🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. 😳
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند.⚱
قبل از این کار به عنوان #آخرین_تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»👌
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»⚡️
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»🤔
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»😒
😄😄😄
پی نوشت : شاید شما هم به #ساده_لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای #کمارزش، چنان میچسبیم که #ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.❌
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
واجب فراموش شده ج۳.mp3
5.26M
🎵 آموزش کاربردی
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۳
⚜️ شروط وجوب : علم
🔷 #واجب_فراموش_شده
🌐 کانال مصطفی شبهه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر 🔅جلسه ۲ ⚜️ معنای معروف و منکر 🔷 #واجب_فراموش_شده 🌐
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۲
⚜️ معنای معروف و منکر
رسانه الهی
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر 🔅جلسه ۱ ⚜️ اهمیت این دو واجب 🔷 #واجب_فراموش_شده 🌐 ک
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۱
⚜️ اهمیت این دو واجب
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هشتاد کیان چند صوت فرستاده بود. هندزفری را در گوشش جابهجا کرد و
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هشتادو_یکم
صورتش از آخرین دیدارشان، لاغرتر و رنگ پریدهتر به نظر میرسید.
-عموت گفت یه ساعت دیگه میاد، باید بری دکتر.
ستاره سعی کرد به لبانش فرمان لبخند بدهد.
-بهتری عفتجون؟ نمیدونستم برگشتی.
صورتش سرد و بیاحساس بود. بدون هیچ جوابی فقط نگاه کرد.
بازهم تلاش کرد؛ برای به زبان آوردن چند کلمه:
-میشه، کمکم کنی بیام... پایین...
احساس کرد کلمات آخری، همراه با بغض و ناتوانی از دهانش خارج شدند.
بدون هیچ پاسخی، ستاره را ترک کرد و در اتاق را بست.
ستاره سرش را با ناباوری بالا آورد، احساس کرد صورتش منقبض شده.
کم شدن تواناییش در راه رفتن و برخورد خشک عفت با او، راه اشک را به گونهاش باز کرد. دیگر همان مقدار تلاشی را هم که برای تکان خوردن میکرد، از دست داد. به رفتار خودش فکر کرد. اما بخاطر نیاورد که کدام کارش باعث چنین رفتار سردی از جانب عفت شده. با وجود اینکه هیچوقت از عفت خوشش نمیآمد، اما سعی میکرد منصفانه رفتار کند. حالا در اوج ناتوانیاش، انگار او ناراحت نبود.
در با چند تقه، باز شد. عمو در چهارچوب در ایستاده بود. تصویر عمو در چشمان بارانیاش میلرزید. سعی کرد با پشت دست اشکهایش را تندتند پاک کند.
-ستاره... گریه نکن عموجونم.
صدایش آرام و محزون بود. انگار عمو از تمام اتفاقات خبر داشت. انگار دلیل اشکهایش و رفتار عفت را میدانست.
-پاشو کمکت کنم، لباس بپوشی.
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد پرسید:
-مگه امروز نوبت دکتر داشتم.
عمو بدون توجه به سوال ستاره، کمک کرد تا لباس بپوشد. از آن فاصله صورت عمویش را بهتر میدید. بنظرش آمد نسبت به شب قبل، چین عمیق و جدیدی روی پیشانی عمو افتاده.
"پس احتمالا موضوع مهمی پیش آمده بود"
این فکر در مسیری که نمیدانست قرار است به کجا ختم شود، در ذهنش پر رنگتر شد. حتی با سکوت عمو در ماشین، تبدیل به یک علامت سوال برجسته شد.
-عمو؟ چی شده؟ چرا شما ناراحتی؟ عفت چرا اونجوریه؟ خیلی بد...
حرفش را نصفه گذاشت. شاید سکوت عمو و اقتدارش، اجازه حرف زدن را از او گرفت.
ماشین را به سمت راست راند. کنار یک فضای سبز، زیر سایه درختان کاج، متوقف شد.
دخترکی فال به دست را داخل پارک دید، داشت به زن و شوهر جوانی که در حال خندیدن و نگاههای عاشقانه بودند، اصرار میکرد فالی بردارند.
-میدونم، خیلی داره بهت سخت میگذره، عمو.
صورتش را به سمت صندلی راننده چرخاند.
-بعد از فوت داییش کلا بهم ریخته، من بهش حق میدم.
میخواست بگوید:
-چه حقی داره که تو خونه شما، با من اینطوری برخورد کنه. مگر فوت دایییش تقصیر ماست.
اما صورت محزون عمو، اعتراضش را خاموش کرد.
- منظورم این نیست که حق داره هرطور دلش میخواد باهات حرف بزنه.
احساس کرد، عمو ذهنش را خواند. صورتش کمی سرخ شد.
-ولی خب، یهسری اتفاقا افتاده
که شاید منم تو فوت داییش مقصر بودم،نمیدونم... نمیدونم... شایدم بخاطر طعنههایی باشه که خانوادش بخاطر بچهدار نشدنش بهش میزنن!
انگار عمو داشت با خودش هم حرف میزد.
-حالا هرچی... هرچی... بگذریم، تو بذار پای اینکه مادر نشده، میفهمی چی میگم ستاره؟
دنبال کلمات میگشت تا چیزی برزبان بیاورد.
-آره، سخته.. ولی من بازم نمیفهمم، چرا الان باید یادش بیفته؟ مگه قبلش با هم چه مشکلی داشتیم، قبول دارم آدم خاصیه و زیاد تو خودشه... ولی انگاری من دشمنشم...
بعد انگار تازه متوجه حرف عمو شده بود.
-عمو... چطوری تو مرگ داییش شما مقصرین؟
عمو کلافه جواب داد.
-نه... نه! دشمن نه!
ستاره این جمله را اینطور در ذهنش معنا کرد، "درسته که یه کوچولو باهات دشمن شده، ولی محض رضای خدا، اسم بهتری روی کارش بذار"
پوزخندی زد.
-خب چرا درست بهم نمیگین، شاید بتونم کمکش کنم... نگفتین منظورتون از مقصر بودن تو فوت داییش چی بود؟
-ستاره برا همین آوردمت بیرون وگرنه هفته دیگه باید بری دکتر... ولی گفتم بیای باهات حرف بزنم. زیاد به کاراش توجه نکن، اگه طعنه زد چیزی نگو. خب... خیلی چیزها هست که نمیدونم گفتنش درسته یا نه! ولی شاید بدونی، بهتر باشه.
👇👇ادامه 81
ادامه ۸۱👇👇👇
ستاره تمام حواسش را به حرفهای عمو داد.
-تو مراسم ختم، شوهرسابقشو دید که بخاطر بچهدار نشدن ،ازش جدا شده بود.
-قبلا ازدواج کرده بود؟ فکر کردم وقتی زن شما شد، مجرد بوده.
عمو فقط سری به نشانه منفی تکان داد.
-نمیخواستم کسی چیزی بدونه، گفتم غریبه، هواشو داشته باشم... حالا زن شوهر سابقشم، همراهش بود، بدتر اینکه دوقلو حامله بود.
ستاره ناغافل، دستش جلوی دهانش رفت.
-نه!
-شاید فقط همین یکی نباشه، ولی خب میدونم همینم برای بهم ریختن یه زن، کم چیزی نیست. اگر بهت گفتم، برای این بود که بتونی درکش کنی. شاید خیلی از تفکراتش اشتباه باشه... ولی ما میتونیم تو این قسمتی که حق داره، درکش کنیم هوم؟
-عمو خیلی حرفتو میپیچونی! یچیزی میگی، میفهمم، دوباره نمیفهمم... دیگه چی هست؟
عمو نگاهش را به بیرون پنجره داد. ا
نگار داشت با خودش چیزی را سبک سنگین میکرد. بالاخره تصميمش را گرفت.
-دایی عفت... داییش، از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت... نتونست پول عملشو جور کنه... عفت... خب، توقع داشت کمکش کنم.
👇👇81ادامه
ادامه ۸۱👇👇👇👇👇
-خب چرا کمکش نکردین؟
-نداشتم عمو! اگه داشتم که حرفی نبود.
-خب چرا همچین توقعی داشت؟
عمو پوفی کرد و دستش را روی فرمان کوبید. انگار به سختترین قسمتش رسیده بود.
-اون پساندازی که بابات کنار گذاشته برات... توقع داشت از روی اون بردارم... میگفت پس میده بعدا... ولی این پول مال توئه، مال آیندته.
ستاره نمیدانست چه جوابی بدهد، شاید اگر عزیزترین فرد زندگیاش در خطر بود، او هم چنین توقعی از اطرافیانش داشت.
-نمیدونم چی بگم عمو! اگه باهام مهربونتر بود، اصلا حرفی نداشتم ولی اون خیلی.
عمو حرفش را قطع کرد.
-نیومدم اینجا درمورد خوبی و بدی کار عفت حرف بزنم، فقط میخوام یکم درکش کنی و کاری بهش نداشته باشی، یعنی... بیشتر منو درک کن که میخوام هوای جفتتونو داشته باشم.
ستاره ،استیصال را که در چشمان نمدار عمو به وضوح میدید، بغضش گرفت. نمیدانست برای خودش دل بسوزاند یا برای عمو که بعد از، از دست دادن همسر و دو فرزندش، گیر عفت با اخلاقهای خاصش افتاده بود. سعی کرد با چشمی دل عمویش را به دست آورد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi