسی که ذهنش رو برای پیروزی آماده کرده ✌️ غیر ممکنه🙏 با توکل به خدا،پیش به سوی موفقیت✅ 🕌 @mediumelahi
khotbe ghadir part10.mp3
1.81M
خوانش پیامبر اکرم 0⃣1️⃣🔶بخش دهم: حلال و حرام ، واجبات و محرمات 🕌 @mediumelahi
شک در شرائط محرمیت رضاعی >پرسش_پاسخ_احکام 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگَوار❗️ فڪر نکنے زن باحجاب زیبایے را نمے داند⁉️ عشوه‌گرے بلد نیست... آرایش ڪردن ࢪا نمی‌داند‼️ بلڪہ او فقط خوب مے داند چه بپوشد ڪجا بپوشد و براے ڪه بپوشد ☺️🌺☺️ حتے خوب مےداند چہ بگوید چگونہ بگوید چطوࢪ نگاه ڪند و یا چگونه راه رود ... ☀️این‌ها همہ سبڪ زندگے عفیفانه اش را میسازد ☀️سبڪے ڪہ حافظ بنیان خانواده‌‌ها نیز هست😇 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفدهم #فصل_چهارم #تولد بچه ششم را باردار بودم که به ما یک خانه ی شرک
... 🌲🍃 مادرم نام را برای دخترم گذاشت، اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت.بارها به مادرم گفت: مادربزرگ این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم باشد. من می‌خواهم مثل زینب(س) باشم. میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم، برای همین من نمی توانم حتیاز بچگی هایش هم که حرف می زنم به او میترا بگوییم، برای من مثل این است که از اول اسمش زینب بوده است. زینب که به دنیا آمد، بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم. در همه ی سالهای که در آبادان زندگی می‌کردم، نابابایی ام مثل پدر، و حتی بهتر ، به من و بچه هایم رسیدگی می‌کرد. او مرد مهربان و خداترسی بود و من واقعا دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم، بابا به مادرم می‌گفت : کبری در خانه ی شوهرش مجبور است هر چه هست بخورد، اما اینجا که می آید تو برایش کباب درست کن تا بخورد و قوت بگیرد. دور خانه های شرکتی، شمشادهای سرسبز و سربلندی بود. هر وقت که به خانه ی ما می آمد، در می‌زد و پشت شمشادها قایم می‌شد، در را که باز می‌کردیم می خندید و از پشت شمشادها در می آمد. همیشه پول خرد در جیب هایش داشت و آن‌ها را مثل نذری بین دخترها پخش می‌کرد. بابا که امید زندگی و تکیه گاه من بود یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی که سالها قبل در به بابایم داده بود، عمل کرد . خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه ، جنازه ی بابایم را به نجف بردو در زمین دفن کرد. آن زمان یعنی سال ۴۷ یک نفر سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت . مادرم بعد از دفن بابایم در نجف،به زیارت دوره ی ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت کرد و بعد به آبادان برگشت... ... 🕌 @mediumelahi