12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #احکام_یک_دقیقه_ای_14
🌸 #احکام به زبان ساده✅
🌸 این ها مصداق دروغ است🤔🤔🤔
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
#شهیدانه
🌹 وقتی کارفرهنگی را شروع میکنید
با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. 👀
وقتیکه کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است👌
زیرا شیطان به سراغتان می آید.😱
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_هفتم به روايت حانيه .....................................
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
.
.
مامان: حانیه جان. مامان. بیا تلفن
_ کیه؟
مامان: فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن.
_ سلام .
فاطمه: سلام خانوم. خوبی؟
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه:فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس میای؟
_ مگه چهارشنبه س امروز؟
فاطمه:آره
_ وای نه فاطمه. میترسم.
فاطمه: از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت .
_ نه مزاحم نمیشم
فاطمه: ساعت چهارونیم حاضر باش .خدانگهدارت.
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد. منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان: باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان......
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه،پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.
مامان: خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_ اوو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها درآورده.
مامان: کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثل بچه های تُخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری.
.
.
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه: سلام خانوم ترسو.
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم :سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟
بابای فاطمه:سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه: قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_ علیک
فاطمه: خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم
پررو خانوم.
.
.
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا آخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Tahdir joze18.mp3
4.16M
#جزء_هجدهم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#جزء_هجدهم🌺🌺🌺🌺 #تحدیر #تندخوانی 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
🌸🍃﷽🍃🌸
✍ مجنون یا دلسوز ؟!
راحتترین راه برای کسانی که بر دلهاشون قفل زدند 🖤🔐 و خودشون رو تو #گناه غرق کردند، اینه که؛
اگر یکی از روی دلسوزی بخواد دیگران رو #موعظه و #نصیحت کنه،مسخرهاش میکنند.😆
📚 در تاریخ اگر نگاه کنید همیشه همینطور بوده؛ #موعظهکنندگان و کسانی که #آخرت رو بر دنیا ترجیح میدادن، #مجنون معرفی شدند🙁
🕋 هُوَ إِلَّا رَجُلٌ بِهِ جِنَّةٌ....قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ(مومنون/۲۵و۲۶)
⚡️او نيست جز مردى كه در او نوعى جنون است... نوح گفت: پروردگارا! مرا در برابر تكذيب آنان يارى فرما.
👆در برابر حرفهای اونا، فقط #توكّل و #دعا، میتونه کارساز باشه!
✅ ولی یادتون نره اگر قصد راهنمایی و #تربیت کسی رو دارید، در قدم اول گفتار نرم و بامحبت لازمه❗️
👈حتی اگر مخاطب شما فرعون سرکش یا کفار لجوج جاهل باشند؛
🕋 فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى(طه/۴۴)
⚡️پس به نرمى با او سخن بگوييد، شايد متذكّر شود، يا (از خدا) بترسد.
روز هجدهم ماه مبارک #رمضان
نکاتی از #جزء_هجدهم قرآن کریم
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🦋﷽🦋
📚 تزریق آمپول یا سرم
💠 احتیاط واجب آن است که روزه دار از استعمال آمپول های تقویتی و آمپول هایی که به رگ تزریق میشود و همچنین انواع سِرُم ها خودداری کند ولی تزریق آمپول غیر تقویتی در عضله؛ مانند آنتی بیوتیک یا مسکن یا آمپول بی حسی و نیز دارویی که روی زخم ها و جراحت ها گذاشته میشود، اشکال ندارد.
#احکام_روزه #تزریق_سرم
طاعات و بندگی تان قبول همراهان خوبم
دعاگوتان هستم دعاگومون باشید 🌷
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 #احکام_یک_دقیقه_ای_15
🌸 احکام به زبان ساده✅
🌸 #احکام وضو
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_هشتم یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
به روایت حانیه..... .
مامان:حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه.
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه: چته دیونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه: چرا اینقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه: چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه: نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه: همین الان میرم میگم.
_ عه توام.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه: خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه: این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان: بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان: چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان : حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت. منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با آقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم. چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و آبروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.......
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi