#داستان_واقعی
#رمان_دختر_شینا
🌹به یادشهید
#حاج_ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_شصت_ونهم
💞خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم
💞با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
💞از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان
✍ادامه دارد....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_شصت_ونهم
با یک سینی که داخلش نعلبکی گلسرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد.
مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آنرا در نعلبکی تکاند.
شمعها را یکییکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند.
در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره میدوید، دستانش را در هم گره زد.
-چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم.
مینو با شیطنت گفت:
- بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد.
-خب؟ بعدش چی؟ همین؟
-نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی میگیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم میگیم.
مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد.
-یاعلی...یا علی...یا علی...
شمعها که به نصفه رسیدند، زمزمهشان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد.
بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینیاش را تحریک کرد به عطسه افتاد.
-حالا چشماتو باز کن.
چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده.
-چرا میخندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟
-به اون که نمیخندم. به سایهات رو دیوار میخندم. چونهات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش.
مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالیکه دستش را روی دلش گذاشته بود گفت:
«وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده»
ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه میدانست.
-خب حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی.
نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمیخواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت.
-خب نمیشه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم...
-ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز اینکار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمیخونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام.
-خب بیا جمع کن.
مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد.
-تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره میسوزه.
ستاره به ناچار خودش همه ریختوپاشها را جمع کرد. در آن بین، از اینکه قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد.
-بیا دیگه. چقدر شلشل کار میکنی.
-ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح میکنه؟
تا اسم عمو آمد. چادرنمازش را رها کرد و نزد مینو رفت.
-عموم چی؟ چی گفتی؟
-هیچی بابا اینارو میگم.
ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود.
-مراقب برگهها باش، عموم حساسه.
مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت:
«وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.»
ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستیندار آبی روشن و شلوار سفید با ستارههای آبی رنگ، به تنش داشت.
-وای موهاتو!
-خوبی؟ تازه منو دیدی؟
مینو با دستهای از برگهها روی مبل نشست. انگار که کتاب بیارزشی را در دستانش نگهداشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد.
-دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟
-خب خودتم که همینکار میکنی دیوانه.
ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند.
-فرق میکنه، من تو مهمونیها باز میپوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم...
لحظهای در فکر فرو رفت؛ چهرهاش غمگین شد.
ستاره کنارش نشست.
-عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکهها! چیزی شده نمیگی؟
مینو با حالت جدی، جواب داد.
- کیان، ازم خواستگاری کرده.
صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده.
-ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکلتر و مامانیتره...مجبورم اونو بگیرم.
بعد هم بلند بلند خندید.
برگهها از لابهلای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند.
#نویسنده :ف.سادات{طوبی}
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi