📚#قضاوت_ممنوع⛔️
صبح شد و مرد با انرژي و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبيلش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. 🚗🏢
در جادهي دو طرفه، ماشيني را ديد که از روبرو ميآمد و راننده آن، خانم جواني بود.
وقتي اين دو به هم نزديک شدند، خانم در يک لحظه سر خود را از ماشين بيرون آورد و به مرد فرياد زد: «حيووووووووون!»📢
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «ميمووووووون»📢 🙊
هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
مرد به خاطر واکنش سريع و هوشمندانهاي که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود🤓 و در ذهنش داشت به کلمات بيشتري که ميتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر ميکرد و از کلماتي که به ذهنش ميرسيد، خندهاش😊ميگرفت.🤦♂
اما چند ثانيه🕐 بعد سر پيچ که رسيد حيواني وحشي🦏 که از لا به لاي درختان کنار جاده درآمده بود،😢 با شدت خورد توي شيشهي جلوي ماشين و اتومبيل مرد به سمت آن درختان منحرف شد...🙈
و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده🚫 نه فحش! و فهميد که اسير قضاوت کردن زودهنگام شده😔
🔖#نشرمطالبصدقهٔجاریهاست
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
سیدعلی_260123213524.mp3
5.17M
دیکتاتور کیست؟
#جانم_فدای_رهبر
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفتادو_یکم سرش را بالا گرفت و پک محکمی به سیگار زد. هوا را از بی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هفتادو_دوم
دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالیکه گازی به مثلث پیتزا زد گفت:
-خب، این چرا یه بار با این یارو استوارته، یهبار با اونه؟ من نفهمیدم چی شد.
-همینه دیگه که جالبه. خودش عاشق
دنی شده.
-ای بابا! من قاطی کردم، یه ساعت پیش داشت به اون میگفت عاشقتم.
-آره، ولی بعدش فهمید دنی رو بیشتر دوست داره. بخاطر همین یهکم عذاب وجدان داره، نخوندی زیرنویسو؟
-خاک بر سر اون وجدانش. فکر کنم یکی دیگه بیاد، احساس کنه اونم یهکم بیشتر از دنی دوست داره.
مینو خندید و با پا، کارتون پیتزا را شوت کرد.
-آره بابا. عین خیالشون نیست. کی به کیه...همینش خوبه دیگه آزادی مطلق! عاشقشم.
وقتی چشمغره ستاره را دید، ببخشید ببخشید گویان، تخمهای در دهانش انداخت و خردههای نان پیتزا را از روی زمین جمع کرد.
ستاره همانطور که ذهن و چشمش درگیر فیلم بود، چشمانش سنگین شد، آنقدر سنگین که تصاویری جایگزین فیلم در حال پخش شد؛ کیان به او خیانت کرده بود و برای دلسا شعر عاشقانه میخواند. مینو قهقهه میزد و میگفت، آخر رابطه شما هم مثل خونآشامها شد. خواب آشفتهاش چنان اضطراب را در وجودش رخنه کرده بود که از خواب پرید.
همه جا تاریک بود و خبری از مینو نبود. تلویزیون اما روشن بود، دستش را به مبل گرفت و بلند شد تا آبی به صورتش بزند. پچپچ عجیبی از آشپزخانه شنید، ترس به جانش افتاد و کلمه خونآشام مدام جلو ذهنش رژه میرفت. صدای ضربان قلب و نبض شقیقهاش طوری هماهنگ بالا رفته بود، که انگار دو قلب در بدنش میزد.
آهسته قدم برداشت و به طرف صدا رفت.
مینو به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. موهای پریشانش در نور کم سو چراغهای هالوژن، ترسناکش کرده بود. دهانش را مثل ماهی، باز و بسته میکرد، انگار با کسی که روبهرویش ایستاده بود، حرف میزد. گاهی هم ساکت میشد و سر تکان میداد،انگار که چیزی را شنیده و تأیید کرده. دستش را روی قلبش گذاشت وجلوتر رفت. اما وجود ستاره، او را هوشیار کرد و حرکاتش متوقف شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، روبه ستاره گفت:
-بیدار شدی؟ من دیگه برم بخوابم.
ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. آبی به صورتش زد و خیالات را از سرش بیرون کرد تا بتواند بخوابد.
دوباره کابوس بود که مهمان ناخوانده خوابش شد. آنقدر در رختخواب تکان خورد که وقتی نور کمرنگ صبحگاهی، آهسته از پنجره به داخل هال تابید، به سرعت چشمانش را باز کرد و بیحرکت به سقف خیره شد.
با صدای تلفن خانه، از جا پرید. از میان پوست پفک و چیپس و کارتون پیتزا به سختی رد شد. وقتی به تلفن رسید، صدای زنگ قطع شد. شماره عمویش افتاده بود. چند ثانیهای نگذشته بود که صدای گوشیاش هم بلند شد. خمیازه طولانی همراه با الو گفتنش، همزمان شد.
-سلام ببخشید عمو، خواب بودم، تا بلند شدم تلفن قطع شد. نه یه چیزی میخورم، نگران نباشین. از طرف منم تسلیت بگین. باشه، باشه چک میکنم. خداحافظ.
هوفی کشید. و کنار مبل ولو شد.
مینو چشم بسته و خوابآلود گفت:
-کی بود؟
-تو، توی خوابم میشنوی؟
مینو از جایش بلند شد و نشست.
-با این ونگ ونگ پشت هم تلفنا، خواب کجا بود دیگه.
-عموم بود. با سفارشای همیشگیش.
-آهااان!من دیگه باید کمکم برم، ممکنه برات دردسر بشه.
-خب بمون حالا! میری دانشگاه؟
-نه چندجا کار دارم. به کلاس نمیرسم.
-مینو! من دیشب همهاش کابوس میدیدم.
-چیز خاصی نیست، منم دفعه اول همینطور بودم، باید شجاع بشی. اگه لازم نبود اصرار نمیکردم.
-خوشم میاد برا همهچی دلیل داری.
مینو خنده زیرکانهای کرد.
-حرف حق جواب نداره عروسک...بشین تمیز کن، یهو عموت غافلگیرت نکنه.
با رفتن مینو شروع به جمع کردن خانه کرد. وقتی صدای زنگ خانه بلند شد، تازه متوجه بوی تند سیگار شد. نگاهی به آیفون انداخت. دوست عفت بود.
-کله صبح، اینجا چه کار میکنه؟
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی کاری انجام نمی شه ،
شاید خیری توش هست ، #صبر کن👌
وقتی مشکل پیش بیاد ، شاید #حکمتی داره👌
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری
حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری👌
وقتی بهت بدی می کنند ، شاید
وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی👌
وقتی همه ی درها به روت بسته میشه
شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت
باز بشه و #خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده👌
وقتی سختی پشت سختی میاد
حتماً وقتشه روحت #متعالی بشه👌
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً
#وقتشه_با_خداي_خودت_تنها_باشی😍
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
باید یاد بگیریم
وقتی اشتباهی ازمون سر زد عذر
خواهی کنیم 🙏
و یاد بگیریم وقتی کسی
از ما عذر خواهی کرد بهش احترام بزاریم ..👌
عذر خواهی نشانه ضعف نیست
نشانه شخصیت و تفکر است👌
#تلنگرانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفتادو_دوم دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالیکه گاز
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هفتادو_سوم
با دستانی لرزان تمام در و پنجرهها را باز کرد. در راهرو را به طرف خودش کشید. دمپایی را انگار لنگه به لنگه پوشیده بود.
نگاهش به در نیمه باز خانه بود، خدا خدا میکرد، ملوکخانم وارد نشود.
بوی سیگار به حیاط هم سرایت کرده بود. روی پله اول خشکش زد و نگاهی به پشت سرش انداخت و باز بو کشید. دوباره به در خانه نگاه کرد؛ دمپایی پلاستیکی سبز زن همسایه با جورابهای کرمش، قدم در خانه گذاشت. لبش را گاز گرفت و پله دو و سه را یکی کرد. سکندری خورد و تعادش را از دست داد، از روی پلههای باقی مانده سر خورد و به پشت روی زمین افتاد. پای چپش خم شده بود و نمیتوانست تکانش دهد، اما هنوز تمام نگرانیاش بوی سیگاری بود که هر لحظه در بینیاش میپیچید.
با صدای مهیبی که ایجاد شد، ملوکخانم وارد حیاط شد.
مغزش درست کار نمیکرد. درد شدیدی از پایش به کمرش کشیده شد و تمام بدنش را گرفته بود.
-خاک بر سرم، مادر! چی شدی؟
بوی دود سیگار در مغزش هم پیچید، با نزدیک شدن قدمهای زن همسایه، احساس کرد تمام لباسهایش بوی سیگار گرفته و چیزی تا لو رفتنش نمانده.
درد مانند ماری، به تنش پیچیده بود.
ملوک خانم چادرش را روی بند انداخت و سراغ ستاره رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود.
-خوبی مادر؟
انگار عزرائیل را دیده بود، برای گرفتن جانش. فقط سری تکان و داد باز لب گزید.
شانههایش از درد میلرزید. اشکهایش یکی پس از دیگری روی گونهاش میریخت. مزه شور اشک با دردی که میکشید، حسابی دهانش را تلخ کرده بود. مدام چشمهای عسلی ملوک خانم را نگاه میکرد تا ردی از مچگیری در آن پیدا کند. ترس به مغزش هجوم آورده بود، آن قدر که فشارش را در آن هوای سرد اول صبح پاییزی، به پایینترین حد ممکن کشیده بود. تلاش میکرد چشمانش را باز نگه دارد تا از واردن نشدن ملوک خانم به داخل ساختمان مطمئن شود، اما تلاشش بیفایده بود و کمکم صداها و تصاویر برایش مات و مبهم شدند، تا جاییکه چشمانش سیاهی رفت.
چشمانش را که باز کرد، برخلاف آخرین تصویر سیاهی که دیده بود، همه چیز سفید و روشن بود. احساس آرامشی با باز کردن چشمهایش به او دست داد که کمی بعد، مثل بوی تند الکلی که اطرافش میپیچید، پرید.
صورتش را به سمت چپ چرخاند، ملوک خانم، با چشمان عسلی خیسش، کنارش ایستاده بود.
- بهوش اومدی دخترم؟ الحمدلله... هزار و صد مرتبه، خدا رو شکر.
ستاره پرسید:
-چی شده؟
صدایی از سمت راستش شنید.
-چیزیت نیست، از پله افتادی، پاتو داغون کردی، بعدم ترسیدی و غش کردی... سرمت که تموم شد، مرخص میشی. ولی چند روز خونه نشین میشی تا موقع پایین اومدن از پله، بیشتر حواستو جمع کنی.
سرم را تنظیم کرد و به ملوکخانم توصیه کرد که حواسش باشد قبل از تمام شدن سرم آن را بندد.
بعد لبخند دلنشینی زد و دستی به گونه ستاره کشید.
بغضش گرفته بود. تازه همه چیز مانند فیلم از جلویش رد شد. دلش میخواست به خانم پرستار بگوید همانجا بماند. چندبار دیگر صورتش را نوازش کند.
چقدر حس خوشآیندی بود، اما حیف که نصفه بود.
حس اسیر گرسنهای را داشت که از بالای سرش یک سیب آویزان کرده باشند و او فقط توانست، آن سیب را بو کند و حسرت سیر شدن به دلش بماند.
چشمانش مقنعه سیاه و روپوش سفید پرستار را دنبال کرد. آنقدر که در بین دیگر سفیدپوشان بیمارستان، گمش کرد.
✅کپی فقط با اجازه نویسنده
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi