YEKNET.IR - shoor - hafteghi 17 aban 1401 - helali.mp3
2.99M
⏯ #شور روضه ای
🍃قسمتم بوده بدین منوال
🍃الف قامت من شد دال
🎤 #عبدالرضا_هلالی
شب زیارتی #امام_حسین_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای قرآن #حجاب اومده⁉️
#دکتر_فرهنگ
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#زن_عفت_افتخار
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#در_محضر_بزرگان
تو براي #خدا باش ،. خدا و همه
#ملائكه اش براي تو خواهند بود...✅
🌹یا رفیق من لا رفیق له...🌹
✍ شیخ رجبعلی خیاط
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونھ
خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم
انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےآرام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگر ! گویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. آرام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ آن اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند....
_ محیام؟حلالم ڪن ...
نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...ڪنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا..
❀✿
چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم.
بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...آره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد...
_ بردار ،بردار.
دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد
_ بیمارستانِ... بفرمایین؟
_سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یڪ مڪث چندثانیه ای..
_ الان؟
_ بلھ! اگر امکان داره؟
_ نام بیمار؟
_ یحیے...یحیے ایران منش
_ بلھ ! ...همون آقایـے ڪھ ازسوریھ آوردنش.
_ بلھ بلھ
_ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید.
و قطع میڪند..
❀✿
ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم..
_ بیمارستانِ...بفرمایید!؟
_ سلام! من همین چند دقیقھ پیش...
_ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم!
_ ینے نفس میڪشن؟
سڪوت!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi