#انگیزشی
✅ برای اینکه نتایج مطلوبی داشته باشی این تو هستی که باید تغییر کنی❗️👌🏻
نخواه که مسایل آسانتر شوند تلاش کن که تو توانمندتر شوی ✅
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
345.4K
🎤#سوال و #جواب
آیا قوانین #حجاب مربوط به ایران است ⁉️
🎵حجه الاسلام مختاری
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#تـــݪنگـــر
این کانالها👆 که فراموش بشن
مردم میرن سراغ کانالهای دیگه...😔
#شهیدانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#انگیزشی
خیلی وقتها شده که ما خیری به یه نفر رسوندیم با نیت «برای رضای خدا»☺️
اما اگه از همون آدم ضربه ای بخوریم اولین چیزی که به ذهنمون می رسه اینه؛
«بشکنه این دست که نمک نداره»☹️ یا «کلا من شانس ندارم به هرکس خوبی کردم ، بدی دیدم»😣
مهربون بودن عالیه، اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم، به خاطر #خدا رد بشیم!✨
و دریافت کننده ی محبتمون را مدیون ندونیم👐
اینکه اخلاقا، جواب #محبت، محبته. کاملا درسته!☺️
اما ما با طرف مقابل کار نداریم، هر کس باید روی درستی عمل خودش توجه کنه؛🤔
دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده تا طرف جبران کنه🖖
❣محبت برای #رضای_خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم؛😍
دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم، خدا جبران میکنه ✅
بنده ش رو بی خیال!👀
بی توقع مهربون باشیم🙏
برای ما #خداکافیست✌️❣️
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
سلام به دوستان عزیز و همراهان رسانه الهی😊
در این قسمت از برنامه های کانال سعی داریم خیلی از شبهه هایی را که برای دختران با حجاب و علاقمندان به حجاب پیش می آید ،برطرف سازیم...😍😁
متن های ما طوری طراحی شده که در جملات کوتاه و عامیانه گفت گوی هدفمند و خواهرانه ای👭را در پوشش داستانک #حجاب_آمریکایی شروع کنیم..
به طوریکه قبل از بارگزاری متن داستان سوالاتی راکه قرار است پاسخ دهیم در کانال قرار میدهیم تا بعد از اینکه شما درباره آنها فکر کردید با قرار دادن قسمتی از داستان به جوابی درست و منطقی برسیم...🙂😘🤗
ممنون از همراهی شما...🌼
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
سلام به دوستان عزیز و همراهان رسانه الهی😊 در این قسمت از برنامه های کانال سعی داریم خیلی از شبهه ها
#حجاب_آمریکایی
#قسمت_اول
سوال : 👇
✍چادر به خاطر خاطر چی؟🤔
✍چادر به خاطر عفت و حفظ حیا؟😊
یا✍ چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟👀
با ما همراه باشید ❤️
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
#حجاب_آمریکایی
#چادری_بد_حجاب
#قسمت_اول
سوال👇
🔺چادر به خاطر با حجاب بودن و حفظ حیا و عفت زن....؟
🔺یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟
پاسخ👇
🔰روی چمن های خوشبو و کمی خیس شده فضای سبز نشسته به درختی تکیه داده بودم و کتاب🌸گلپوش🌸 رو می خوندم....📖
متوجه خانم به ظاهر محجبه ای شدم که کمی اونور تر روی نیمکت نارنجی و زنگ زده پارک نشست....
پای راستش رو روی پای چپ انداخت و پارچه چادرش رو بالا کشید تا خاکی نشه.....
نا خود آگاه نگاهم افتاد سمت کفش های پاشنه پنج سانتیش که از جلو به حالت صندل باز شده بود...👡
دستش را بالا آورد و ساعت نقره ای و براقش روی دستان سفید و ظریفش درخشید🕒انگار منتظر کسی بود....
نمیدونم کارم درست بود یا نه...🤔
اینطوری کاویدن پوشش یه انسان دیگر اخلاقی بود آیا؟🙄
اما یک چیز باعث نشد که جلو برم و مثل همیشه با یک امر به معروف زیبا به خانم های بی حجاب سعی کنم کمکش کنم...
همان شیء ارزشی روی سرش....
همان چادر مشگی رنگی که بالای شال زرد گل گلی اش گذاشته بود...😓
البته همان شال زرد گل گلی هم باعث نشده بود تا موهای مشکی رنگش که به سمت راست کج شده و با گیره ای به موهایش چسبیده بود دیده نشود...🤦♀
نمیدونم...
شاید اگه اون چادر روی سرش نبود میتونستم بهش بگم یک خانم بد حجاب که احتیاج به یک تذکر و تلنگر دوستانه داره....👩❤️👩
اما با وجود اون چادر نمی شد....
آخه اگه بی حجاب بود چادر چرا؟
اگر با حجاب بود کفش جلو باز بدون جوراب و ساعت نقره ای روی دست سفیدی که کاملا تا روی ساق دستش معلوم بود و موهای کج شده روی پیشانی اش چه بود؟🤷♀😣
دوست داشتم جلو برم و ازش بپرسم....
بپرسم چادر پوشیدی که با حجاب باشی و از شر نگاه های حرام آلود اطرافت آسوده خاطر؟⁉️
یا روی مانتوی چسب آبی رنگ و شال زرد گل گلیت سرت کردی که بی حجاب حسابت نکن؟⁉️
چادر به خاطر حجاب...؟✅
یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟❌
طاقت نیاوردم و جلو رفتم...
کنارش روی نیمکت نشستم...
سلام گرمی کردم...سرش رو به طرفم چرخوند و جواب سلامم رو داد....
الان که به چهرش نگاه کردم متوجه ریمل و رژ ملیح صورتیش شدم...💄
گفتم: میتونیم باهم یک گپ دوستانه داشته باشیم؟
کنجکاو بهم نگاهی کرد و پاسخ داد...البته...
جملات توی سرم رو مرتب کردم تا گفت و گوی هدف داری رو شروع کنم....
: چه شال قشنگی رو سرت انداختی...😊
_ممنونم نظر لطفت.. ..😍
_راستش یه موضوعی من رو خیلی کنجکاو کرده و باعث شده بیام پیش شما...میدونین راسیتش طرز پوششتون برای سوال ایجاد کرده...
_پوشش من؟...😳
_خوب...شما که الحمدالله چادری هستین و محجبه دیگه آرایش چرا؟
شما که گرمای این هوارو متحمل میشین بالاخره حیف نیست به خاطر یه غفلت کوچیک گرمای اون دنیا رو هم بچشین؟...☹️
شاید از حرفام متعجب بود😮....شایدم تو دلش به توچهای نثارم کرده و دنبال جوابی می گشت تا سریع راهم رو بکشم برم.....😐
اما من مشتاق تر منتظر جوابم بودم...
کمی فکرکرد و گفت:
_نه عزیزم به این سختی که شما میگین هم نیست....هیچ وقت اون دنیا کسی رو به خاطر نیم سانت دیده شدن دستش و دو لاخ مو نمیندازن جهنم...شما هم سختش میکنین...درباره آرایش هم....یعنی شما میگین یه خانم محجبه حق نداره زیبا باشه؟
حق نداره به خودش برسه و از زیباییش لذت ببره؟
_ نه این رو من نمی گم من....
یهو پرید وسط حرفم و تند تر ادامه داد....😡
_نه خوب...شما نمیگین....ولی به خاطر همین افراط های شما ما الان اینهمه خانم بی حجاب داریم... من دارم سعی میکنم با این نوع پوشش اون هارو سوق بدم به سمت چادر....که بهشون بگم با چادر هم میشه زیبا باشی و به خودت برسی....میشه چادر داشته باشی و از زیبایی و ظرافت زنونه ت هم لذت ببری...
اینطوری خیلی ها هستن که چادری میشن...
(یا للعجب)😟😶
⬅️ادامه دارد....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا #قسمت_سیزدهم 🌹به یاد شهید حاج #ستار_ابراهیم_هژبر دویدم توی باغچه🏃🌾🎋 زیر همان در
#رمان_دختر_شینا
🌹به یاد شهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_چهاردهم فصل دوم
💞بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🌸شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
💞مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندترازهمه بدوم تازودتربرسم
💞به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم
✍ ادامه دارد...
نویسنده،#بهناز_ضرابی_زاده
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi