🌸🌸🌸🌸🌸
#انگیزشی
☘ موفقیت این نیست که هرگز اشتباه نکنیم. ☘
🌴بلکه این است که یک اشتباه را دوباره تکرار نکنیم.🌴
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
Tahdir joze10.mp3
3.65M
#جزء_دهم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃﷽🍃🌸
✍ نفوذ و واژگونی اطلاعات
فتنهگرى و شیطنت كار هميشگی منافقان بوده و هست!!!
اما...❌
هر چی نقشه بکشند و تلاش کنند بلاخره کمکهای خدا میرسه و نقشههاى منافقان بر باد میره.👌
✅ همیشه با تمام فتنههايى كه عليه #اسلام و مسلمین میشد، بازهم اسلام رويش داشت.😍👌
🔻خداوند به پیامبر فرمود؛
🕋 لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ(توبه/۴۸)
⚡️(منافقان) پيش از اين دنبال فتنهگرى بودند وكارها را براى تو #واژگون جلوه مىدادند، تا آنكه #حقّ آمد و امر خدا آشكار شد وپيروز شديد، در حالى كه آنان ناراحت بودند.
📝👆چند نکته رو همیشه یادتون باشه؛
➖ #منافق حقیقتها رو جور دیگهای ابلاغ میکنه❗️😳
➖ منافق و #نفوذی حتی در اطراف پیامبر هم وجود داشت❗️😳
➖ منافق در بین لشگر خودی است، #دروغگو و مردمفریب است و با تغییر و #واژگونی مطالب، سعی میکنه به اهداف خودش برسه❗️😱
✅ برای تشخیص دشمن و حفظ مسلمین و کشورمون، همیشه راه دور نریم،.. گاهی لازمه به رفتار #خودیها هم توجه کنیم و #هوشیار_باشیم❗️🔔
👆👆
روز دهم ماه مبارک رمضان
نکاتی از #جزء_دهم قرآن کریم
#تدبر_در_قرآن
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #احکام_یک_دقیقه_ای_5
🌸 #احکام به زبان ساده
🌸 فراموشی یکی از بخش های نماز
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
4_5956307340977243701.mp3
10.9M
#باران_رحمت7
با رحمتی بی بدیل، که فقط مخصوص خداست...☺️
و در دایره ی فهم و ادراک ما جا نمیگیرد؛❌
چطور بعضی ها...
باز هم اهل جهنم میشوند؟ 🤔🤔🤔🤔
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ
☑️ ۳ وصیت
#حضرت_خدیجه_سلام_الله_علیها 😭
🔶 دقایقی دلنشین
🔷 با استاد دانشمند
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاهم با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_ویکم
به روایت حانیه
......................................................
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش..... اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجرآور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثل دختر خودش دوست داشت. آره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیومده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟
امیرعلی: میتونم بیام تو ؟
_ اره.
با اومدن امیرعلی، به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی: به خاطر حرفای عمو آنقدر به هم ریختی ؟
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد.
یه چشم رو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_ دنبال چیزی میگردی؟
مامان:چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_ لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان: آره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا .
_ کجا؟؟؟؟
مامان : خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایول.
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم.
مامان:حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سوت بلندی کشیدم.
_ اوف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی: شاید....
_ جون مو؟
امیرعلی: ها جون تو.
_ راه افتادی داداش.
مامان: داریم میریم خواستگاری
_ چی؟
مامان: چته تو؟
_ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا: آخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.
امیرعلی : پس منم نمیرم.
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_ مسخره. بریم خب
امیرعلی: فدای آبجیم
_ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان : حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_ از رفتارای ضایع گل پسرتون .
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
خاله مرضیه: فاطمه جان چایی رو بیار مادر.
_ من برم کمک؟
خاله مرضیه:برو خاله جون.
با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود.
رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره.
_ پرو. دیگه من غریبه شدم . ها؟
فاطمه: به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.
_ آخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای.
بابای فاطمه: بچه ها رفتید چایی بسازید
_ الان میایم عمو.
_ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون
فاطمه:مرسی که اومدی کمک.
_ خواهش
فاطمه: روتو برم
_ برو
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم: الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد.
شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه
از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
#ادامه_دارد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi