رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سیزدهم داشتم بال در میآوردم. — الهی من قربون داداش گلم بشم. بغ
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهاردهم
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
یه دفعه امیرعلی بغلم کرد و گفت:
_ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه. امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میاومد. نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما.
بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم.
_ داداشی
با لبخند برگشت به سمتم و گفت:_ جونم؟
_ راستش از وقتی از مشهد برگشتیم درگیرم. با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای عمو. با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه.
_ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه. یه سری آدم از خدا بی خبر به اسم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی ، افغانی و... میرن تا دفاع کنند.
_ اره اینارو میدونم بعضی اوقات بی بی سی رو نگاه میکردیم.
امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد:
بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو، اون حس خوب رو، چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟
_ نمیدونم. بلاخره من ده یازده سال، داشتم حرفاش میشنیدم. همون روزی شش،هفت ساعتی هم که پیشش بودم بالاخره حرفاش تاثیر میذاشتن......
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهاردهم _ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغلم کرد و گفت:
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پانزدهم
امیرعلی: تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربهاش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش. کلا گفتم. همین تو، یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده .
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا سیزده سالگی اونم به زور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد. چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت. یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها. دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
امیرعلی: شاید خاله اینا به جای اجبار، بهتر بود راهنماییشون کنند. مثل مامان و بابا. تو که کلا همهاش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم، تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبارهایی بود که تاثیر عکس گذاشته.
حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدوم رو نمیدونستم. یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالهشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد....
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌@mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پانزدهم امیرعلی: تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خو
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شانزدهم
تقریبا ساعت یکونیم بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود.با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشهای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمیبرد و حوصلهام هم حسابی سر رفته بود. گوشیام رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. یازده تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده.
عمو: سلام خانمی. سرت شلوغه ها.
_ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی؟
از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم. دست خودم نبود. از بعد شنیدن قضیه طلاقشون، حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این یازده سال رو بیشتر از خانوادهام پیش اون بودم.
عمو: زنگ زدم بگم، من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه ها.حتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی.
_ چی؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟
عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته.
از یه طرف دلم براش تنگ میشد. از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجهی واحد برسم.
با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم.
عمو: تانیا.
_ بله؟
عمو: ناراحت نشیا. خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه، بزرگ شدی. ناسلامتی نوزده سالته!
_ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟
چه سوال مسخره ای. عمو و خانواده؟ محاله
عمو: نه بابا مثل مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترش.
همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون. دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود.
_ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.
عمو: نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم.
_ باشه. فعلا...
عمو: فدات. بای
تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن، عمرا بذارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....
نتم روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن.
_ سلام
یاسی: سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟
_ مچکرم نفسم .
یاسی: بابت؟😒
_ استقبال گرمت
شقایق: هیچ معلوم هست کجایی تو؟ خونه رو که جواب نمیدی.گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی.
_ اقا منو نخورید. بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت دوازده بیاید اینجا. بای.
منتظر شنیدن فحشاشون نشدم. نت رو خاموش کردم. به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار، خوابم برد.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شانزدهم تقریبا ساعت یکونیم بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفدهم
ساعت یازده صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم. دوباره یاد رفتن عمو افتادم. هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوستش داشتم و نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه. منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلش رومیپرسیدم. قانعش میکردم که نره. واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن!
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق.
شقایق: خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خالههام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟
بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده.
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد: عه! حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بذار بره. بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم. همش عمو عمو.
_ خب من همش پیش عمو بودم، دلم براش تنگ میشه. میفهمی چی میگم؟ مثل پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریاش رو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
یاسی: خوب حالا ابجی. با گریه تو که چیزی درست نمیشه. بیخیال. به جاش برو .....
با صدای موبایل شقایق حرفش قطع شد.
شقایق: اوه اوه یاسی مامانته خاک تو سرمون شد فکر کنم.
شقایق: جونم خاله؟
_
شقایق: اها . باشه. بای.
تلفن قطع کرد. خطاب به ما که منتظر چشم دوخته بودیم بهش گفت:
شقایق: برخیزید . پیش به سوی ناهار خوشمزه خاله!
_ ها؟
شقایق:کله پوک جونم. خاله گفت مامان من و مامان تو الان اونجان. تشریف ببریم منزل این یکی کله پوک( یاسمین) برای صرف ناهار.
_ من نمیام حوصله ندارم.....گفتن این حرف مصادف شد با کتکی که از یاسی جون خوردم.
نیم ساعت بعد دم خونه خاله اینا بودیم. دم در چشمم افتاد به امیر پسر چندش خاله زری. پس اونا هم اینجا بودن. امیر یه پسر ریاکار جانماز آب بکش و فوق العاده رو مخ بود. چون جلو همه وانمود میکرد که یه پسر پاک و معصومه در حالی که فقط من آمارشو داشتم. اون به لطف همون یه ترم دانشگاه! داشت دم در با تلفن حرف میزد که با دیدن ما تلفن رو قطع کرد و سرشو انداخت پایین و آروم ولی طوری که ما بشنویم گفت: استغفرالله.
استغفرالله و...... پسره..... وااااااای .
_ علیک سلام پسرخاله
امیر: سلام خواهر بفرمایید.
خیلی آروم ولی طوری که بشنوه گفتم: به خواهرای دانشگاه هم سلام برسون.
بدبخت کپ کرده بود. هه. فکرشم نمیکرد کسی، اونم من، آمار کاراشو داشته باشه. چون هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست ما تو یه دانشگاهیم..... بعد از ناهار زود رفتم خونه و منتظر مامان اینا نموندم. چون میخواستم برای مهمونی شب آماده بشیم. از بابا سوییچ ماشین رو گرفتم. که سر راه هم برم برای عمو یه هدیه بگیرم و قرار شد مامان ایناهم با ماشین امیرعلی برگردن.
ساعت چهارونیم بود که مامان اینا اومدن. همزمان با اومدنشون اومدم از خونه برم بیرون که امیرعلی دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت: به عمو از اون حس و حالت چیزی نگی بهتره. مواظب خودت هم باش.
بعد دوباره همون لبخند که دل آدم رو میبرد. یه چشمک و لبخند جواب نگرانی داداش مهربونم بود.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفدهم ساعت یازده صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود.
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هجدهم
ساعت پنج بعدازظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند. دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو.
امیرعلی: سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی. تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.
_ سلام.
امیرعلی:خانم دکتر چرا ناراحتی؟
_ اولا که جوجه مهندس! کی رو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.
امیرعلی: اونوقت جوجه مهندسو با من بودی؟
_ کمی تا حدودی. امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی ؟
امیرعلی: موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم ، و و و مزار شهدا.
_ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا . اونم به من.
امیرعلی: خواهر پروفسور پیشنهاد نبود. در ضمن بعضی وقتا هم درددل میکنم.
_ با کی؟
امیرعلی_ همون پسر خوشگل و خوشتیپه.
_ داداش خل شدی رفت . پاشو پاشو ببرمت دکتر. با مرده حرف میزنی. نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟
امیرعلی: اولا که شهید شده. دوما شهدا زندهان . بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.
_ مثله تو خل بشم؟
امیرعلی: این خل شدن به آرامشش می ارزه.
آرامش ! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا. کلا حسابش با زمین جدا بود. ولی نمیتونستم با یه شهید درددل کنم. از کجا میخواست بشنوه.
_ امیر.
امیرعلی: جونم ؟
_ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین ، درسته؟
امیرعلی: خب؟
_ پس علت این همه تفاوت چیه؟ چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیره.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هجدهم ساعت پنج بعدازظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق مع
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_نوزدهم
امیرعلی: قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سری تعصبات خاص دارن.
_ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟
امیرعلی: ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراط. یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن. اجبار همیشه عکس جواب میده . دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ تعصب به خودشون دارن.
یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم. البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم. ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون .
امیرعلی: خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید؟
_ یجورایی . ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟
امیرعلی: اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری. اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم. بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این نوزده سال عمرتو از من بپرسی؟
_ حالا یه سوال جواب دادیا. نمیخوام اصلا
بعدهم به حالت قهر سرم رو برگردوندم.
امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت .
_ الانم داره.
امیرعلی: خواهر گلم من نگفتم نمیگم که. گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه ؟
_ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم.ببینم کی کم میاره پروفسور.
امیرعلی: درخدمتم خانم دکتر. الان هم فکر کنم یکم کار دارم.
_ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو. بابای
امیرعلی: خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه. بعدا حرف میزنیم.
حوصله قهر کردن نداشتم ، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم......
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_نوزدهم امیرعلی: قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سری تعصبا
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیستم
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت نه صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من، شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم
نجمه: مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی، حالا هم که من زنگ زدم مزاحم؟اصلا قهرم.
_ عشقمی که نجی جونم. تو همیشه عادت داری نه صبح زنگ میزنی.
نجمه: خوب حالا، شارژم الان تموم میشه. هه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.
_ ایول باشه حتما. ساعت چند ؟
نجمه:نه صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله. بای جیگرم.
نجمه: بای .
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه. چرا خاموشه ؟
سریع دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.
مامان : سلام دخترم. ما داریم میریم بهشت زهرا. صبحانهات رو بخور. بعد میزو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.
مامان: چند تا دختر تنها ؟
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.
مامان: کاش نگرانیهای یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.
_ فدات
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی: سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟
_ وعلیکم برتو. بیام بهشت زهرا آخه؟
امیرعلی: خوب حالا چرا میزنی. خوب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.
_ باش. پس من برم حاضر شم.
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود، این بود که: حالا یکی مرده،پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.
.
.
.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی: خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.
_ اخیش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراس؟
امیرعلی_ اوهوم. برخیز.
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود.....
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیستم با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت نه صبح
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
یه حس خاصی بهم دست داد. نمیدونم دلیلش چی بود.
امیرعلی: اینجا مزار شهداس .
_ اون خوشگله هم اینجاست.
امیرعلی خندید و گفت : اون خوشگله لبنانه.
-من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.
امیرعلی: حوصلت سر میره ها.
_ اومممم. خیلی خب بریم .
وارد اون قطعه شدیم. برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر..... نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه چهار پنج ساله سرش رو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت: بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود؟ نه مگه میشه ؟ الهی بمیرم. با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود. اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش...
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت. میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم ؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم. امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛
امیرعلی: خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟
اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم. امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.
وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون. آدمایی مثل مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبههای دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.
با صدای امیرعلی برگشتم سمتش.
امیرعلی: سلام حاج آقا. حال شما؟
روحانی: سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه.......
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشون رو نشنیدم.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_یکم یه حس خاصی بهم دست داد. نمیدونم دلیلش چی بود. امیرعلی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_دوم
_ مامان ، من دارم میرم
امیرعلی:ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم .دعا کنم یه عقلی به تو بده .
وای کاش مسجد نمیگفتم. الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی: مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی: خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی: الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی: حانیه
_ تانیا هستم.
امیرعلی: خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشه رو دوست داشتم ؛ اما آرزو به دلم موندم یه بار تانیا صدام کنه😏. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم...
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_دوم _ مامان ، من دارم میرم امیرعلی:ببخشید بانو. میتونم بپر
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_سوم
سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
نجمه:اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه: تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا.
.
.
نجمه: خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه: پس به سمت قهوه خونه.
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم چهار تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم. فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد......
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه: خانوما چی میل دارن؟
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم
روبه اون پسره گفتم: شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟
پسره: خانمی بهت برخورد؟
_ خفه شو عوضی.
پسره: ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم......
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_سوم سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم. ن
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا: اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا: دنبال فضول میگردیم.
اون آقا: عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود.
_ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشون رو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت :خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش : بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرش جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود.چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم : به خدا من نمیخواستم..... برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه نکرد. همون طور که سرش پایین بود گفت : اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید.... با صدای مردی که گفت: امیرحسین کجایی؟ حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق: تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_چهارم اون آقا: اونجا چه خبره؟ یه ابهتی داشت که قشنگ ترس ر
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_پنجم
به روایت امیرحسین.
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودم کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد. دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینهای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد: سید. داداش کجا سیر میکنی ؟
_ هیچی. همینجام.
مهدی: فکر کنم عاشق شده.
جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه شش نفرمون رفت رو هوا. البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتم رو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرم گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد: ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت. چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم.
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم.دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد: نمیخوای بگی چی شده؟
_ بیخیال داداش
محمد: تا کی میخوای بریزی تو خودت؟
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
#ادامه_دارد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi