eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸جایگاه و منزلت (سلام‌ الله علیها) 💠 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هفت‌خوانی عبور کرد که ملتهای دیگر از یک خوانش هم نمیتوانستند عبور کنند...👌 ، روز 🇮🇷 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
جلسه چهارم - انسان مصلح.mp3
23.65M
❤️السلام علی الحسین و علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین ..🌼 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 آیا کردن در حال اشکال دارد؟ ، هیچ اشکالی ندارد؛ ولی اگر باعث ضعف شود👈 حمام رفتن مکروه است. 🔍 دوش گرفتن ، حکم سر زیر آب بردن را ندارد.✅ 🔍 بخار حمام ، حکم غبار غلیظ را ندارد.✅ 📖 توضيح المسائل مراجع، ج۱،ص۹۲۵،مسئله۱۶۵۷. رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_چهل_و_دوم -سلام ستاره خانم گل و گلاب -سلام، معلومه کجایی دخ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هندزفری را که از گوشش بیرون آورد، صدای نوحه گلزار شهدا به گوشش خورد. در دلش اعتراضی به همه این نوحه‌ها داشت. -پاشو عموجون! بریم وضو بگیریم، دو رکعت نماز بخونیم، سبک شیم. -عمو! من تو ماشین بشینم؟ -چی؟ تا این‌جا بیای، پیش پدرت نیای؟ خیلی حرفه والا! زیاد طولش نمی‌دم. علی‌رغم میلش پیاده شد. باد نسبتا خنکی صورتش را نوازش داد. شاید اگر با پدرش آشتی بود آن نوازش را، خوش‌آمد گویی پدرش به حساب می‌آورد. پشت سر عمو حرکت کرد؛ می‌دانست عمو دوست ندارد، کسی او را با دختری با این تیپ ببیند. از پله‌های گلزار پایین رفتند. آن موقع از ظهر نسبتا خلوت بود. عمو به طرف یکی از خادم‌ها رفت و از او تقاضای چادر کرد. ستاره به ناچار، چادر را سر کرد. به دنبال عمو، توفیق اجباری وضو گرفتن هم نصیبش شد. سرش را کمی متمایل به بالا گرفت و در دلش خطاب به خدا گفت: "چطو گفتم وضو ندارم، شنیدی! حالا اگه برا یه کار دیگه صدات کرده بودم، همین‌قدر سریع جواب می‌دادی؟" ناگهان پایش به چیزی گیر کرد. قبل از این‌که بیفتد، عمو دستش را محکم گرفت و او را نگه‌ داشت. -ستاره! حواست کجاست؟ -ببخشید عمو. ندیدم. سر به زیر و تسلیم دنبال عمو راه افتاد. زیر سایه‌بانی، فرش‌های سورمه‌ای رنگ با طرح گل‌های ریز صورتی پهن شده بود. کفش‌هایشان را در آوردند و همان‌جا نشستند. ستاره هم طبق همان حرفی که زده بود، نماز ظهر و عصرش را خواند. بعد از نماز متوجه شد که عمویش کنارش نیست. سرش را چرخاند. کمی آن طرف‌تر پشت به مزار پدرش در حال گفت و گو با مرد چهارشانه و قد بلندی بود که لباس نظامی پوشیده بود. از فرصت استفاده کرد و خودش را به مزار پدرش رساند. حالا که آمده بود باید شکایت و دلخوری‌اش را به او می‌گفت. روی سکویی کنار مزار پدر نشست و حسابی به قبرش خیره شد. بدون هیچ احساسی فقط نگاه کرد. روی قبر نوشته شده بود: «شهید حسین شکیبا» نگاه مضطربش را بین سنگ قبر و عمویش رد و بدل کرد. فرصت را که مناسب دید، با حرکت آهسته لب‌هایش، به طوری‌که کسی صدایش را نشنود، زمزمه کرد: «دلم که تنگ شده بود، خیلیم زیاد.. ولی دلخوریم سر جاشه.. نمی‌خواستم بیام.. ولی انگار زور شما زیادتره..» و بعد خنده تلخی کرد. -همیشه همین‌طور بوده.. بزرگترا زور می‌گن.. کوچکترا باید گوش کنن.. خفه بشن.. الان من اعتراض دارم.. به کی بگم؟ به تو؟.. به خدات؟ کی می‌شنوه؟ اصلا من برا کی مهمم؟ برای تو؟ کم‌کم داشت اشک از گوشه چشمش راه می‌افتاد. -اگه مهم بودم برات.. تنهام نمی‌ذاشتین.. بالاخره مردم دارن میان ازت حاجت می‌گیرن.. ولی چه فایده.. برا دختر خودت هیچ‌کار نکردی.. اصلا کی گفت بری؟ نظر منم پرسیدی؟ مگه برات مهم نیست که من خوب باشم؟ به قول عمو تو راهت باشم؟ می‌شه بدون این‌که تو بالا سرم باشی، من خوب باشم؟ اصلا کی گفته فقط خوب شمایی، بقیه بدن؟ بغضش را فرو داد و قطره اشک روی گونه‌اش را پاک کرد. -ولی من تصميممو گرفتم.. می‌خوام آزاد و شاد زندگی کنم، دیگه بزرگ شدم.. هرچی تا الان به نصیحت بزرگترا گوش کردم، بسمه دیگه.. هر چقدر تنهایی کشیدم.. بسمه دیگه.. مي‌خوام با خوش بودن جبرانش کنم. سرش را کمی بالا گرفت، نگاهی به عمو انداخت که درحال نماز خواندن بود. چند نفس عمیق کشید. -عمو نگرانمه.. چون دختر توام.. اگه دختر تو نبودم.. شاید کمتر تلاش می‌کرد اصلاحم کنه.. کاش دخترت.. زبانش را گاز گرفت، متوجه شد که تند رفته و نباید جمله‌اش را کامل کند. داشت بغضش می‌ترکید، از فشار احساس‌های ضد و نقیضی که داشت به قلب کوچکش وارد می‌شد. دستش را روی گلویش گذاشت و فشار داد. فکر می‌کرد که با فشار دادن گلویش می‌‌تواند جلوی بغضش را بگیرد. اما بغض گلویش شکست؛ شکستنی بی‌صدا و از درون. نویسنده:ف.سادات{طوبی} ✅کپی ممنوع ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸 ✅ حواستون هست 👇 👈🏻 📱 درسته که مجــازیه... ‼️ اما هر کلیکش‌ تو پرونده‌ اعمالمون‌ ثبت میشــه ! ❗️هــر چــی نـوشتیـم.... ✍ ❗️ هر چی دیـدیــم... 👀 ❗️هر چی شنیدیـم...👂 ❗هرچی انتشار دادیم... 🗣 💯 👈  باید به درگاه الهی باشیـم‌ 👌 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا