هدایت شده از رسانه الهی
خوب این یک طرح ساده برای خوندن نماز قضا ✅✅✅✅✅
1⃣برنامه ای ساده برای #نماز_قضا
🌸شنبه نماز صبح
🌸یکشنبه نماز ظهروعصر
🌸دوشنبه نماز مغرب و عشا
🌸سه شنبه نماز صبح
🌸چهارشنبه ظهروعصر
🌸پنجشنبه مغرب و عشا
🌸جمعه نماز آیات
✅✅✅✅✅✅
در این طرح هفته ای دو روز نماز قضا و یک نماز آیات خونده میشه 👏👏👏👏👏👏
👈جمع نمازها در طول یک ماه ۸ روز کامل✅
در طول سال ۹۶ روزکامل ،یعنی ۳ ماه در یکسال نماز قضا خوانده اید ✅
و ۴۸ نماز آیات✅
این یک طرح که تو طول هفته بخونید👏👏👏👏👏👏👏👏
2⃣
هفته ای دو روز رو مشخص میکنیم برای خوندن #نماز_قضا 👌
روزهای شنبه✅ و سه شنبه ✅
تو کانال هم یاد آوری،قرار میدیم 👌
اون روز ها از صبح تا شب هر وقت تونستیم یک شبانه روز نماز قضا میخونیم ✅
و بعد روز جمعه هم یک نماز آیات ✅
این طرح هم مثل قبل تعداد نمازها یکی هست ✅
3⃣
طرح بعدی طرح چهل روزه یا یک ساله هست که یک برگه برای شما میزاریم شما می تونید کپی بگیرید یا بنویسید👌 و ازش،استفاده کنید و تعداد نمازها رو راحت علامت بزنید و بدانید ✅
انشالله طرح مفیدی باشه برای همه
ما رو هم از دعای خیر تون محروم نفرمایید 👌👌👌
التماس دعا از همه بزرگواران👌
#رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
اینم جدول #نماز_قضا برای،یک سال هست
هر وقت خوندید علامت بزنید ✅
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🖤❤️🖤🏴
#بسم_رب_الحسین_علیه_السلام
#زهیر_بن_قین
از اون تیپ آدمهایی هست توی تاریخ
که منخیلی دوسش دارم😊
اواز #شجاعان و #مبارزان_عرب بود.
درمسیر بازگشتش از حج
بصورت اتفاقی مسیرش با مسیر امام از مکه به سمت کوفه و کربلا
یکی شد🤔
خیمه به خیمه امام پیش میرفت
اما چوناز طرفداران عثمان بود
و توی اون شبههکه معاویه انداخته بود:
"درقتل عثمان، آل علی ع دست داشتند"
خاطرش مکدر از علوی ها و امام حسین ع بود😒
اما ته قلبش محبته رو داشت
#برکت امام، #نفَس امام، #نورانیت امام جذبش کرده بود👌
امام بعد چند منزل پیکی فرستاد
زهیر را فراخواند✅
همسر زهیر در قبول درخواست امام
نقش به سزایی داشت
همسر بصیرِ زهیر، کار خودش رو کرد👌
زهیر به خیمهامام رسید
امام استقبال گرمی کرد
و درگوش زهیر نجوایی🍃
جایگاه زهیر را نشان او داد🌈
کلام امام، دلایل منطقی، و نفَس امام، زهیر را #کربلایی کرد🥀
زهیری کهمیرفت تمام شود😱
شد فرمانده جناح راست سپاه امام😍
رشادتها کرد، رجزها خواند،او در نبردی شجاعانه ۱۲۰ تن از سپاه دشمن را به درک واصل کرد✅
و بعدِ نبردی جانانه
شهد شهادت را نوشید🥀
قاتلین شاخص او👇
کثیر بن عبدالله شعبی😱 و مهاجر بن اوس تمیمی بودند😱👇
دوتن از مسلمانانی که حب و تعلقات دنیا آنان را در مقابل امام قرارداد
و اگر تردیدی کردند به سمت شیطان گراییدند😱
اما تردید زهیر اوراکربلایی کرد🌹
واین از گذشته انسان نشات میگیرد
آری اثر دارد چه کرده باشی
تا چهها کنی✅
کجا قرارگرفتن حال حاضر ما
به اعمال ما بستگی دارد👌
ای کاش ما نیز چون زهیر باشیم.🤲
منبع
فتال نیشابوری، محمد بن حسن، روضة الواعظین، ج۱، قم: رضی، بیتا.
سید بن طاوس، اقبال الاعمال، تهران: دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۶۷ش.
سید بن طاووس، اللهوف، قم، انوار الهدی، چاپ اول، ۱۴۱۷ق.
شیخ مفید، الارشاد، قم، کنگره شیخ مفید، ۱۴۱۳ق.
الیعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج۲، بیروت، دار صادر، بیتا
#معرفی_شهدای_کربلا
#محرم
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🖤❤️🖤🏴
شکر در سختی ها ۴۱.mp3
6.81M
#شکر_در_سختی_ها41
✔️هـر وقت خودتو درست شناختی؛
دیگه آشتی کردن با آسمون برات سخت نیست!
آشـ💞ــتی می کنی...
رفیــ🤝ـق میشی...
و بخاطر معرفی رفیقهات
از هیچ تلاشی دریغ نمی کنی👌👌👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#رمان_جدید👌👌👌👌
#قبله_من
از امشب در کانال رسانه الهی
با ما همراه باشید🍃
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
✿❀﴾﷽﴿❀✿
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_اول
❀✿
روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم
_چقدر ڪم پشت!
لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند!
پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم.
_ تولدت مبارڪ من!
نمے دانم چند سالھ شده ام؟
_ بیست و پنج؟
نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند!
ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم!
_ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم.
_ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم.
_ حالا حتما باید آرایش هم ڪنم؟!....
شانھ بالا میندازم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم!
_ چه بے روح!
دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ،باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم آرایش من؟
دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها!
سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم
_ قربونت بره مامان!
❀✿
💟 نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپـے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
✿❀
#رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_دوم
✿❀
دوباره سمت دفترش رو مے ڪند و شعرخواندن را ادامه مے دهد. ازجا بلند مے شوم و روی مبل درست بالاسرش مےشینم. یڪے از دستانم را زیر چانھ ام میگذارم و با دست دیگر هرازگاهے موهای حسنا را نوازش میڪنم. بھ ساعت دیواری نگاه مے ڪنم. ڪمے بھ ظهر مانده! سرم را بھ پشتے مبل تڪیھ مےدهم و چشمانم را مے بندم!
_ باید دست ازاین ڪارا بردارم! مثلا قول دادم!
دردلم باخودم ڪلنجار و آخرسراز جا بلند مے شوم و سمت اتاقِ " یحیی " مے روم.پشت در لحظه ای مڪث مےڪنم و بعد چند تقھ به در مے زنم. جوابے نمے شنوم اما دررا باز مےڪنم و داخل مےروم! بوی عطر خنڪ ودل پذیر همیشگے به مشامم مے رسد. نفس عمیقی میڪشم و حس خوب را با ریھ هایم مے بلعم. دررا پشت سرم مے بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی ڪھ روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میڪنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد. درست میان پیراهن های یحیی و بعداز ڪت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلے و بلوز آبی رنگم را آویزان ڪرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز مےڪنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در ڪمد رامے بندم.مقابل آینھ لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب مےڪنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین مے افتد ، خم مے شوم و دستم را روی فرش مےڪشم تا پیدایش ڪنم. صورتم را روی فرش مے گذارم و زیرڪمد را نگاه میڪنم.سنگ سرمھ ای رنگش درتاریڪے برق میزند! دست دراز میڪنم تا آن رابر دارم ڪھ دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح مے خورد.مےترسم و دستم را عقب مے ڪشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه مے ڪنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیڪامیڪنے؟؟!
عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم و باملایمت جواب میدهم: هیچے! الان میام عزیزم!
مڪثے مےڪنم و ادامھ مے دهم: ڪار داری حسنا؟
با صدای نازڪ و دلنشینش مے گوید: حسین بیدار شده ! فک ڪنم گشنشھ!
هوفے مےڪنم و دستم را زیر ڪمد مے برم.همان چیز را بااحتیاط بیرون مےڪشم.
یڪ دفتر دویست برگ ڪھ باروزنامھ جلد شده.متعجب به تیترهای روی روزنامھ خیره و فڪرم درگیر چند سوال مےشود!
_ این برای ڪیھ؟
ڪےافتاده اینجا؟!
شانھ بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز مےڪنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور مےدهم.همان لحظھ صدای گریه ی حسین بلند می شود.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
#رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi