رسانه الهی
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دوم آهنگ قشنگی بود. بدجور باهاش انس گرفته بودم. یه دفعه صدای
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم.
- خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتش رو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستم گرفت.
الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
-ابجی خانم شما باید با مامان بری.
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمهای,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیف رو میگردن.
وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت: عزیزم میشه گوشیت روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت: لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا؟ که مامان از پشت اومد و گفت: چشم و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم. با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد. تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید: بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقهه ش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد. هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف. دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوز بالا قوز .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ دقیقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ.
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و آرایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم آزاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات آمادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ...! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_....!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای از موهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے ....اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فعلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای آهسته بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بای بای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ آمادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سوم #بخش_اول ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ ف
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ آخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب آخه عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: آره آره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. آخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از آشپزخونه بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و آرایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20220613-WA0009.mp3
زمان:
حجم:
14.47M
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
👌#واجب_فراموش_شده
#قسمت_سوم
🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐
و من الله التوفیق
🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
@ostad_shojaeخانواده آسمانی ۳.mp3
زمان:
حجم:
12.63M
#خانواده_آسمانی🌿'
#قسمت_سوم
شما همین دختریاپسر ،همینهمسر،همین مادر یا پدر نیستیـــد ⛔️!
تا وقتی خود را در دایرهی این الفاظ معنا میکنید؛هــرگز قادر به فتحِ قلّهای که مورد نظر خداوند، برای شخصِ شماست؛ نخواهید بود!
پس من چه کسی هستم؟
و چه کسی نیستم؟
#استاد_شجاعی
#استاد_فاطمی_نیا
#حجهالاسلام_فرحزاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_دوم طول کوچه را به سرعت طی کرد. نفسنفس زنان، خود
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_سوم
بهآرامی سرش را بالا آورد. از داخل آینه، خانم چادری را پشت سرش دید. به پشت سر برگشت و سلام نصفه و نیمهای کرد.
خانم چادری لبخند ملیحی زد. روی گونههایش دو چال زیبا افتاد که چهرهاش را جذابتر میکرد.
-سلام به روی ماهت! گلم!
و بعد چادرش را آویزان کرد و مشغول وضو گرفتن شد.
ستاره گوشیاش را بیرون آورد و به دلسا پیام داد:
«بمون همونجا تا بیام! کارم طول میکشه.»
دلسا هم خیلی سریع، استیکر زبان درازی را برای ستاره فرستاد.
-عضو جدید کتابخونهای خوشکل خانم؟
ستاره سرش را از روی گوشی بالا آورد.
-کتابخونه؟ کدوم کتابخونه؟
خانم شیر آب را بست و در حالیکه داشت جورابهایش را میپوشید گفت:
«کتابخونه مسجد دیگه عزیزم، مسجد ما یه کتابخونه داره، دیدنی!! باید بیای ببینی فقط..»
وبعد، آرامآرام آستینهای مانتوی صورتیاش را پایین آورد. تکهدوزی های سنتی زیبایی که روی مانتویش بود، حسابی توجه ستاره را جلب کرده بود.
چادر لبنانیاش را بهطور ماهرانهای پوشید؛ به طوریکه پایین چادرش روی زمین نیفتد.
با خیره شدن به آینه، روسری کرم رنگش را روی چادرش تنظیم کرد.
بهطرف ستاره آمد، دستش را دوباره روی شانه ستاره گذاشت.
- اگه خواستی بیای کتابخونه بیا پیش خودم، تخفیف هم بهت میدیم.
جمله آخرش را همراه با یک چشمک همراه کرد. صدایش را کمی پایینتر آورد و دوباره گفت:
«تازه رمانهای عاشقانهی جدید هم برامون رسیده»
از دهان ستاره، فقط یک ممنون بیرون آمد.
بعد هر ۲ با لبخندی از همدیگر خداحافظی کردند.
نفس راحتی کشید. مانند کسی که قصد کشیدن تابلوی زیبایی را داشته باشد، مداد چشم را روی چشمانش به طرز ماهرانهای حرکت داد. وقتی که کارش تمام شد. رژ لبش را که داخل کیف آرایشش انداخت، لبخند شیطنتآمیزی زد و خطاب به دلسا زیر لب گفت:
«به این میگن ستاره! ببینم حالا میتونی اون زبون درازترو تکون بدی یا نه!»
صدای قرآن از مسجد بلند شد. سریع وسایلش را جمع کرد و از پلهها بالا رفت. اما انگار کمی دیر شده بود؛ مردم یکییکی در حال وارد شدن به مسجد بودند و ظاهر او هیچ شباهتی به مکانی که در آن قرار داشت، نداشت.
از گوشه حیاط مسجد و پشت درختان انار حرکت کرد، تا از مسجد خارج شود، به امید اینکه کسی او را نبیند. ناگهان حس کرد پایش به چیزی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و روی زمین پخش شد.
با صدای افتادنش، مردم متوجه او در آن قسمت از مسجد شدند و بهطرفش آمدند.
انگار لحظهای حواسش را از دست داده باشد با خودش فکر کرد:"من اینجا چهکار میکنم؟ چرا افتادم؟"
سریع خودش را جمعوجور کرد و از روی زمین بلند شد. پایش بهشدت تیر کشید. نگاهی به پایش انداخت، خراش قرمزرنگی گوشهی پای راستش دید.
صدای کفش چند نفر را شنید که داشتند به طرفش میآمدند...
✍#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌کپی رمان به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part03_حماسه حسینی.mp3
زمان:
حجم:
7.83M
🏴#حماسه_حسینی
#قسمت_سوم
📚این #کتاب تفسیر #استاد_مطهری از نهضت و قیام حسینی است با رویکرد اجتماعی، شخصیتی و سیاسی امام حسین( ع ).
📌 تحریفات در واقعه تاریخی کربلا، شعارهای عاشورا و جایگاه
#امر_به_معروف و #نهی_ازمنکر از موضوعات کتاب است.
#کتاب_صوتی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
25.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی
#قسمت_سوم
🥀 ( امروز عاشوراست )🥀
♦️صدا صدای همان دعوت هاست♦️
🎤 صداپیشگان: کامران شریفی - مریم حسینی - محسن احمدی فرد - میثم شاهرخ - امیر حسن مومنی نژاد - حسین عبدی -جواد جعفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی - مسعود عباسی - امیر حسین مومنی نژاد
✍ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
🥀 راه #شهدا ادامه دارد...
🔊 پخش روزهای زوج ازکانال رادیو میقات
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
www.iranseda.irPart03_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
زمان:
حجم:
11.04M
📚بازخوانی کتاب آه
✅ورود عبیدالله به کوفه، خروج مسلم
#قسمت_سوم
(ترجمه مقتل)
#آه
#تاریخی_مذهبی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
@ostad_shojaeقرب به اهل بیت ۳.mp3
زمان:
حجم:
14.18M
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام)
#قسمت_سوم
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
✔️در آسمان پارتی بازی داریم!
بعضیها برای خدا و معصومین عزیزند حتی اگر گناه هم کنند، برشان میگردانند به خانه!
بعضیها هم علیرغم عبادات خفن، آخرسر رانده میشوند! چرا؟
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi