eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
693 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 این بار با ماهش اومده که ما رو ببخشه😊 🌙 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze12.mp3
4.01M
🌺🌺🌺🌺 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸 به زبان ساده 🌸 انتخاب مرجع تقلید رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20211228-WA0057.mp3
11.77M
دوست داشتنِ خدا، لغلغه ی زبانی نیست ...🤔🤔🤔🤔 محبت‌ میان ما و خدا باید از مرتبه ی زبان به قلب نفوذ کند.✅ به گونه ای که؛ قلب مان در دلتنگی‌‌ها ، معاشقه‌‌ها و ابراز محبت‌های خیالی و بدنی درگیر شـــود.👌👌👌👌 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#جزء_دوازدهم🌺🌺🌺🌺 #تحدیر #تندخوانی 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍علتِ توجیه گناه ✔️اگر میبینی بعضیا هر گناهی که میکنن یه دلیلی براش میارن.... 🔸به خاطر اینه که؛ ↶ 🔔گناهکارا، میخوان خودشون رو جلوه بدن، که👇 ❌نه عذاب وجدان بگیرن، ❌نه کسی جلوشون رو بگیره، 🔚بعدش دیگه با خیالِ خیلی راااااحت، به گناهشون ادامه بدن.😊😇 ✨✨✨ ؛ ↶ وقتی دید همه دارن ملامتش میکنن🤦‍♀ به جای اینکه خودش رو اصلاح کنه، سعی کرد خودش رو کنه و بگه؛ ↶ 😐من نتونستم حریف نفسم بشم. 🙂شما هم نمیتونید حریفش بشید. 🔚پس هیچ کس حق نداره بگه چرا اینکارو میکنی؟؟😡 👈چون همه ما هستیم.👌 😉پس هر طور که عشقمون میکشه باید زندگی کنیم. ✨✨✨ 🕋فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ....(یوسف،۳۱) ✨چون ملامت زنان مصری را شنید، فرستاد و از آنها دعوت کرد و...... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🍃🍃🍃🍃🍃 به قول رجبعلی خیاط(رح):👇 قیمت تو به اندازه خواست توست! اگر را بخواهی ، قیمت تو است 🌈 و اگر دنیا را بخواهی ، قسمت تو همان است كه خواسته ای .. 👌🏻🌿 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_دوم فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها
روایت امیر یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد.  فکر می‌کرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.  بابا: امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _ مسجد کجا؟ بابا: خیابون امیری _ چشم وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه آخه ؟ ای خدا.  _ خانوم خانوم ببخشید. - بله؟ _ میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. - الان صداشون میکنم . _ ممنون بعد از چند دقیقه مامان اومد.   مامان:سلام مادر.  وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _ چشم.  مامان: میگما امیرحسین.  این دختر خانوم سلطانی ، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه . مامان_ یعنی..... با اومدن یه دختر خانوم جون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من: سلام. و بعد خطاب به مامان : ببخشید خانوم ساجدی . خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.  مامان:باشه دخترم. ممنون اون دخترخانوم:با اجازه بدم _بريم مامان ؟ مامان: ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟ اما مامان ول کن نبود_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام  مادر من.  بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد.  سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.  برگشتم اون سمت.  دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری  که سرش پایین بود.  _ خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو آورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.  با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد ، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما....شما..... اون خانوم: من متاسفم از قصد نبود. _ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی..... تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.  _ کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم: دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _ کجا ببرم؟ اون خانوم:خودم میبرم. _ ای بابا. خواهرمن اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم: قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه . _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت: ممنونم لطف کردید.  _ خواهش میکنم وظیفه بود....... ❤️❣❤️❣ از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم شعر: افسانه صالحی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi