🌸🍃🌸🍃🌸
✍پیامبر(ص) فرمود:
«کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».
📖گنجینه جواهر ✅
✨💠✨
و نیز فرمود:«هر کس پیشانی #مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».
📖نهج الفصاحة ✅
✨💠✨روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:من تمام گناهان را انجام داده ام،آیا راه #توبه برای من هست؟ فرمود:آیا پدر و مادرت زنده اند؟گفت:تنها پدرم زنده است. فرمود:به #پدر خود احترام و نیکی کن؛تا خداوند تو را ببخشد. وقتی که آن مرد رفت،حضرت به اطرافیانش فرمود:«ای کاش مادرش زنده بود».
📖بحارالانوار، ج 71✅
🔰حضرت محمد(ص) فرمودند:
همانگونه که #دعا ی پیامبران در مورد امت خودشان مستجاب است، دعای پدران نیز در حق فرزندانشان مستجاب است».
📖نهج الفصاحه✅
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
13.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غروب_جمعه
🌻سلام ای قرار دل بیقرار
🎤 حاج #مهدی_رسولی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#امام_زمان_عج
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_ششم #بخش_اول ❀✿ درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صور
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_دوم
❀✿
_ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یه مدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست!
_ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه!
_ دوماه؟؟
_ آره!... نمیگہ دق مرگ میشیم!
بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے!
_ چے گفتے؟
_ هیچے!
_ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے!
_ البتہ دور ازجون!
_ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن!
بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم
_ ببین آبجی...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم...
دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!!
_ آخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم.
_ خداحافظ
بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے آیی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے آید!... لبخند تلخے میزنم
و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم!
❀✿
ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. آهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت.
رفت؟! سرم تیر میڪشد.آنقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه!
لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد..
_ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ!
یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد!
حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم
_ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!...
بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و آرامی میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا!
بہ پایم زل میزنم. یاد آن روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم.
زمین آشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت آیفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے آیفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟!
درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟!
جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل آوردم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
با #توسل به پنج تن ال عبا سلام الله علیهم اجمعین ❤️❤️❤️❤️❤️
برای نابودی هر چه سریعتر دشمنان ملت
ایران و اغتشاشگرانِ ضد دین و
#رفع_فتنه از کشور عزیزمان #ایران
همه با هم
5شاخه گل #صلوات میفرستیم🤲
در نشر این اجر عظیم سهیم باشید👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi