eitaa logo
رسانه الهی
359 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
697 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سوم 🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زی
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهارم 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم اصلا نمی تونستم تو این خونه بمونم دلم می خواست گشتی تو شهر بزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد😑 🌼بقیه که خوابن اما فکر کنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه. اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم رو انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم😓 🌸روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتاد که کنار حرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد آخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!😢 چند دقیقه بعد اومد اتاق 🌻_بنده خدا هم حرف منو میزنه میگه الان دیر وقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.🤨 💥حرصم گرفت و با عصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود و با تلفن حرف میزد منو که دید سریع قطع کرد دوباره سرش رو پایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد😤 _ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم _من آبجی شما نیستم اگه شماره آژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.😒 ❄نمی دونم چرا رنگ صورتش هر لحظه عوض میشد با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد این دیگه چه آدمی بود!!☹ 🌿دوباره با همان متانت گفت: این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شما مهمون ما هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست اما بهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!! 🍂خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست🤦‍♀ پس بخاطر همین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید و بند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم 🌾 همیشه پیش دوست و آشناهمین طوری ظاهر میشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود! اما این بار قضیه فرق می کرد. باز هم دست گل به آب دادم خدا بعدیش رو بخیر کنه!🥴 🍃به تصویرخودم تو آینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم و بیرون اومدم..... 🌷وقتی منو تنها جلوی در دید با تردید پرسید: _مادر نمیان؟.😨 ابرویی بالا انداختم_ سرش درد می کنه. در جلو رو باز کردم و نشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه! 🌼تقصیرخودش بود من که می خواستم با آژانس برم. قد و قامت بلندی داشت واقعا نمی شد جذابیتش رو دست کم گرفت🤓. 🍃ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین رو پارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادر مشکی رو بیرون آورد اخمام تو هم رفت و بلافاصله گفتم:_من نمی پوشم! مگه این تیپم چشه؟!.☹ _مسیر کوتاهی رو باید پیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادر نمیشه رفت 🌼نفسم رو باحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...😕 🍀ادامه حرفم رو نگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود! با شرمساری نگاهش کردم این سر بزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد 🌺شخصیت عجیبی داشت اصلا نمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه اش کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو با من بیشتر می کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بود که حواسش به من هم هست اما نمی خواست پا به پای من بیاد با شنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید😰 _چطوری فرمانده؟!.😏 🌵چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم و نزدیکتر رفتم و گفتم: نمیریم زیارت؟!😈 🍁لبخند عصبی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت _شما بفرمایید منم میام!. چهره همون پسر خنده دار شده بود نگاه معنی داری به سید انداخت از کنارشون که رد شدم گفت:_این خانم کی بود؟!!. ادامه دارد.... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من در مقابل معبودی هستم که همه ی داشته هایم را مدیون او هستم:😍😍😍😍😍 برای سلامتی جسمم🌸 برای آرامش درونم🌼 برای نفس پر انرژی ام🌷 برای زنده بودنم🌴 برای نفس کشیدنم💐 برای ریه هایی سالمم🌹 برای اندامهای حرکتی که تحت کنترل خودم هستند🌿 برای اشک چشمهام🍀 برای بزاق دهانم🌺 برای دیدن زیباییها🍃 برای شنیدن صدای زیبای پرندگان🍁 برای خوردن خوشمزه ترین غذا ها🌷 برای بوییدن گلهای طبیعت🌾 برای درآغوش گرفتن عزیزانم🌹 برای سقف بالای سرم🌼 برای لباسهایی که می پوشم☘ برای تمام وسایل برقی خانه ام💐 برای دوستان خوبی که دارم🌸 برای یک روز فوق العاده ی دیگه🌺 سپاسگزارم.✅✅✅✅✅✅ خدایا هر لحظه سپاس❤️❤️❤️❤️❤️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
4_5915604730482001499.mp3
3.51M
🌸🍃🌸🍃🌸 را کجا میشود زیارت کرد؟! 🎙این صوت را حتما گوش کنید... 🏴آیت الله فاطمی نیا رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا زهرا💝 🌹 ✍یه جا که جلو چشمتون باشه بنویسید و امضا کنید : 🔸با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه شهادت خودم خواهم ماند و از تذکرات دوستانه او به هیچ وجه رو برنمی گردانم.🕊 ♥️ اَللّھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🤲 https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﻭﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺻﻨﺪﻟﯽ..🤔 ... ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﻦ ﺗﺮﻩ ﺑﺸﯿﻨﻪ..😳 ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺗﺎ پاﯾﺎﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﺎﻧﺪ!😅😂😂😂😂 ————————————————— ✅استفادھ‌ از این مطلب‌ با‌ذڪر‌ «صلوات» جایز است https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
🌹🌹رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهارم 🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مان
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت پنجم ❄چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و با عصبانیتی که سعی داشت در کلامش مهار کند گفت:😤 _آخه من به شما چی بگم همین سوءتفاهم باعث میشه از فردا پشت سر من حرف بزنند. سرش رو تکون داد و تسبیح رو در مشت گرفت 🌵پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:😏 _یعنی الان جهنمی شدید؟ من فکر می کردم اعتقاداتی که امثال شما بهش پایبندید فقط برای خداست اما حالا متوجه شدم ظاهرسازیه و برای رضایت مردمه!! حق میدم دلخور بشید. 💢برای یک لحظه به من خیره شد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت با صدای مرتعش گفتم: _بهتر نیست بریم زیارت.  دلم شکست شایداگه هم تیپ و شکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمی زد چقدر دنیاشون با من متفاوت بود😔 🔸نگاهم رو از گنبد گرفتم و به صحن حرم دوختم موجی از آرامش وجودم رو گرفت  خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت و عادی بود!😕 _نیم ساعت دیگه همین جا باشید جای دیگه ای نرید که گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم. 🌾زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم از بین رفت! تو دلم گفتم اگه قرار باشه تو پیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیار دلم دیگه دست خودم نبود و حرفای منطقی رو عقلم قبول نمی کرد.☹️ 🌸چند لحظه ای ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم سمت ضریح خیلی شلوغ بود هر کاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریه ام می گرفت خانومی که کنار دستم ایستاده بود با محبت گفت:☺️ 💢دخترم بیا اول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه رو صدا کنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رو می گیری. زیارت نامه رو دستم داد اما من که عربیم خوب نبود بخاطر همین معنیش رو خوندم... 🌻گذر زمان از یادم رفته بود دوست داشتم تا صبح بمونم بالاخره تلاش هام به ثمر نشست و دستم به ضریح گره خورد همون لحظه گفتم: 💢برای این دلم یه کاری بکنید امروز خجالت رو تو چشمای سید دیدم یعنی اینقدر بد شدم که باعث آبروریزی کسی بشم😔 🍁بی اختیار اشکام جاری می شد به سختی خودم رو از بین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها در حال نماز خوندن بودند واقعا نمی شد از این فضای قشنگ دل کند حس و حال همه تماشایی بود اما دیگه باید می رفتم کفشم رو از کفشداری گرفتم و با دلی سبک بیرون اومدم🙂 ⏰نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قرار بود نیم ساعته برگردم😯 اما از دو ساعت هم بیشتر شده بود!! اگه عصبانی هم میشد حق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بود رو گردنم تامی خواستم درستش کنم چادر لیزمی خورد واقعا برام سخت شده بود 🌼 چشم چرخوندم تا سرویس بهداشتی رو پیداکنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختر بچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پر محبتی سعی می کرد گریه😭 کوچولو رو متوقف کنه فک کنم زمین خورده بود چون مدام دستش رو نشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!😫 🌾لبخندی تو آینه به خودم زدم و شالم رو مرتب کردم پیرزنی مشغول وضو گرفتن بود آرام و با حوصله این کار رو انجام میداد با دقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این آدم ها احساس بیچارگی می کردم خوبیش این بود که این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه ها ذوق کردم انگار این پیرزن رو خدا برام رسونده بود😇 🌷از سید خبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین آدمی نبود. نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سر از سجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستاد و قامت بست منم بلند شدم با صدای دلنشینی نماز می خوند و من هم آرام تکرار می کردم😊  🍃ته دلم از خدا ممنون بودم دو رکعت که تمام شد دوباره به سجده رفت شونه هاش از گریه می لرزید و اسم خدا رو می آورد حسودیم شد چه ارتباط محکمی با خدا داشت در حالیکه من اولین بار بود نماز می خوندم البته با تقلید از یکی دیگه!!😣 _قبول باشه. 🌺سرش رو بالا آورد و نگاهی به دو طرفش انداخت. صداش کردم به سمتم برگشت و متعجب نگام کرد.😳 _قبول حق. کی اومدید؟. _با شماقامت بستم آخه بلد نبودم.اخم ظریفی کرد ولی چیزی نگفت😑 _نمی دونم کارم درست بود یا نه ولی دوست داشتم نماز بخونم. 🌈با لحن مهربانی گفت: _برای من رو سیاه هم دعا کردید؟ .یعنی داشت مسخرم می کرد؟! ولی اینطور نشون نمیداد خودش خبر نداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود و الا اینقدر مهربان نمی شد این بار من سر بزیر انداختم.😌 ادامه دارد... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi