eitaa logo
رسانه الهی
362 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
701 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
4_310226054725763818.mp3
3.48M
سبک شمردن نماز؛❌❌❌ درحقيقت سبک شمردن خودته!👌 کسی می تونه؛ خوراک روحش رو قطع کنه؛ که حقیقت روحش،براش ارزشی نداشته باشه.🚫🚫🚫🚫🚫 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وهفتم ﷽ حورا: یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...  فال شهدا میدن بیایین
﷽ حورا: دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع میکنم؛ توی يكي از كنفراسا كه يكي از استادای دانشگاه در مورد اعجاز و بلاغت قرآني سخنرانی میکرد؛ مي گفت که اگه یک کلمه از قرآن جا به جا بشه یا حذف و اضافه بشه، معنی آیه ناقص میشه و مفهومو نمی رسونه. یکدفعه یکی از دانشجوها که تفکرات بی دینی داشت، از جاش  بلند شد و گفت: من حرف شما رو قبول ندارم، توی قرآن کلماتی به کار رفته، که مناسب اون مکان نیست، مثلا این آیه: (مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ) خداوند دو قلب را در درون مرد قرار نداده است. اون جوون گفت که هیچ آدمی دو قلب نداره، چرا گفته درون مرد دو قلب قرار نداده؟، به جاي لفظ "رجل" صحيح این بود  كه می گفت: مَا جَعَلَ اللَّهُ لِبشر ... سالن کنفراس یکدست ساکت شده بود و همه منتظر جواب استاد بودن. استاد سخنران به فکر فرو رفت و می دونست اگه جواب محکمی برای شبهه مطرح شده  نگه، ممکنه بقیه  دانشجوها   هم  این شبهه براشون حل نشده بمونه !!! بعد از چند لحظه استاد با افتخار جواب داد: بله... واقعا هم همین طوره  ...تنها مرد  به هیچ عنوان امکان نداره دو قلب  در بدنش وجود داشته باشه ....  ولی زن هر وقت حامله باشه در درونش دو قلب وجود داره، قلب مادر و قلب جنینی که  در شکم مادر قرار داره ... اینجا بود که چهره های دانشجوهای مسلمون بشاش و شاداب شد، و بقیه هم یک معجزه دیگه از قرآنو  فهمیدن. هیچ کلمه ی در قرآن گذاشته نشده مگر اینکه یه جور حکمت ربّانی در اون وجود داره، و بدون شک قرآن بدون تغییر و بی تحریف حفظ شده.» برای دقایقی از افکارم بیرون آمده بود و پریِ نگاهم در میان حلقه آنها چرخ میزد. یکی از دخترها گفت: «این تازه یکی از جنبه های اعجاز این آیه ست شأن نزول این آیه از سوره احزاب داستان دیگه ای دارهچند نفر از مشرکا و بت پرستا و کفار به پیامبر( ص) گفتن: نه ما به دین تو کار داشته باشیم نه تو بت‌های ما رو انکار کن.   البته چندتا از منافقا هم که بین صفهای مسلمونا بودن این مطلبو  تایید کردن و پیامبر رو تحت  فشار قرار دادن که  اونو قبول کنه ولی این آیه نازل شد که همه بدونن کسی نمی‌تونه شرک و توحید رو هم زمان تو دلش داشته باشه. هر آدمی یه قلب بیشتر نداره و توش یه حُبّ یا یه بُغض بیشتر جا نمی‌گیره، بنابراین، در این قلب جز عشق یه معبود ‌جا نمیشه.... » همان موقع دهمین نفر که تا اون موقع چیزی نگفته بود، گفت: « اصلا شخصیت آدم سالم، شخصیتواحد و خط فکرى واحدى داره، هرجا باشه تنها و در جمع  در ظاهر و باطن،  در فکر و عمل، همه باید یکى باشه هر طور نفاق توی وجود آدم یه چیز  تحمیلى و بر خلاف  طبیعتشه.همان‌طور که توی این قلب یا حُب یک موجود قرار می‌گیره یا بغض به اون» به خودم که آمدم افراد زیادی دورمان جمع شده بودند. یکی از جمع خانم قدیریان بود که با لبخند گفت: «امام علی(ع) فرمودن:"هیچ بنده‌ای از بندگان خدا؛ در محبت ما به واسطه خیر و خوبى که خدا در او قرار داده کوتاهى ندارد؛ زیرا دوست و دشمن ما با یکدیگر مساوى نیستند و محبت و دشمنى ما(با هم) در قلب یک نفر جاى نمی‌گیرد؛ زیرا براى یک فرد، خدا دو قلب قرار نداده که با یکى دوست بدارد و با دیگرى دشمن؛ دوست ما محبتش خالص است همان‌طور که طلا را آتش پاک و خالص می‌کند، دشمن ما نیز همان‌طور است"» منکه  به جلو خیز برداشته بودم، کمی خودم را عقب کشیدم و پرسیدم: «اینا رو از کجا میدونید؟ یعنی منبع... » همان دختر سبزه رو بلافاصله پاسخ داد: «تفسیر المیزان و تفسیر نمونه... » بلند شدم و دست و صورتم را شستم. در مدت کمی هجوم حجم بزرگی از مفاهیم را به فکر و قلبم درک میکردم.  شعری که ایلیا برایم فرستاده بود، را در خاطرم مرور کردم : میخواستم از عشق فدایی تو باشم اینجا چه هوایی ست که مجنون شدم آخر زمزمه وار با خودم حرف میزدم: پس همیشه...اونم عاشقم بوده! مگر این چیزی نبود که با تمام وجود دلم میخواست؟ پس چرا حالا که فهمیدم بازم آروم نمیشم؟! این چه راهیه که آدما برا عبور ازش باید از روی قلبشون بگذرن؟ دلم هوای تازه میخواست. انگار که ریه هایم تار بسته باشند، چادرم را سرم زد و رفتم بیرون ساختمان و در دورترین نقطه محوطه ایستادم. نفس کشیدم.  می خواستم تا انتهای راهی را که انتخاب کرده بودم، بدودم. آنقدر بدودم تا به ایلیا برسم اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم چه چیزی در نقطه عطف سرنوشتم انتظارم را می کشد. به قلم سین کاف غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻 🤚🌸 🤚سلام آقای من❤️ 🤚سلام پدر مهربانم💐 با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان چه کریمانه به یاد همه‌ی ما هستی آه از غفلت روز و شب ما آقا جان 🤲🏻 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_310226054725763819.mp3
4.28M
در طول روز؛ چند بار آرامشت رو از دست میدی؟📛📛📛📛📛📛📛 چند بار نگران میشی؟ 🚫🚫🚫 چند بار عصبانی میشی؟⛔️⛔️⛔️⛔️ خدا يه چتر برای قلبت باز کرده،💚💚💚 تا روزی پنج بار،زیرش پناه بگیری،😍 و آروم بشی.✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وهشتم ﷽ حورا: دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع م
﷽ حورا: وقتی برگشتم داخل ساختمان خانم قدیریان جلو پرید و گفت: «مادرت خیلی نگرانی میگه گوشیتو جواب نمیدیی بنده خدا نیم ساعت پشت خط من مونده بود تابهم گفت. برو یه زنگ بزن خونه. » فقط سری تکان دادم و به طرف تختی که وسایلم مهمان آن بود، رفتم. گوشی ام را برداشتم و به خانه زنگ زدم. بعد از اولین بوق تلفن برداشته شد، متاسفاته یا خوشبختانه خواهرم تلفن را برداشت. بعد از شنیدن صدایم، انگار گوشی را به دهانش نزدیک کرد و گفت: « ایلیا هم کردستانه میدونستی؟ بابا گفت نزدیکای شمان، تو دیدیش؟ بابا  دیشب  گفت که ایلیا حالاحالاها نمیخواد برگرده... » مادر تلفن را از او گرفت و با تشری آمیخته به نگرانی گفت: «الو... حورا، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چقدر... » چیزی نمی شنیدم فقط اسم ایلیا در سرم تکرار میشد. ایلیاهم اینجاست؟ اینقدر نزدیک من!؟ فقط آرام پرسیدم: «کدوم شهره؟» مادر باتعجب گفت: «کی؟»   آرامتر گفتم: «ایلیا» مادرم بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد:« مریوان یه همچین چیزی فکر کنم...مسئول اردوتون گفت که پنج روز دیگه برمیگردین... » نفس کوتاهی کشیدم و گفتم: «فکر نکنم» مادرم اینبار با عصبانیت داد زد:  «چی تو سرته دختر؟ پاشو بیا از نگرانی مردیم به خدا...یه بلیت میگیرم... میشنوی چی میگم؟ » تا قطع شدن تلفن دیگر چیزی نگفتم. تمام آن شب را به یک چیز فکر کردم: "رفتن" دو ساعت پیش از اذان صبح کاغذی از کیفم برداشتم و با کمک نور صفحه موبایلم، روی آن نوشتم:” خانم قدیریان می بخشید که بی خبر میرم اما فکر میکنم اگر بگم بهم اجازه نمیدین، پس میرم مریوان و قبل از غروب آفتاب برمیگردم همینجا،  حورا” کاغذ را روی تخت گذاشتم و پاورچین پاورچین رفتم طرف در، برگشتم و نگاهی به بقیه انداخت، یکجور حس ناجور  اذیتم میکرد اما با غرور و لجبازی همیشگی ام سرکوبش کردم و بیرون رفتم. وقتی از محوطه عبور کردم و به نزدیکی در رسیدم تازه به این فکر کردم که چطور از در بسته و نگهبانی میخواهم بگذرم؟!  رفتم لابه لای درخت های سمت چپ در، و منتظر روشن شدن هوا و رفت و آمد ماشین ها شدم. یک وقتهایی هست آدم میداند کاری را نباید انجام دهد یالااقل از این راه نه، اما برای خودش عذر و بهانه پیدا میکند و دل به دریا میزند. با اذان صبح نمازم را خواند و منتظر ماندم، اولین ماشینی که پشت در ظاهر شد،یک وانت پر از کتاب و یک قابلمه بزرگ بود، سرباز که از اتاقک بیرون آمد و در را باز کرد،  نفس عمیقی کشیدم و کیفم را در بغلن محکم گرفتم. همینکه ماشین داشت وارد میشد، باهمه توان به طرف در دویدم و ازکنار ماشین گذشتم و از در بیرون رفتم. بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، تا جایی که میتوانستم به طرف جلو دویدم. یکدفعه به خودم آمدم در آن گرگ و میش هوا و جاده ی خالی، دلم ریخت. باید برمیگشتم اما به رفتن ادامه دادم. با خودم فکر کردم همینطور که نمیشود سوار ماشینی بشوم و بروم مریوان! این احمقانه ترین کاری بود که یک دختر تنها در آن وضعیت میتوانست انجام دهد. دوباره برگشتم، نزدیک اردوگاه فرهنگی، کمی منتظر ماندم، زیرلب دعا میکردم هنوز نامه ام را پیدا نکرده باشند، اما وانت را که نزدیک در ساختمان دیدم،  فکری به سرم زد. برگشتم سمت جاده، و منتظر شدم تا وانت برسد با خودم فکر کردم این ماشین میتواند قابل اعتمادتر باشد. ماشین که از دل جاده خاکی به جاده اصلی رسید،  دستم را بلند کردم.    راننده مردی با ته ریش خاکستری بود که کمی چاق به نظر میرسید. ماشین کمی جلوتر توقف کرد،  سرم را جلو بردم و پرسیدم: «از اینجا تا مریوان چقدر راهه؟» راننده ابروانش را با تعجب بالا برد و پرسید: -میخوای بری مریوان؟ چرا؟ به قلم سین کاف غفاری رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸 او پزشک نیست اما دردها را ماهرانه تشخیص میدهد. ❣ او نوازنده نیست اما ساز زندگی را خوب کوک میکند ❣ او دعانویس نیست اما دعا هایش معجزه میکند .❣ او قاضی نیست اما خیلی عادلانه رفتار میکند ❣ او معلم نیست اما خیلی خوب درس میدهد ❣ او پرستار نیست اما دلسوزانه از بیمار مراقبت میکند ❣ او کودک نیست اما همبازی توانایی در بازی های کودکانه است❣ او ساعت نیست اما زمان انجام هر کاری را دقیق یاد آوری میکند .❣ او نگهبان نیست اما از حریم خانه جانانه محافظت میکند❣ او استاد آواز نیست اما لالایی هایش موسیقی از بهشت است ❣ او جنگجو نیست اما برای رفاه عزیزانش دلاورانه با مشکلات میجنگد .❣ او نویسنده نیست اما داستان زندگی را شیرین نقل میکند ❣ او نقاش نیست اما نقش زیبایی از خوشبختی ترسیم میکند ❣ او خورشید نیست اما خانه را با وجودش روشن میکند ❣ او هنر پیشه نیست اما وقتی بیمار است خوب نقش یک فرد سالم را بازی میکند❣ او روی زمین زندگی میکند اما یکی از فرشته های الهی است❣ او خدا نیست اما به شدت قابل پرستش است❣ ❤او یک است❤ پيشاپيش تقدیم ،در کمالِ فروتنی ، به همه مادران زمینی❤❤❤❤❤❤❤ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا