❤️🖤❤️🖤
#تلنگرانه
میگویند " #حر_بن_يزيد_رياحي"
#اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.👌
" #عمر_سعد" هم #اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!👌
کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟🤔
دنيا؛ دارِ ابتلاست.
با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود،
چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي
خُرده گرفت و خود را نديد؟
ميگويند خداوند داستان #ابليس را تعريف کرد
تا بداني که نميشود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
#خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان
که هستي بماني، نداده است👌
شايد به همين دليل است که سفارش شده،
وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني،
يادت نرود "#عافيت"
و "#عاقبت_به_خيري ات" را بطلبي🤲
حاج محمد اسماعیل دولابی
#در_محضر_بزرگان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
❤️🖤❤️🖤
Part03_ضیافت بلا.mp3
23.39M
📚#ضیافت_بلا
قسمت 3⃣
🌾 " ضیافت بلا" پیرامون ارکان و مراحل سیروسلوک متعارف و سیر و سلوک با بلای معصومین (ع) ارائه شده است. کتاب در دو بخش #سیر_و_سلوک_متعارف و
$مقامات_سلوکی در زیارت عاشورا تهیه و تنظیم شده است.
📌این کتاب، تلاش دارد با نگاهی جدید به #زیارت_عاشورا، این دعا را راهی برای رسیدن به سلوک الی الله و نزدیک شدن به امامان معصوم(ع) معرفی کند.
#کتابِ_خوب_بخوانیم
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
‼ رفیقی که از #آب_و_نان هم لازم تر است!
#امام_صادق(ع):
🔹«معاشران سه گروهند؛ گروهي مانند غذايي هستند كه پيوسته و در هر زمان مورد نياز انسان است».ما به
#رفيقِ_خیرخواهِ_نصیحت_کننده و مشفق، پيوسته نيازمنديم، تا عليالدّوام ما را تكان بدهد و ما را از خواب غفلت بيدار كند.
☝اين چنين رفيقی از #آب_و_نان براي ما لازم تر است. اگر نباشد به مرگ ابدي ميافتيم!
🔹«گروه دوّم كساني هستند كه معاشرت با آنها مانند درد و بيماري است» كه عارض انسان ميشود و مايهي ناراحتي ميگردد و راه تخلّص از آن را نمي يابد.
🔹«گروه سوّم مانند #دارو_و_درمان دردند { كه انسان گاهي به آن نيازمند ميشود ، نه هميشه } »
🔹پس گروه اوّل هميشه مورد نياز انسانند و گروه دوّم هيچ گاه مورد نياز نيستند و گروه سوّم گاهي مورد نياز واقع ميشوند.
📚 تحف العقول صفحه 239
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سوم #بخش_اول ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ ف
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ آخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب آخه عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: آره آره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. آخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از آشپزخونه بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و آرایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi