eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze9.mp3
4.11M
🌺🌺🌺🌺 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
m02.mp3
32.58M
وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ..«۱۰۴»آل‌عمران🌸 و باید از میان شما گروهى باشند که مردم را به نیکى فراخوانند و آنان را به کار پسندیده وادارند و از کار زشت و نکوهیده نهى کنند، اینانند که نیکبخت خواهند بود..🌸 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 و احکام طرف توی روز ماه رمضان درحال روزه دیدن کشک گذاشته بود تو دهنش! بهش گفتن: ماه رمضانه؛ چرا کشک توی دهانت گذاشتی؟ ! گفت: گذاشتم بخیسه واسه افطار😄😁😂😂😂😂😂 قورت دادن آب دهان👈 را نمیکند .✅ 💉اگر از لثه ها خون بیاید👈 و به حدی کم باشد که با آب دهان از بین برود قورت دادنش اشکال ندارد ✅ و اگر خون زیاد باشد👈 نباید آن را قورت داد.❌ اگر با آروغ زدن غذا وارد دهان شود، نباید داد ❌ ولی اگر مزه غذا بالا بیاید، قورت دادن آب دهان اشکال ندارد.✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_هشتم لب و لوچه‌اش آویزان شد. بعد از این همه انتظار، دوب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره داشت جمله "تضمین نمی‌دم که عاشقش نشی" را در ذهنش معنی می‌کرد، که چشمش به محیط کتابخانه افتاد. سالن نسبتا مستطیل شکلی روبه‌رویش قرار داشت. خط ممتدی از گلدان‌های طبیعی از جلوی در شروع شده بود، تا آخر سالن. دو طرف گلدان‌ها، فرش قرمز گل‌دار پهن شده بود و روی هر فرش، دو نفر در حالی‌ که روی کناره‌های قهوه‌ای طلایی نشسته بودند، مشغول درس خواندن بودند. ستاره محو آرامش کتابخانه شد. جلو‌تر که رفت، قفسه‌های چوبی پر از کتابی را دید که حدفاصل بین هر فرش با فرش بعدی بود. به انتهای سالن که رسیدند دوباره برگشت و نگاهی از در ورودی، به مسیری که آمده بود انداخت. همین‌طور که داشت نگاه می‌کرد، خانم چادری سرش را نزدیک گوشش برد و گفت: «بیا بریم تو اتاق من. بچه‌ها حواسشون پرت می‌شه» انتهای سالن، قفسه کتاب بزرگتری، به دیوار چسبیده بود و بالای آن پنجره سبز رنگی بود که نور را به گلدان‌های طبیعی می‌رساند. ستاره با کمی مکث، دنبال خانم راه افتاد. اتاق در سمت راستشان قرار داشت، با در آهنی سبز رنگی. بالای در اتاق تابلوی چوبی بود که روی آن، این عبارت حک شده بود: «وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا.» و بگو پروردگارا مرا [در هر كارى] به طرز درست داخل كن و به طرز درست‏ خارج ساز و از جانب خود براى من تسلطى يارى‏ بخش قرار ده. جملاتی را که خواند، عجیب به دلش نشست. با لبخند وارد اتاق شد. یک طرف اتاق، میز و صندلی رنگ شده‌ای قرار داشت که با رو میزی خیلی زیبایی از پته پوشیده شده بود. روبه‌رویش، تخت چوبی قدیمی قرار داشت که روی آن، گلیم صورتی پهن شده بود. بر در و دیوار اتاق هم، چند عکس مرد دیده می‌شد. خانم چادری وارد اتاقک کوچکتری شد که ستاره درست آن را نمی‌دید. اما صدای قل‌قل کتری را از داخلش می‌شنید. روی تخت نشست. خانم که چادرش را درهمان اتاقک درآورده بود، با سینی چای جلو ستاره نشست. -بفرمایید، اینم چای لب سوز و لب دوز.. حالا بگو ببینم، کارتت چی بوده که گم کردی کمکت کنم. ستاره هول شد، خودش را کمی جابه‌جا کرد. -چرا زحمت کشیدین؟ من.. فقط.. خب.. کارت دانشجوییمو گم کردم. چون اومده بودم تو مسجد.. احتمال می‌دم تو حیاط افتاده... یعنی از تو کیفم افتاده.. -تا شما چاییتو بخوری، می‌رم تو گنجه‌ام یه نگاهی می‌ندازم. -گنجه؟ خانم بلند شد. مانتو فیروزه‌ای به تن داشت، که نظر ستاره را جلب کرد. پشت میزش رفت. چیزی شبیه به صندوق را از پشت میز بیرون کشید. -به این میگم گنجه! مادربزرگم بهم داده. هرچی تو مسجد گم بشه، می‌دن به من، می‌ذارم این‌جا. بذار الان نگاه می‌کنم. ستاره دلش می‌خواست داخلش را ببیند. کمی خودش را به سمت گنجه مایل کرد. اما وقتی باز شد، در قهوه‌ای رنگش مانع دیدش می‌شد. -یه چندتا کارت پیدا کردم. گفتی کارت دانشجوییه، دیگه! این که کارت بانکیه، آهان، پیدا کردم فکر کنم. گفتی اسمت چی بود؟ تازه یادش آمد خانمی را که در مسجد دانشگاه دیده بود و بنظرش آشنا می‌رسید همان کسی است که رو‌به‌رویش نشسته و خیره به او نگاه می‌کند، دوباره تصویر دیگری در ذهنش زنده شد‌؛ خانمی که در سرویس بهداشتی او را موقع آرایش کردن دیده بود. لرزی بر اندامش افتاد. -خوبی؟ اسمتو نگفتیا! -آهان.. ستاره! نه.. ببخشید، صبرینا.. شکیبا! -آخرش ستاره یا صبرینا؟ صبریناشو داریم. ستاره‌اش رو نداریم. ستاره خنده‌اش گرفت و از افکار مغشوشش بیرون آمد. -همینه.. خودشه.. صبریناشو بدین در گنجه که بسته شد، ستاره صورت خانم را بهتر می‌دید. دیگر جای هیچ تردیدی وجود نداشت که او را دوبار دیگر هم دیده بود. برایش قابل قبول نبود که همه این‌ها اتفاقی باشد. کارت را از خانم که دو دستی به سمتش گرفته بود، گرفت. خودش متوجه اخم‌های صورتش نبود. "نکنه منو تعقیب می‌کنه؟ مثلا به حساب خودش می‌خواد منو هدایت کنه؟ خخخ" -خدمت شما، صبرینا خانم. -تو شناسنامه صبرینام، اما همه ستاره صدام می‌زنن. -به‌به، ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد. -بله.. - منم فرشته‌ام، مسئول کتابخونه.. دوست داری عضو کتابخونه ما بشی؟ رمان عاشقانه داریم.. دیگه تخیلی.. مذهبی.. یکم فضولی کردم دیدم رشته حقوقی، چندتا حقوقی هم داریم. از همه مهم‌تر جای دنجیه برا درس خوندن.. وای نفسم گرفت.. بفرما خانمی.. چاییش یه طعم خاصی داره که تا عمر داری طعمش یادت نمی‌ره. ستاره طوری به استکان چایش نگاه کرد که انگار، فرشته داشت در مورد اکسیر جوانی حرف می‌زد. استکانش را برداشت و با تردید کمی نوشید. برخلاف میلش باید اعتراف می‌کرد که طعم فوق‌العاده خوبی داشت. انگار بهار را چشیده بود. -چه خوش طعمه! چایی چیه؟ -دیدی گفتم؟ بیشتر دمنوش ه. یکم چای خشکم ریختم خوش رنگ شه. ولی بیشترش بهار ریحونه. خیلی آرام‌بخشه. 👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆 استکان چای هر دو نفر خالی بود، دل پُر ستاره هم همین‌طور. چیزی در کلام فرشته بود که با وجود مقاومتش نتوانست خودش را بگیرد و احساس صمیمیت، شکاف غریبگی را پر کرد. بعد از کمی گفت و گو و خنده، فرشته شماره ستاره را در گوشی‌اش ذخیره کرد. ستاره هم که در رودربایستی گیر کرده بود، شماره فرشته را گرفت. صدای اذان ظهر که بلند شد، فرشته هم از جایش بلند شد. آستین‌ مانتو فیروزه‌ای رنگش را بالا کشید و دوباره داخل همان اتاقک شد. ستاره از فرصت استفاده کرد و نگاه دقیق‌تری به اطراف انداخت. همه چیز اتاق برایش جذاب بود. دلش می‌خواست دلیل زیبایی آن‌جا را پیدا کند. -شما می‌مونی همین‌جا؟ ستاره به خودش آمد. -نه من باید برم. -پس صبر کن من کارت عضویت کتابخونه رو بهت بدم، هر وقت دوست داشتی بیا، خوشحال می‌شم ببینمت. -باشه یه وقت دیگه. الان به نماز نمی‌رسین. عجله‌ای نیست. -نه بابا، تا حاج آقا شروع کنه، جلدی رسیدم. از کشویش یک کارت سفید رنگ بیرون آورد و مشخصات ستاره را روی کارت نوشت، با همان اسمی که همه صدایش می‌زدند. -بفرمایید! شما دیگه رسما مال ما هستی! اینم چک سفید امضای ما. اینم مهرش و تمام. ستاره کارت را گرفت و در دلش گفت: "چه زود پسر خاله هم شد" و به زبان آورد: -اگه اینم گم نکنم خوبه والا. -نترس جانم، ما کلا کارمون تو وادی پیداکنندگانه.. گمم کنی دوباره پیدا می‌کنیم برات. -ماشاءالله به این حاضر جوابی. بزنم به تخته. فرشته بلند شد و چادر لبنانی‌اش را با وسواس خاصی پوشید. لبه روسری سورمه‌ای‌اش را مرتب کرد. -حالا من از زبون ممکنه کم بیارم، از رفاقت ابدا. بعد دستش را به نشانه دوستی دراز کرد وستاره هم با لبخند، از این حرکت استقبال کرد. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا