رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهل_و_سوم هندزفری را که از گوشش بیرون آورد، صدای نوحه گلزار
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهل_و_چهارم
همانطور که در حال و هوای خودش بود، کفشهای مردانهای را دید که کنارش روی زمین قرار گرفت. وقتی که دستش را روی قبر گذاشت، انگشتر فیروزهای عمویش را شناخت.
از زیر چادر خیلی آرام، اشکهایش را پاک کرد.
-نور به قبرش بباره. نمیدونی چه مرد مخلصی بود، پدرت. هیچوقت نمیخواست اسمی ازش برده بشه.
ستاره سرش را کمی بالاتر گرفت. نم اشک را در چشمان عمو دید که در آفتاب میدرخشید. هر وقت از پدرش حرف میزد، چهرهاش شکستهتر میشد، انگار که زخم کهنهای سرباز کرده باشد.
-آره گمنامی و اخلاص بابا برا ما آب و نون نشد، ولی حتما برا خودش شده..
-استغفار کن عمو. این چه حرفیه؟
خنده کوتاهی به تمسخر کرد.
-شما چی میدونین از من عمو؟ چی میدونین که که تو دلم چی میگذره.. حیرون و آواره..
- میدونم بهت سخت میگذره تو خونه ما.. حق داری عمو.. من کم گذاشتم برات.. هر چقدر دلت میخواد، منو مقصر بدون، ولی یه کلمه هم نباید با بابات بد حرف بزنی. تو هیچی از بابات نمیدونی..
- هرکار میکنم دلم باهاشون صاف نمیشه.. میشه بریم خونه؟ دارم اذیت میشم.
عمو آه بلندی کشید. دستی به نوازش روی قبر برادرش کشید.
-باشه عموجون بریم، عفتهم الان زنگ میزنه شاکی میشه.
با آمدن اسم عفت، دوباره ذهن ستاره مشغول شد. دلش میخواست از عمو بپرسد که با او حرف زده یا نه. تمام طول راه را به این فکر میکرد که چطوری سوالش را بپرسد. بالاخره زمانی که سوار ماشین شدند و به نزدیکی خانه رسیدند، سوالش را پرسید.
-عمو! با عفت جون، حرف زدین؟
عمو کمی از سرعتش کم کرد. ستاره حدس زد که میخواهد قبل از وارد شدن به خانه این بحث جمع شود.
-حرف زدم عمو. گفت من کاری ندارم به کارت. فقط در اتاق که باز بوده فکر کرده اشکالی نداره بره تو و یکم تمیز کاری کنه. عمو تو هم یکم بیشتر به اتاقت برس. میدونی که رو تمیزی حساسه.
دلش میخواست بگوید:
"از کل این خونه، فقط یه اتاق برا خودم دارم. حق ندارم هر طور دوست دارم نگهش دارم؟ خیلی سختتون هست که یکی از اتاقهاتونو دادین به من؟"
اما هیچ کدام از این جملات را نگفت؛ صورت غمزده عمو، در کنار مزار پدرش از ذهنش گذشت. دلش نمیخواست علت چین و چروک جدیدی در صورت عمویش باشد، تنها به یک چشم گفتن بسنده کرد.
عمو ماشین را زیر سایه درختی در کوچه متوقف کرد.
-ماشینو نمیارین تو خونه؟
-نه، باید برم پایگاه. راستی کلاس زبان میرسونمت؛ تو راهمه.
چهره ستاره در هم رفت. خواست چیزی بگوید که صحبت عمو مانعش شد.
-با دوستت رفتی بیرون عمو، قبل غروب برگرد. تونستی هم یه زنگ بزن دلنگرون نشم.
چشمان ستاره از خوشحالی برقی زد.
-چشم عموجونم. چشم قربونت برم.
عمو خواست حرفی بزند که ستاره اینبار پیشدستی کرد.
-بله میدونم دختر حسینم دیگه. ولی عمو یهبار هم که شده منو بخاطر خودم دوست باشین نه بخاطر حسینجونتون.
-امان از دست زبون تو دختر. پیاده شو که الان عفت با کفگیر و ملاقه میفته به جونمون.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
✅کپی به هر نحو ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهل_و_پنجم -امان از دست زبون تو دختر. پیاده شو که الان عفت ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهل_و_ششم
باز هم حالتهای زنانه او دل و رودهاش را به هم ریخت. اما تمام تلاشش را کرد که در ظاهرش چیزی مشخص نباشد؛ بالاخره آن مرد عجیب روی او حساب باز کرده بود.
بعد از احوالپرسی، مرد به چشمان قهوهای ستاره زل زد.
-خیلی خوشحالم.. خانم عزیزی مثل شما، مهمان ما هستن.. چی میل دارین براتون بیارم؟
ستاره با گفتن این جمله، کمی هول شد. شاخهای از موهایش را به پشت گوشش هل داد. گوشهای از شال سورمهایاش پایین افتاد.
-ممنون، مینو از شما خیلی تعریف کرده برام. راستش نمیدونم، فرقی نداره.
و نگاه پرسشگری به مینو انداخت.
مینو منظورش را فهمید و سری تکان داد.
به معنای اینکه" تو بشین".
بعد رو به مرد، با صمیمت خاصی گفت: «تو برو عزیزم، خودم میام سفارش میدم.»
ستاره از اینکه مینو با این لفظ، مردی را خطاب کرد، کمی متعجب شد. حس کرد، افکارش در چشمانش داد میزند.
مینو به دنبال مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود، رفت.
ستاره وقت بیشتری برای بررسی محیط داشت. آنقدر همهجا سفید بود که چشمانش درد گرفت. بلند شد و به طرف قفسه کتاب رفت. اتفاقی کتابی را برداشت.
جلد سیاه کتاب در دستان سفیدش، تناقض جالبی را به نمایش گذاشت که از چشمان مینو پنهان نماند.
-چیه؟ چی برداشتی؟
-اِ اومدی؟ نمیدونستم به عرفان هم علاقه دارن. "آشنایی با عرفان و تصوف" چه اسم جالبی داره. اون یکیو!.. "مجذوبان نور" نه بابا! خوشم اومد. حالا، منظورش چیه؟کتاب علمیه؟
مینو صفحهای از کتاب را ورق زد. ستاره تصویر پیرمرد عینکی با عبای قهوهای رنگی را دید که پایینش نوشته شده بود: «نور علی تابنده.»
مینو طوری به عکس نگاه میکرد که انگار عکس پدربزرگش را دیده باشد. مشتاقانه گفت:
«نور اینه، عشق اینه»
چشمان ستاره گردتر شد.
-کی هست حالا؟
-میفهمی عزیزم، آسته آسته..
بیا بشین کیک آوردم با قهوه بخوری.
ستاره اما هنوز تمام حواسش و نگاهش به کتابها بود. دلش میخواست بیشتر بداند. صبر کرد تا شاید جواب سوالاتش را بشنود.
مینو طوری روی صندلی نشست و گلویش را صاف کرد که انگار یک سخنرانی خیلی مهم داشت.
-خب عزیزم، حالا میخوام یه خبر خیلی خیلی مهمترو بهت بدم. الان قراره یه اتفاق فوقالعاده عشقولانه بیفته، ولی قول بده بهم که غر نزنی، ببین..
ستاره که کاسه صبرش لبریز شده بود، وسط حرف مینو پرید.
-چیه؟ امروز خیلی مشکوکی! هی میگی، بعدا میفهمی.. الان نمیشه.. آسته آسته والا خیلی جلوی خودمو گرفتم..
ستاره در حال شکایت کردن بود که تلفن مینو به صدا درآمد.
مینو تماس را وصل کرد. وقتی آنرا جلوی ستاره گرفت، ستاره از تعجب زبانش بند آمده بود. یک تماس تصویری از کیان داشت. نگاه معناداری به دوستش انداخت. صدای کیان را که شنید، لبخند ملیحی روی صورتش نشست.
-سلام خانم خانما! یعنی شما نباید یه حالی، احوالی از ما بگیری؟
ستاره در دلش گفت: "مثلا شما کیه منی که احوالتو بگیرم، چه زودم پسر خاله شده"
در عوض جواب داد:
-از شما به ما رسیده کیانخان. حالا خوبین، سلامتین؟
مینو از آن طرف میز شکلکی در آورد که ستاره متوجه منظورش نمیشد. تصميم گرفت از جایش بلند شود تا مینو حواسش را پرت نکند.
-بهبه چه جای قشنگی هستین، شما! والا دل من دیگه طاقت نیاورد، دست به دامن آرش شدم و مزاحم مینو جان. یعنی خدا وکیلی ملکه انگلستان اینقدر سخت قرار ملاقات نمیده. بابا یهکم لطافت یهکم نرمی.. "یک شب آمدی بُردی دل ما را.. ای لیلی ما.."
جمله آخر را درحالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، به سبک ترانه خواند.
ستاره به دیوار تکیه داد، سرش را به حالت خاصی جنباند و با ناز گفت:
-شما کلا تو فاز خوندنینا!
احساسی در وجودش میجوشید. انگار ستاره دیگری شده بود، ستارهای که قصد داشت طوری بدرخشد که چشم طرف مقابلش حتی لحظهای از او غافل نشود.
البته، موفق هم شد و این را از واکنش کیان فهمید.
-ای جونم، اصلا حرف میزنی من به وجد میام. همیشه همینجوری باش. "بذار من برات همیشه باشم.. ای گل همیشه بهارم..." چقدر امروز میدرخشی خانمی.. این شالت خیلی قشنگه؛ تو سورمهای، مثل ماه میمونی تو شب..
قلب ستاره با این همه تعریف به تپش افتاده بود. چشمانش برقی زد. خنده مستانهای تحویلش داد. در آن بیست دقیقهای که حرف میزدند، ستاره از اینکه زیباییاش را در تصویر کوچک پایین گوشی، میدید و کیان برای هر حرفش ترانهای تحویلش میداد، غرق لذت شده بود. لذتی که او را از خود بیخود کرده بود؛ طوریکه پایش را از خط قرمزهایش کمی آنطرفتر گذاشت و شمارهاش را به کیان داد، تا از آن به بعد مشکلی برای ارتباط گرفتن با يکديگر نداشته باشند.
#نویسنده : ف.سادات{طوبی }
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهل_و_ششم باز هم حالتهای زنانه او دل و رودهاش را به هم ری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهل_و_هفتم
تماس که قطع شد با صورتی برافروخته، روبهروی مینو نشست.
-بهبه! کیان خان چه کرده با دوست ما! صدبرابر خوشکلتر شده.. خوبْ دل و قلوه میدادینا!
-وای مینو! نفسم داشت بند میومد. فکر نمیکردم اینقدر خوش ذوق باشه که عین تو فیلما برام دلبری کنه.. ولی کاش دلسا میدید، من دلم خنک میشد. الان شارژ شارژم. بگو ببینم باید چهکار کنم.
-خودتو کنترل کن.. ریلکس.. ریلکستر.. اوکی! ببین کار ما یهجور مبارزه است.. یه مبارزه مقدس!
-مبارزه؟
-دِ نشد دیگه.. وسط حرفم نپر! این یه مبارزه معمولی نیست، مقدسه! مبارزه برای آزاد شدن، رها شدن.. رسیدن به اوج و خدایی شدن.. میدونی من تا یه اندازهای که مربوط به رشد خودم بود به این آزادی رسیدم.. دلم میخواد اصولشو به همه یاد بدم. دلم میخواد زنهای کشورم درست عین خودم به این رهایی برسن.. دوست دارم از این ذهنای پوسیدهشون فاصله بگیرن.. حالا یه مدت هست که کارای کوچکی شده، ولی اصلا کافی نیست. به زنها خیلی داره تو ایران ظلم میشه.. چرا نباید آزاد باشن و با آزادیشون خدارو پیدا کنن؟ متوجهی چی میگم؟
ستاره سرش را به علامت تایید تکان داد.
- این یکیو خوب میفهمم، خودم الان دنبال یه ذره آزادیام، باورت نمیشه مینو، گاهی فکر میکنم باید ازین مملکت برم. باید به جای امن فرار کنم. یه جا که نخوان براشون توضیح بدم که کجا بودم، چه کار کردم.
مینو به فنجان قهوه لب زد و حرف ستاره را تایید کرد.
-معلومه که خوب درک میکنی حرفامو! گیلاد درست تشخیص داده استعدادتو! میدونی گیلاد میگه اون ور آب رفتن خیلی راحته! فقط باید اراده کنیم. عکسایی که برات فرستادمو دیدی؟ زندگی اون طرف، این شکلیه.. البته خب هرکاری هزینه خودشو داره.
-معلومه که میخوام.. فقط بگو باید چهکار کنم.
مینو گوشیاش را طوری در دستش گرفت که ستاره هم صفحهاش را ببنید.
- همینو میخواستم بشنوم، ببین این کانالو جدید زدیم، ادمینت کردم. البته قراره کیان هم بهمون اضافه بشه، پس شما دوتا جزو ادمینا هستین. تو گروههای مختلف تبلیغ میذارین که وارد کانال بشن. یه سری کلیپ و متن و صوت هست که اونها رو برات قسمت قسمت میفرستم، بارگزاری کنی. دوره آموزشی شکرگزاری هم داریم.
-ببین اینارو یه بار جلو دلسا هم بگو، خب؟ راستی دلسا هم ادمینه؟ اِ.. راستی این کلاسای شکرگزاری چجوریه؟ پولیه؟
-جواب سوال اولت، پنجاه پنجاه! یعنی دلسا هم هست، هم نیست. یخورده مغروره، اطاعت پذیر نیست. اما و چرا میاره.. فعلا تنزل پیدا کرده.. اما سوال دومت! ببین استاد میگه که این دورهها کاملا برای رضای خداست. چجوری؟ اینجوری که هرکس که توان مالی داره به دهتا انسان نیازمند کمک کنه. اینطوری هم هزینه کلاسشو پرداخت کرده، هم این انرژی مثبت و کمک خیرخواهانهاش به خودش برمیگرده.
-چه خوب که دلسای گنده دماغ نیست.. چه خوب که استاد، اینقدر آدم فهمیدهایه! چه ایده جذابی واقعا. از همین کارش معلوم میشه، آدمیه که بفکر دیگرانه.
-حالا کجاشو دیدی! تو شروع کن، من خودم هواتو دارم. راستی کیان از مهمونی نگفت؟
چشمان قهوهای ستاره، برقی زد.
-آرش بهش گفته که یه مهمونی تو راهه، ولی فعلا هیچ چیزش معلوم نیست.
- ببین ستاره، از همین الان سعی کن با شکرگزاری، برای خودت جذب داشته باشی. تو میتونی از طریق شکرگزاری هرچیزی رو به راحتی تصاحب میکنی. استاد میگه تو این دورهها، شکرگزاری حکم پولو داره تو کائنات. تو الان کیانو پیدا کردی خب.. بابتش شکر میکنی، یعنی تو اینطوری هزینه این نعمتو پرداخت میکنی،بعد کائنات بیشتر و بیشتر بهت میدن.
ستاره صدای خندهاش را بلند کرد.
-یعنی مثلا ده تا کیان بهم میده.
مینو چشمانش را ریز کرد با خنده گفت:
«ای کلک! بدت نمیاد ده تا داشته باشی؟»
-چی میگی تو؟ دارم براساس قانونی که گفتی میگم.
-شایدم شد، کی میدونه. هر چی تورت بزرگتر، طعمهات هم بزرگتر.
در حال خندیدن بودند که گیلاد همراه با یک سگ پشمالوی سفید به طرفشان آمد.
ستاره لحظهای ترسید؛ چون قبل از دیدن گیلاد، فقط سگ سفید را دید و بعد قلادهای که انتهای ریسمانش، به دست آن مرد عجیب میرسید.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهل_و_هفتم تماس که قطع شد با صورتی برافروخته، روبهروی مینو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهل_و_هشتم
مینو از روی صندلی پایین پرید و خودش را در آغوش سگ انداخت. آنقدر این حرکت سریع انجام شد که ستاره مبهوت مانده بود. مینو چندین بار صورت و پوزهی سگ را بوسید. سگ هم که انگار دوست قدیمیاش را میدید، چند بار پارس کرد و دم تکان داد.
-مینو! یهطوری بغلش کردی یه لحظه حس کردم بچهاتو داری بغل میکنی.
گیلاد ریسمان را رها کرد، کمی جلو آمد و با همان نگاه خیره معذبآورش جواب ستاره را داد.
-خب، عزیزم! این بچه خودشه دیگه. البته یه مدت ازش دور بوده، تازه به هم رسیدن،تو بنظر نمیاد به سگ علاقه داشته باشی.
بعد یک قدم دیگر جلو آمد، ستاره خواست کمی عقب برود که محکم به میز خورد؛ ضربهای که به میز وارد شد، لرزشی را در فنجان قهوهاش ایجاد کرد و چند قطره قهوه، روی میز سفید و تمیز افتاد.
-راستش سگو دوست ندارم، زیاد. فقط یه حس دلسوزی به همه حیوونا دارم. ولی اصلا فکرشو نمیکردم که مینو اینقدر عاشق سگ باشه.
مینو در حالیکه قربان صدقه سگش میرفت، با چشمان اشکآلودی از روی زمین بلند شد.
-ستاره! این سگ همه زندگی منه، وا چه حرفا میزنی؟
-آخه اونروز طوری اون گربه رو با سنگ هدف گرفتی، گفتم شاید از همه حیونا بدت میاد.
مینو با دلخوری جواب داد:
«فرق میکنه. اون یه گربه گرسنه بود، اصالت نداشت، شخصیت نداشت. ولی سگ من هم شخصیت داره، هم شناسنامه. تازه صاحبم داره.»
جملات آخر را خطاب به سگش طوری گفت که انگار در حال بازی با نوزادی چند روزه است.
دوباره رو به مرد کرد و با حالت متواضعانهای گفت: « هوغود
خیلی ممنونم ازت.. حسابی غافلگیرم کردی.»
مرد به طرف مینو رفت؛ چشمکی تحویلش داد. مشت گره کردهاش را آرام به بازوی مینو زد.
- حرفشم نزن. برو حالشو ببر.
بعد دهانش را نزدیک گوش مینو برد و خیلی آهسته زمزمه کرد:
«مزد کارته»
مینو اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه سگ را بغل کرده بود، روی صندلی نشست.
-چیه؟ چشمات زده بیرون؟ سگ ندیدی تا حالا؟
ستاره دستش را زیر چانهاش گذاشت و روی میز خم شد.
-چرا سگ دیدم، ولی مینو رو با سگ تا حالا ندیدم. حالا چرا بهش میگی هوغود، بگو گیلاد.
مینو که انگار از سوالهای بیموقع ستاره، کلافه شده بود نفس عمیقی کشید و گفت: « یاد بگیر که تو گروه ما هرکسی ممکنه چندتا اسم داشته باشه.. باید تمرین کنی و بتونی هرکس و چندبار با اسمای مختلف صداش بزنی..»
بعد در حالی که خنده مسخرهای را گوشه لبش پنهان کرده بود اضافه کرد.
-تو بهت مرضیه میاد.. با اون سابقه داغون خونوادگیت.
ستاره طوری جا خورد که اخمهایش در هم رفت.
-من خودم صبرینارو دارم.. مرضیه رو بذار برای خودت.
مینو که انگار اصلا گوشهایش چیزی نمیشنید، صورتش را میان موهای پشمالوی حیوان خانگیاش غرق کرد، به طوریکه لرزه به اندام ستاره افتاد.
مینو صورت و پوزهی سگ را بوسید، سگ هم که انگار دوست قدیمیاش را میدید، چند بار پارس کرد و با فینفین کردن، رضایتش را اعلام کرد.
-مینو! بسه حالم بد شد.. راستش من حس خوبی به سگ ندارم؛ فکر میکنم، گاز میگیره.
مینو چند عطسه پشت هم زد و در حالی که با دستمال بینیاش را پاک میکرد، گفت: «نه بابا! آخی ببین چه معصومه! »
همان لحظه سگ پارس بلندی کرد، به طوریکه صندلی مینو کمی تکان خورد.
ستاره آنچنان خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه
خندهکنان، همراه با مایکی از مغازه لوازم التحریری بیرون آمدند. ستاره که از آنها عقب افتاده بود، صدایش را کمی بلند کرد.
-خودم حساب میکردم، مینو چه کاری بود، آخه!
مینو انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس حرف نباشه. من و تو نداریم که! بشین تو ماشین، وقت نیست. عمویی هم میرسه خونه، میبینه جا تره بچه نیست.
ستاره با قهقههای سرخوشانه، مایکی را بغل کرد و سوار ماشین شد.
سی دقیقه بعد، در یک پاساژ همراه با مایکی در حال قدم زدن بودند. حقیقتا از اینکه مورد نگاههای زیادی قرار میگرفتند، در دلشان احساس غریبی موج میخورد.
وارد مغازهای شدند، مینو یک لباس را انتخاب کرد و داخل اتاق پرو رفت.
ستاره، مشغول گرداندن مایکی بود. چند دقیقه بعد، صدای مینو را از داخل پرو شنید، به طرفش رفت. در اتاق پرو چهارطاق باز شد.
لحظهای خشکش زد. دستپاچه نگاهی به پشت سرش انداخت. نگران نگاه فروشنده بود. خیلی سریع در را تا جایی که ممکن بود، بست.
اعتراض مینو بلند شد.
-هی چهکار میکنی؟
بنظرش کارش آن قدر واضح بود که نیاز به توضیح نداشت. به لکنت افتاد.
-مینو! مَرده واستاده اینجا.. تو.. با این لباس..
مینو نیشخندی زد.
-ای بابا! چه قدر وسواسی هستی. کلی فاصله داره.. بیخیال، بابا!
- میخوای اینو بپوشی؟
-خب! نمیدونم، گفتم.. ببینم.. نظرت چیه؟
-بنظرم که خیلی بازه. به درد جمع زنونه میخوره.
-خب حالا! یه تور میپوشم زیرش یا.. یا یه کت روش میپوشم، درست میشه، هان؟ نظرت چیه؟
ستاره که با این جمله کمی آرامتر شده بود جواب داد:
-آره اینم میشه. ولی، بنظرم یه مجلسی شیکتر انتخاب کن، کلاسش بیشتر باشه.
مینو که انگار با حرفهای ستاره عصبانی شده بود، با تشر جواب داد.
-دیگه دلمو زدی، اصلا نمیخرم. چقدم لامصب خوشکل بود، اَه!
ستاره که دلش سوخته بود گفت:
«خب ببین میتونی بخریش، برا مجلس زنونه استفاده کنی. یا همون که خودت گفتی.. نظرت چیه؟»
-نه دیگه. بیخیال من دوست دارم، آزاد باشم. چرا همه نباید زیبایی منو ببینن؟ اگه همه نبینن دیگه اسمش زیبایی نیست.
-مینو تو خودت خوشکلی.. بزنم به تخته، اصلا بخاطر خوشکلی و اینا نمیگم.. آخه خیلی بازه. یعنی خودت روت میشه جلو کیان و آرش و گیلاد و پسرای دیگه اینو بپوشی؟
مینو نگاهی به خودش در آینه کرد.
-خب نمیدونم، برا همین گفتم بیای. میخواستم نظرتو بدونم.
ستاره شرمنده شده بود.
-بذار یه کم بگردم ببینم چی پیدا میکنم.
ستاره قلاده سگ را به دست مینو داد و گشتی میان لباسها زد. بنظرش لباس مینو به حدی باز بود که خودش در مجلس زنانه هم نمیتوانست بپوشد. نگران و مضطرب بود. با خودش فکر میکرد اگر مینو در دلش او را اُمل خطاب کند چه؟
در گشت و گذارش بین لباسها، لباسی را برداشت. بازهم خودش حاضر به پوشیدنش نبود. اما هرچه بود از آن بندهای نازک و رهایی که مینو پوشیده بود، بهتر بنظر میرسید.
معذب جلو رفت.
-ببین این چطوره؟
مینو از خوشحالی جیغ زد.
-وای ستاره این کجا بود؟ چقدر رنگش نازه، صورتیه؟ آره؟
-ردیف آخر بود.نه بابا! گلبهیه بنظرم.
مینو پرسید:
«یعنی.. بنظرت اشکال نداره جلو کیان اینو بپوشم؟ اجازه میدی؟ حسودیت نمیشه؟»
ستاره اخمی کرد.
-منظورت چیه؟
-خب حسودیت میشه دیگه، میترسی کیان این لباسو ببینه، برا منم شال قرمزی بخونه.
با دلخوری گفت:
«نخیر، بنده هیچ نسبتی با کیان ندارم که حسودیم بشه، در ضمن قبلی بنظرم خیلی ناجور و زشت بود.»
مینو خندید بد جنسانهای کرد و لباس را پرو کرد.
ستاره از طعنههای مینو حسابی دلخور شده بود.
مرد فروشنده با شنیدن صدای آنها کمی جلو آمد.
-خانمها مشکلی پیش اومده؟ ببخشید ولی بهتره سگ نیارین داخل مغازه چون مشتریا ممکنه اعتراض کنن.
ستاره که غیرتی شده بود، با پاشنه پایش در پرو را بست و پشت در ایستاد.
-نه ممنون آقا، چشم الان کارمون تموم میشه، میریم.
-خانم صادقی اومدن، اگر سوالی داشتین کمکتون میکنه.
ستاره نفس عمیقی کشید و از اینکه مرد فروشنده، فاصله را رعایت کرده بود، خیالش راحت شد.
مینو، در را هل داد و ستاره کمی به جلو پرت شد
-آی.. چرا هل میدی، دیوونه!
-دیوونه خودتی، میخوای خفم کنی این تو؟ نفسم گرفت. اَه.. ببین خوبه.
ستاره با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش را در آن کنترل کند، گفت:
«خیلی خوبه. بهت میاد.»
مینو با لحن لجوجانهای جواب داد:
«ولی چشمات یهچیز دیگه میگه. نترس روش مانتو جلو باز سفید میپوشم.»
ستاره از ناراحتی رویش را برگرداند. احساس کرد در ذهنش او را امل خطاب کرده. با اینکه میدانست حرف مینو درست نیست، اما چون جواب و دلیل قانع کنندهای حتی در درون خودش نداشت، عصبانی بود.
#نویسنده : ف.سادات{طوبی }
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ستاره میدانست اگر حرفی هم بزند، مینو بحث زیبابودن را مطرح میکرد و او را حسود نشان میداد، یا میگفت آدمها آزاد آفریده شدهند و برده عقیده کسی نیستند. ستاره این حرفها را در حدی قبول داشت، اما برای لباسی که مینو انتخاب کرده بود، توضیحی نداشت و این به شدت او را از درون میسوزاند.
نگاه خیره ستاره، به آسمان طلایی نارنجی، دوخته شده بود. انگار دل او هم در حال غروب بود.
با اینکه ناامیدی را نفس میکشید، اما باد نسبتا خنکی که به خاطر سرعت ماشین به صورتش میخورد، حرارت وجودش را کمی فرومینشاند.
غرق افکارش بود که صدای ضعیف پیامک گوشی، در هیاهوی تند ترانه، مانند تلنگری به گوشش خورد.
مینو زیر چشمی نگاهی انداخت. وقتی سکوت ستاره را دید، سرخوشانه پرسید:
«کجایی؟ یه چشمک بزن ستاره خانم، ببینیم تو کدوم آسمون سیر میکنی! پیام اومد برات، نمیخوای چک کنی؟»
ستاره بیتفاوت، چند لحظه مینو را نگاه کرد، بعد گوشیاش را بیرون آورد.
چند ثانیهای طول کشید تا به خاطر آورد، پیام از طرف چه کسی است. بعد بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را دوباره داخل کیفش انداخت.
-کیان بود؟
-نه بابا، دوستم بود.
-من میشناسم؟
-نه، اصلا تیپش به ما نمیخوره.
-اوه پس از این رفیق خشک مقدسهام داری!
- حالا دوستمم نیست فقط یه بار دیدمش، به نظر نمیاد خیلی خشک باشه. بخاطر کارتم که رفتم مسجد، اونجا باهاش آشنا شدم.
- راستش اونطوری که دلسا تعریف کرده برا همه، انگار مسجدیا پرتت کردن بیرون، موندم چطور با این یکی رفیق شدی؟
بیتفاوتی لحنش تبدیل به کینه و نفرت شد:
- من یه روز، زهرمو به این دخترهی ورّاج میریزم. دهنشو گِل بگیرن، عفریته..
نفس عمیقی کشید.
فکر نمیکنم، این مثل اونا باشه.
-ای بابا، اینا همهشون مثل همن، یه چندبار ببینن آرایش کردی و لاک زدی، گشت ارشادشون آژیر میکشه.
ستاره از تصور فرشته با ماشین گشت ارشاد، با آن روحیه لطیف، خندهاش گرفت.
-آره، بابا! بخند. چیه کز کردی یه گوشه! تو غمگین که میشی، من دلم میپوسه.
مینو ماشين را قبل از ورود به کوچه متوقف کرد. ستاره، بیمقدمه گونه دوستش را بوسید.
-دلت نپوسه، بخاطر تو نیست. اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. معمولا دم غروب دلم میگیره.
مینو آرام ضربهای به بازوی ستاره زد.
-عاشق همین اخلاقتم دختر. فکر کنم کیانم حسابی دلش پیشت گیر کرده.
-دل من که گیرش نیست.. ولی خب اعتراف وقتایی که بیرونم با تو، کیان، آرش و بچهها حالم بهتره..
-همهچی درست میشه. من دیگه تنهات نمیدارم. تازه قراره با هم یه کار مهمو شروع کنیم. کیانهم که هست.
با وجود اینکه حرفهای مینو را تأیید کرد، اما با وارد شدن به خانه، تمام غم و غصههای دنیا روی دلش سنگینی کرد.
انگار نه انگار که چند ساعت پیش چقدر خوشحال بود.
قدم که داخل هال میگذاشت، ستارهی بیرون از خانه را نمیشناخت. بیرون از خانه که بود، لجاجت عجیبی نسبت به ستاره داخل خانه داشت. بین احساسات ضد و نقیضی گیر افتاده بود.
شب، زمانی که سرش را روی بالش گذاشت. لحظهای صورت مردانه کیان و صورت ظریف و باریک هوغود، از جلو چشمانش کنار نمیرفت. انگار ذهنش هم عادت کرده بود که اسم مستعار گیلاد را تمرین کند. در ذهنش چندین بار صحبتها و رفتارهایش را مرور کرد. انگار که در حال دیدن صحنه اکشن یک فیلم سینمایی باشد.
نبض شیقیقهاش را مانند صدای تیک تاک ساعت، زیر پوستش احساس کرد. چشمانش را بست و با فکر اینکه صبح باید به دانشگاه برود، خودش را متقاعد به خوابیدن کرد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف این بود که کیان را دور نگه دارد و حالا موقعیتی پیش آمده بود که او میتوانست، همهچیز را به نفع خودش پیش ببرد.
-نه، عزیزم! من با کیان کار دارم. فکر نکنم برسم باهات بیام.
لحنش آنقدر تحقیر کننده بود که دلسا را کاملا از صندلی جدا کند و تلقتلقکنان از کلاس خارج شود.
لبخند پیروزمندانهای روی لبانش جا گرفت. کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد.
آرش و کیان در حال بحث مهمی بودند. ستاره این را از حرکت تند دستهایشان متوجه شد، طوری که انگار هرکدام در پی راضی کردن دیگری بود. در دلش خدا خدا میکرد که موقع رد شدن از کنارشان، کیان صدایش بزند. اما درست در لحظهای که انتظار داشت اسمش را از زبان کیان بشنود، هیچ صدایی به گوشش نرسید.
در شیشهای دانشکده را نگهداشت تا بیرون برود. داشت به این فکر میکرد که خوب شد دلسا آنجا نبود، ناگهان صدای کیان را از فاصله کمی با خودش شنید. برگشت و نگاهی انداخت. کیان با دستش در سنگین شیشهای را لحظهای نگه داشت.
-میشه بریم بیرون یهکم حرف بزنیم؟
کلاس داری؟
ستاره نگاهی به محوطه بیرون انداخت، سعی داشت خوشحالیاش را بروز ندهد.
-یه ساعت دیگه شروع میشه، وقت دارم.
قدمزنان در قسمت فضای سبز دانشکده حرکت کردند تا اینکه کیان با سر به نیمکت چوبی اشاره کرد. طوری نشست که صورت ستاره را بهتر ببیند.
-میدونستین امروز با آرش کلاس دارم؟
کیان چهرهای در هم کشید.
-میدونستین چیه؟ راحت باش جانم. هرکی هرچی میخواد صدام کنه، تو باید بگی کیان.
در دلش نسبت به باید کیان، دهنکجی کرد.
- چشم. حالا نگفتی!
-خب یهجواریی.. آره، به دلایلی ممکنه مکان مهمونی یا تاریخش عوض بشه و تعداد بچهها هم کمتر بشه.. قرار شد آرش با مینو، بگردن جایی رو پیدا کنن.
به چشمانش حرکت ظریفی داد، سعی داشت با عشوهگری قدرتش را به رخ کیان و دلسا بکشد و از این کار لذت ببرد. تمام مدت در ذهنش این بود که دلسا از گوشهای در حال دید زدن اوست.
-اگه تو باغ خودت نباشه، یعنی دیگه برام نمیخونی؟
کیان که انگار ظرفیت این همه صمیمیت را در خودش نمیدید، خودش را کمی جلوتر کشید. دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت.
-من همیشه در حال خوندنم اصلا نگران نباش.
از هیجان زیاد احساس کرد خون به گونههایش دویده و آنها را قرمزتر کرده.
-فردا چه رنگی بپوشم برام بخونی؟ دفعه قبل شال قرمزی بودم.
کیان دستی به موهای ژل زدهاش کشید.
-ببین به من گفتن تو بخون فقط، هرچی میخواد باشه. شال قرمزی، شنل قرمزی..
ستاره زد زیر خندید، نگاهش را به اطراف چرخاند.
-کی بهت گفته بخونی؟
کیان دوباره دستی به موهای سرش کشید.
-کی گفته؟ آهان اینو میگی؟ دل بیصاحبم گفته.. راستی تا دیر نشده..
حرفش را نصفه رها کرد و دستش را درون کوله مشکیاش برد؛ داشت دنبال چیزی میگشت.
جعبه قرمز رنگی را جلوی ستاره گرفت.
با انگشتانش، پشت گوشش را کمی خاراند.
- عجلهای شد. ببخشید دیگه اگه دوست نداشتی. بعدا حسابی برات جبران میکنم.
ستاره از خوشحالی دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی کشید. نگاه ناباورانهای به کیان انداخت. در تصوراتش حلقهای از برلیان درون آن جعبه زیبا خوابیده بود.
-وای! این برا منه؟
کیان به نشانه بله چشمانش را بست و باز کرد. ستاره با عجله کادو را باز کرد؛
درون جعبه، یک آینه به شکل قلب خوابیده بود،نه یک حلقه برلیان! اما چه کسی خبر داشت داخل جعبه چیست؟ بازهم خوشحالیاش را نشان داد.
اشک در چشمانش درخشید. بنظرش آمد، هیجان دیده شدن، به خصوص جلوی دانشجویانی که از کنارشان میگذشتند و آنها را به هم نشان میدادند، واژه کوچکی در برابر آن حجم از احساساتی بود که به قلبش هجوم میآورد.
- خیلی نازه. نمیدونم چی بگم واقعا، محشره.
-صورت خوشکلت بیفته توش، محشرتر هم میشه.
نگاهی به تصویر خودش در آینه انداخت. صورتش را میان گلهای رز قرمزی دید، که درون مایع شفافی شناور بود و قاب آینه را تشکیل میداد.
کیان لبخند زیرکانهای زد.
-صورتتو باید قاب گرفت. من که تو ذهنم اینطوری میبینمت.
از این همه تعریفِ کیان، به وجد آمده بود. از نظرش، او استعداد یک عاشق سینه چاک را داشت، گرچه خودش هنوز احساس زیادی به او نداشت.
آنقدر غرق افکارش شد که وقتی کیان گفت، درس فارس عمومی را با گروه آنها برداشته، اصلا متوجه نشد.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پنجاه_و_سوم ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف ا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه_وچهارم
تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کرد. شعف و هیجان زیادی را در وجودش احساس میکرد که نشستن سر کلاس و گوش دادن به مادههای قانونی که استاد توضیح میداد، به نظرش کسل آورترین کار دنیا بود.
بازهم مینو نیامده بود و آرش بیوقفه سراغش را میگرفت. تا اینکه همزمان با تمام شدن کلاس، پیامی روی گوشیاش آمد.
-سلام من ساعت اولو خواب موندم . دارم میام تو راهم.. تو ساختمون اِی (A) منتظرتم.
همینکه پیام را خواند، به آرش پیام داد.
-مینو تو راهه.
وارد کلاس که شد، مینو و کیان را در دید که ردیف آخر در حال حرف زدن بودند. صدایشان اما آنقدر بلند نبود که ستاره بفهمد، موضوع از چه قرار است. در دلش احساس بدی به مینو پیدا کرد. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. با خوشرویی نسبتا ظاهری روبهروی آن دو، روی صندلی نشست.
-معلوم هست کجایی؟ چقدر زنگ زدم، تماس گرفتم.
ستاره طوری برخورد کرد که انگار کیان آنجا حضور ندارد.
مینو خمیازهای طولانی کشید و گفت:
«دیشب تا دیروقت بیرون بودم.. هنوزم خوابم میاد.. راستی داشتیم با کیان درباره مهمونی حرف میزدیم، مثل اینکه خیری پیدا نشده کار ما رو راه بندازه.
ستاره نگاه نسبتا سردی، به کیان انداخت.
- شما ساعت قبل، اینجا کلاس داشتین؟
کیان خیلی سریع جواب داد.
-نه من که گفتم بهت، با شما فارسی عمومی برداشتم،با استاد رحیمی.
ستاره ابرویی بالا انداخت. در دلش کمی خیالش راحت بود که حرف زدن این دو نفر کاملا اتفاقی و تصادفی بود.
-من والا نظری برا مهمونی ندارم ندارم. هرکار صلاحه بکنین.
مینو با حالت از خود بیخود شدهای خندید.
-میگم ستاره! عموت حتما تو کاره خیر و ازین چیزا هست.. خونهای، باغ خونهای، چیزی نداره بریم اونجا؟
-نه بابا، عموم بنده خدا، پولش کجا بوده؟
مینو خنده مسخرهای کرد، انگار متوجه حرکاتش که داشت زننده میشد، نبود.
-بابا بسیجیا که وضعشون توپه!
کیان، با ناراحتی نگاهی به مینو انداخت و خیلی زود بحث را عوض کرد. خودش را روی دسته صندلی خم کرد و پرسید:
«ستاره، عموت دقیقا شغلش چیه؟»
وقتی با نگاه ستاره مواجه شد، اضافه کرد:
«جسارت نباشه، محض آشنایی بیشتر پرسیدم. من بابام بنگاه ماشین داره.»
ستاره نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد تا کنایه مینو را نادیده بگیرد. از طرفی، دوست داشت همکلاسیهایش یکی یکی وارد شوند و او را درحال حرف زدن صمیمی با کیان ببینند، دستی به موهای بیرون آمدهاش کشید و جواب داد.
-نه، بابا چه حرفیه! عموم فرمانده یه پایگاهه.
کیان نگاهی به مینو انداخت بعد رو به ستاره با اشتیاق پرسید:
«چه جالب دایی منم تو همین کارهای نظامیه، اسم پایگاهش چیه؟ فکر کنم باهم همکار باشن.»
ستاره کمی مکث کرد و بعد جواب داد.
-نمیدونم اسمش چیه. چه جالب!بهت نمیاد.
-ای بابا مگه به تو میاد؟
صدای خنده سه نفرشان بلند شد که دلسا با همان حالت متکبرانهاش وارد کلاس شد. برخلاف کلاسهای قبل، همردیف آنها نشست. ستاره که از دست مینو ناراحت بود، تمام توانش را جمع کرد تا ناراحتیاش را سر دلسا خالی کند. با صدای بلندی پرسید:
«دلسا، مهرداد کجاست؟ کلاس نمیاد دیگه؟»
مینو پخی زد زیر خنده.
-نکنه رفته با اون ترم اولیه دوباره؟
همزمان با تمام شدن خنده کلاس، استاد وارد کلاس شد. کیان از بین آنها جدا شد و آنطرف کلاس نشست. دلسا فقط توانست با نگاههای بیرحمانهاش، به آنها یادآوری کند که به حسابشان خواهد رسید.
با شروع درس، همه نگاهها به استاد جلب شد. ستاره اما داشت کادوی کیان را به مینو نشان میداد. آینه را طوری گرفت که دلسا هم آن را ببیند. بعد طوری که دلسا هم بشنود گفت، که هدیه کیان است. ستاره طوری با آب و تاب داستان هدیه دادن را تعریف کرد، که انگار کیان غیرمستقیم از او خواستگاری کرده.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد.
-آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟
آرش انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس! چرا جو میدی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقهمونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده است.
وقتی که جمله آخرش را میگفت، نگاهش را بین همه همکلاسیهایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند.
پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخرهای تکان داد.
-باشه بابا هرچی تو میگی، مهمونی سادهتون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم.
کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه رفیقش گذاشت.
-من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر میدم.
-برو بابا! رفتی قاطی بچههای حقوق شدی. دفاعم میکنی! آرش کمکم باید استعفا بدی، اصلا برنامهریزیت خوب نیست.
مینو که حسابی کفری شده بود، جزوهاش را محکم روی دسته صندلی کوبید.
-هوی! مو طلایی! خفهشو. داری میری رو اعصابم. وقتی میگه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیرفهم شد؟
لحن و صدای مینو آنچنان لاتمنشانه بود که رنگ صورت پسر، همرنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد.
با رفتن آنها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانهاش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت:
«لیاقتتون همین دخترهی، بیپدرومادره..»
با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یکباره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند.
مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد.
-چیشدی تو؟ ستاره؟ بابا این دخترهی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش میگیری.
اما این حرفها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشکهای ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود اینکه از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از اینکه دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن میشد.
همه اینها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود.
کیان از داخل کولهاش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد.
-ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس میکنم.
آرش لبخند کمرنگی زد.
-راست میگه ستاره، کمربندمشکی کاراته دارهها، فقط کافیه اراده کنی، میپکونش.
در میان اشکریزان چشمهایش، از حرفهای آرش خندهاش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش درآمده بود.
کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنتآمیزی زد.
-میگم، خودمونیما، گریه میکنی چقدر نازتر میشی. عین این عروسکهای لپقرمزی.
ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره میانداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره میشد.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وچهارم صدای دلسا در گوشش اکو میشد. -وای.. عزیزم، ببخشید...
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_شصت_وپنجم
خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سیاهی از اشک و تهماندههای خط چشم، روی صورتش خودنمایی میکرد. رژ لبش ماسیده بود.
شاخههای نامنظم موهایش در هوا آویزان بود. از دیدن خودش با آن حالت، از خودش منزجر شد.
خیلی سریع لوازم آرایشش را بیرون آورد تا اثرات برجامانده از دعوایش با دلسا را سر و سامان دهد.
از سرویس بهداشتی خارج شد، در حالیکه داشت زیپ کیفش را میبست، صدای آشنایی به گوشش خورد.
-خانم شکیبا؟
تعجب در تمام اجزای صورتش جا گرفت.
لحظهای فراموش کرد کجا ایستاده. سرش را بالاتر گرفت. .
فرشته خندهرو همراه با دختری که بنظرش آشنا میرسید اما نمیدانست کجا او را دیده، جلویش ایستاده بودند.
انگار آثار بغض، هنوز در چهرهاش پیدا بود.
-ستاره حالت خوبه؟ اینجا چکار میکنی؟ یادمه گفتی حقوق میخونی.
عضلات صورتش طوری از دیدن فرشته وا رفته بود که حتی نمیتوانست درست صحبت کند، انگار با تکان خوردن فکش، اشکش هم در میآمد. تلاش کرد چیزی بگوید.
-خب! اتفاقی..
فرشته جلوتر آمد، نگران پرسید:
« اتفاقی افتاده؟»
فکش میلرزید.
-نه! چیزی نشده!
و تلاشش برای پنهان کردن حالش بیهوده بود، چرا که اشکهای بیوقفهاش بر طبل رسواییاش میکوبید.
دوباره تمام زحمتی را که چند دقیقه پیش، جلوی آینه کشیده بود، به هدر رفته دید. آبی به صورتش زد و هرچه را که طرح ریخته بود، پاک کرد.
فرشته، ستاره را به طرف نماز خانه هدایت کرد و قول داد که بعد از تمام شدن کلاسش به او سر بزند.
ستاره با چهرهای پرغم، زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را بر چادرنماز روی پایش، تکیه داد.
حدود چهل دقیقه بعد، فرشته کلاسور به دست وارد نمازخانه شد و کنار فرشته نشست. دستش را به آرامی روی بازوهای ستاره کشید.
لبخند محزونی روی لبهایش نقش بست.
-کی دوست منو به این روز انداخته، خودم برم پدرشو در بیارم؟ هان!
بینیاش را بالا کشید.
-چیز مهمی نیست، با یکی از دوستام بحثم شده. دلم خیلی گرفته.
جمله آخری را با بغض، به زبان آورد و نم اشک دوباره در چشمانش ظاهر شد.
تلفنش مدام زنگ میخورد و ستاره رد تماس میداد؛ مینو بود.
فرشته لبخند امیدوارکنندهای به لب داشت.
- برای دعوات که نمیتونم کاری بکنم، ولی برای دل خوشکلت چرا، همچین دل گرفتتو وا کنم که دو متر گشاد بشه.
ستاره طوری زد زیر خنده که اشک آماده لبهی پلکش، همراه با پخِ خندهاش پایین جهید.
-بیا! دیدی! دلتم وا شد.
ستاره با صدایی که از داخل بینیاش بیرون میآمد گفت:
«آخه فکر میکردم الان میگی، چی شدی عزیزم نگران نباش، حل میشه! درکت میکنم، جوابت خیلی دور از انتظارم بود. خوش به حالت چقدر شادی! کاش منم مثل تو بودم.»
-خب، جدیدا از ما دوری میگزینی! میای تو سرویس دانشکده ما و در میری، هان؟
دیگه گیرت انداختم، بیا عکسهای دخترخالمو نشونت بدم، روحت تازه بشه.
نیم ساعتی بود که صدای خندهشان کمی بلند شده بود. ستاره حالش عوض شد و دوست داشت مدت بیشتری را کنار فرشته باشد، اما فرشته وقتی با خبر شد که استادش از او خواسته فورا به اتاقش برود، گونه ستاره را بوسید و رفت.
با رفتن فرشته، دوباره تمام غمهای عالم روی دلش آمد.
سرش را روی زمین گذاشت و چادر نماز را رویش کشید. چشمانش را بست، اما تصویر دعوایش با دلسا، لحظهای از جلو چشمش کنار نمیرفت.
قطرات اشک از گوشه چشمان بستهاش، روی چادر نماز ریخت و در حافظهاش ثبت شد.
صدای گوشی چنان او را از جا بلند کرد، که قلبش به شدت تیر کشید؛ خواست رد تماس بدهد که اسم عمو را روی صفحه گوشی دید.
-سلام، ستاره بعد کلاس میایم دنبالت. باید بریم شهرستان،مراسم ختم.
صدای گرفته و خش دارش، انگار از ته چاه بیرون میآمد. چند سرفه کوتاه کرد، تا صدایش کمی صاف شود.
-عمو، شما برین. من درس دارم نمیتونم بیام آخه.
و چند سرفه کوتاه دیگر.
نگرانی در لحن صدای عمو آمیخته شد.
-چرا صدات گرفته، عمو؟ گریه کردی؟
-نه عمو! یکم گلوم گرفته، بیحالم. اومدم تو نمازخونه دراز کشیدم.
احساس کرد سرماخوردگی، بهانه خوبی است تا از شرّ یک مسافرت کسلکننده خلاص شود.
بهانهاش انگار قابل قبول بود؛ عمو توصیههایی را بابت خانه کرد و تلفن را قطع کرد.
در دلش خطاب به خدا تشکر کرد.
"گرچه روز گندی بود ولی دمت گرم، خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونستم، بشنوم"
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_شصت_ونهم
با یک سینی که داخلش نعلبکی گلسرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد.
مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آنرا در نعلبکی تکاند.
شمعها را یکییکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند.
در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره میدوید، دستانش را در هم گره زد.
-چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم.
مینو با شیطنت گفت:
- بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد.
-خب؟ بعدش چی؟ همین؟
-نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی میگیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم میگیم.
مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد.
-یاعلی...یا علی...یا علی...
شمعها که به نصفه رسیدند، زمزمهشان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد.
بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینیاش را تحریک کرد به عطسه افتاد.
-حالا چشماتو باز کن.
چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده.
-چرا میخندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟
-به اون که نمیخندم. به سایهات رو دیوار میخندم. چونهات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش.
مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالیکه دستش را روی دلش گذاشته بود گفت:
«وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده»
ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه میدانست.
-خب حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی.
نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمیخواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت.
-خب نمیشه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم...
-ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز اینکار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمیخونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام.
-خب بیا جمع کن.
مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد.
-تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره میسوزه.
ستاره به ناچار خودش همه ریختوپاشها را جمع کرد. در آن بین، از اینکه قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد.
-بیا دیگه. چقدر شلشل کار میکنی.
-ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح میکنه؟
تا اسم عمو آمد. چادرنمازش را رها کرد و نزد مینو رفت.
-عموم چی؟ چی گفتی؟
-هیچی بابا اینارو میگم.
ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود.
-مراقب برگهها باش، عموم حساسه.
مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت:
«وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.»
ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستیندار آبی روشن و شلوار سفید با ستارههای آبی رنگ، به تنش داشت.
-وای موهاتو!
-خوبی؟ تازه منو دیدی؟
مینو با دستهای از برگهها روی مبل نشست. انگار که کتاب بیارزشی را در دستانش نگهداشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد.
-دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟
-خب خودتم که همینکار میکنی دیوانه.
ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند.
-فرق میکنه، من تو مهمونیها باز میپوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم...
لحظهای در فکر فرو رفت؛ چهرهاش غمگین شد.
ستاره کنارش نشست.
-عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکهها! چیزی شده نمیگی؟
مینو با حالت جدی، جواب داد.
- کیان، ازم خواستگاری کرده.
صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده.
-ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکلتر و مامانیتره...مجبورم اونو بگیرم.
بعد هم بلند بلند خندید.
برگهها از لابهلای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند.
#نویسنده :ف.سادات{طوبی}
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#قسمت_هشتادو_سوم نمیدانست چطوری خواستهاش را مطرح کند. کمی منمن کرد تا اینکه بالاخره گفت: -دلم خی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هشتادو_چهارم
ستاره صندلی را عقب داد و از جایش بلند شد، لبه شال فسفری از روی شانهاش سر خورد.
نسبت به رفتاری که باید انجام دهد، گیج شده بود. بالأخره دستاتش را بالا آورد، اما برای مرتب کردن شالش.
مینو نفس ناامیدانهای کشید.
-عزیزم، ایشون راحتترن که دست ندن.
ستاره اما نفس راحتی کشید و کمی معذب جواب داد.
-سلام، خیلی از دیدنتون خوشحالم. دوستهای مینو، دوستهای منم هستن.
سعی کرد، دست ندادنش را با اعتماد به نفس در کلامش، کم اهمیت جلوه دهد و انگار موفق هم شد.
-خب.. خب.. چی بیارم براتون؟
-برا من فرقی نمیکنه.
مینو کمی فکر کرد.
-میخواستم بگم هویج بستنی بیاری، ولی تو این هوای خنک فکر کنم اون معجون فوقالعادهات میچسبه.
جملات آخری را با شیطنت بیان کرد.
مرد سرش را به آرامی تکانی داد، که تناقض زیادی با هیکل درشتش داشت.
با رفتن مرد، انگشتانش را درهم گره زد، کمی راحتتر روی صندلی نشست.
-چه جاهای دنجی میری تو مینو! راستی بذار من حساب کنم ایندفعه.
مینو مشغول گوشیاش شد، سری به علامت نه تکان داد.
-نیاز نیست، عزیزم، حساب دارم اینجا!
-یعنی چی؟ یعنی همیشه مجانی میای اینجا؟
-دوستیم دیگه! خودیان. تو لیست تخفیفشونم.
-چه خوبن، دوستات. میگم حواسشون به مایکی هست؟
مینو نیشخندی زد.
-آره بابا! یه پارک جلوتره. محراب میره میگردونش میاد.
ستاره با تعجب پرسید:
-محراب؟
-آره، دیگه... آهان ببخشید، سعیدم بهش میگن... همین ادمین جدید... رفیق آرشه...یکی از یکی خلتر... ولی تو کار با حیوونا حرفهای... اخلاقش... وای از اخلاقش... انگار از دماغ فیل افتاده...
ستاره خیره نگاهش کرد.
-پس دلم میخواد این آقا سعید یا چی؟ محراب... ببینمش... چندبار باهاش چت کردم، بنظر پسر مودبیه.
مرد هیکلی، سفارششان را روی میز گذاشت.
-بفرمایید، مخصوص مخصوص. ویژه مینو و دوست خوشکلش.
ستاره هربار از زبان مردی خوشکلیاش را میشنید، کمی خجالت میکشید ولی بیشتر خوشحال میشد!
مینو سری از روی تاسف تکان داد.
-میبینی، توروخدا؟ یبار نگفتن منم خوشکلم، خیر سرم موهامو دو سه ساعت تو آرایشگاه درست کردم... انگار نه انگار!
مرد چهارشانه طوری بیصدا خندید که شانههایش به لرزه افتاد.
-خب تو و مایکیو هفتهای چند بار داریم میبینیم... عادت کردیم دیگه،
بعد انگشت اشارهاش را روی بینی مینو گذاشت.
-ولی دوستت هم جدیده، هم خوشکل.
و بعد نگاه خریدارانهای به ستاره انداخت.
ستاره لرزشی عمیق را در وجودش حس کرد. دوباره دستش به سمت شال فسفریاش رفت و کمی آنرا معذبانه جلو آورد.
سرش را که بالا آورد، مرد هیکلی از آنها دور شده بود و چند میز آن طرفتر، در حال گفتوگو با دختر و پسر نسبتا کم سن و سالی، بود.
-خوش به حالت مینو، چقدر ارتباط اجتماعیت خوبه با همه. منم دارم تلاش میکنم عین تو بشم.
مینو در حال خوردن معجون بود با دهان نیمه پر گفت:
-تو عالی شدی ستاره، بهترم میشی. مطمئنم... حتی... ممکنه یه روز جای منم اشغال کنی...دیدی که اصولا دوستام از تو بیشتر خوششون میاد،تا من! چون قشنگ تشخیص میدن کی استعداد داره.
ستاره تمام مدتی که با مینو بود، از تشویقهای بیش از حدش هیجان شدیدی را در وجودش احساس میکرد. دوست داشت مانعی برای آزادانه رفتارکردنش وجود نداشته باشد.
احساس میکرد هنوز چیزی در اعماق وجودش با حرکتی ضعیف، در حال دست و پا زدن است.
لیوانهای خالی روی میز رها شده بود و مینو در حال حرف زدن با مرد هیکلمند بود. مایکی را آن اطراف نمیدید، یا شاید بیشتر دوست داشت محراب را ببیند.
کیفش را برداشت و کنار گلدان ظریفی رفت که گلش از جنس برگ بود؛ گلی درهم فرورفته. دستش را به نوازش روی گل کشید.
-بریم؟
-اِ اومدی؟ مایکی چی میشه؟
-چندجا کار دارم، فعلا میمونه همینجا، پیش محرابه. بعد برام میارش، بیا بریم.
ستاره نگاهش را به اطراف چرخاند تا محراب را ببیند.
-نگرد نیست، حالا بعدا میبینیش. تو پارکه هنوز. بزن بریم که یه سورپرایز دیگه برات دارم.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi