eitaa logo
رسانه الهی
356 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صد سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری می‌بارید و خبر از رگبار
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت. -چقدر حرص می‌خوری دختر، چند دقیقه صبر می‌کنیم. صابر سرش را از گوشه سمت راست، کمی کج کرد. -فرشته! بریم یه چایی چیزی بخوریم؟ ستاره نگران به فرشته نگاه کرد. -نه، باور کنین الان میان. فرشته کمی خودش را جلو کشید، دستی به بازوی صابر کشید. -خدا خیرت بده صابرجان، آره... استخونامون درد گرفته زیر این بارون. در جواب نگاه خیره ستاره گفت: «می‌ریم برمی‌گردیم زود» صابر با یک سینی چای، در ماشین را باز کرد و نشست؛ سرمایی که وارد ماشین شد، همراه با عطر خوش بهارنارنج بود. لیوان کاغذی داغ را میان دستانش گرفت. با گرم‌ترشدن دستانش، مغزش هم بهتر کار کرد. -گرم شدی ستاره؟ سری به معنای تایید تکان داد. به پشتی صندلی تکیه داد و باقی مانده چایش را نوشید. -ممنون، خیلی خوش‌طعم بود. آن ستاره‌ی حرف‌بزن و پرشور همیشگی در جمع دوستان، تبدیل به ستاره خجلی شده بود که حتی تشکر کردن هم برایش سخت بود. با صدای خش‌دار صابر به خودش آمد؛ -امروز عزیز حسابی بهتونتو می‌گرفت. می‌گفت، هرچی امروز نبودی، فردا باید جبران کنی. نیمه لبخند روی لبش، رو به فرشته بود که از آینه او را خطاب قرار می‌داد. ولی لبخندش انگار به ستاره هم سرایت کرد، طوری که فراموش کرد جنس صابر با پسرانی که با آن‌ها می‌گشت، متفاوت بود. وقتی به خودش آمد دید که دارد به تصویر صابر در آینه لبخند می‌زند. خنده روی لبش ماسید. کمی خودش را جمع کرد و در دل به خودش بد و بیراه گفت. "خاک تو سرت ستاره، این با کیان و آرش و گیلاد فرق داره، چرا اینطوری زل زدی به نامزدش..." برخلاف چند دقیقه پیش که می‌لرزید، تمام بدنش گر گرفته بود. داشت حالش از خودش بهم می‌خورد. فرشته انگار جواب صابر را داده بود که هردو داشتند می‌خندیدند. فضای ماشین به طرز عجیبی خفه بنظر می‌رسید. باید دنبال بهانه‌ای برای بیرون رفتن می‌گشت. سینی چای را برداشت و در را باز کرد. -ستاره، کجا میری؟ -میرم سینی رو پس بدم. قبل از آنکه مجبور شود بیشتر توضیح دهد، سریع از ماشین پیاده شد. -خانم... صبر کنین! صابر تمام قد روبه‌رویش ایستاده بود‌‌‌؛ با گرمکن مشکی کلاه‌داری، قدش از او بلندتر بود. موهای زیبای مشکی‌ و مجعدی داشت که انگار باد هم نمی‌توانست چیزی از اقتدار و استحکامش، چیزی کم کند. چشمان سیاهش از پشت فرم مشکی عینک، به سینی در دست ستاره دوخته شده بود، جایی نامعلوم، روی طرح گلِ لیوان کاغذی. به خودش آمد. " خاک تو سرت، زل زدی به پسر مردم. خدایا من چم شده!" -خانم شما بفرمایین! -نه.. نه.. شما ببرین... من...می‌خواستم... یه... آب معدنی هم بگیرم. یادش آمد کیفش در ماشین است. با همان نگاه سر به زیر و اخمش، ستاره را مورد خطاب قرار داد: -بفرمایین لطفا تو ماشین، خواهرم! اصلا خوب نیست این موقع شما برین داخل مغازه. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با هم‌جنس خودت، فکر کرده می‌ترسم" برخلاف حرف‌های آشفته ذهنی‌اش، مطیعانه اطاعت کرد و سینی را به دستان ضمخت صابر داد و با سری که بالا گرفته بود، به ماشین برگشت. -ستاره چرا این قدر معذبی دختر... صابر می‌برد سینی رو. ببین اگه تو هم همراهمون نبودی، بازم با صابر میومدیم بیرون یه چیزی می‌خوردیم، شایدم قدم میزدیم تو بارون. چیزی در دلش فرو ریخت. احساساتی که هیچ تعریفی برایشان نداشت، لحظه به لحظه به جانش می‌افتاد. -ممنون. لحنش چنان سرد و طلبکارانه بود که خودش خجالت کشید. اصلا نمی‌دانست جای گفتن کلمه ممنون اینجا بود یانه. تسلطی روی کلماتی که بر زبانش جاری می‌شد، نداشت. ترجیح داد حزف نزند. صابر با شیشه آب معدنی برگشت. -بفرمایید. ببخشید کوچک نداشت، مجبور شدم بزرگ بگیرم. -ای وای... ببخشید. یادش رفته بود بهانه بیرون رفتنش آب معدنی بود. - قابلی نداره... اینم لیوان، گفتم شاید فرشته هم هوس آب کنه. -قربون دستت،من تشنه نیستم عزیزم. نمی‌دانست چرا از قربان صدقه رفتن‌های این دونفر حالش بهم می‌خورد. "نمی‌تونستن این اداهاشونو برا خلوتشون بذارن؟ حتما تازه عقد کردن!" ستاره رو به صابر گفت: -خودتون نمی‌خورین. بازهم خجالت کشید. چقدر سخت بود که باید مراعات حرف زدنش را هم می‌کرد. شاید از نظر فرشته کار زشتی کرده بود. صابر به علامت نه، دستش را بالا گرفت و انگار همزمان تشکر هم کرده بود. گوشی‌اش که زنگ خورد، رشته افکارش پاره شد. با دیدن اسم عمو، نفس راحتی کشید. -سلام عموجون!... من با فرشته دوستمم، عفت خونه نبود... داریم میایم الان... چشم... فقط در رو باز بذارین من کلید نداشتم، پشت در موندم. با تماس عمو، کمی قوت قلب گرفت. ضربان قلبش متعادل‌تر شد. -می‌خواین آب باشه برا خودتون؟ من دیگه الان می‌رسم. فرشته خندید. -نه عزیزم بخور. بده عمو و زن عمو هم بخورن، آب نطلبیده مراده. خنده کوتاهی کرد و زیپ پشتی کیفیش را باز کرد تا لیوان‌ها را جا دهد. از چیزی که دید شوکه شد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟﷽🌟 ❤️ دلم برا نسیم صبحت پر میزنه🌸 دلم یه وقتایی میاد به گنبدت سر میزنه❣❣❣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ ای تاریخ ننگ بر تو اگر فراموش کنی ، در یک شب پنج جوان رشید مملکت برای جلوگیری از ورود اشرار به کشورمون جونشون رو فدا کردن😢 اما👈 صدای یک سلبریتی هم در نیومد 👀 فرداروز که قاتلشون رو بخوان اعدام کنن همه‌شون میشن مدافع ! ...🤔 (عکس از و فرزند خردسالش😭) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 📣بیایم بخاطر خوشحال شدن کسی، نریم👌 👈اینکه من کسی رو مسخره کنم و یا راز پنهان کسی رو جایی بگم و جماعتی بخندن، به خدا ارزش جهنم رفتن رو نداره😡 ⚠️بدبخت کسی است که آخرتش رو به دنیاش میفروشه😳 و بدبخت تر :اونه که آخرتش رو بخاطر دنیای دیگران بفروشه👀 انشاءالله به رشدی از برسیم که و (نماز، روزه، امر به معروف و نهی از منکر و...) رو با هیچ چیز معامله نکنیم✅ 🔖 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
24.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 ویژگی‌های در کلام شهید حاج قاسم سلیمانی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدودو در دلش پوزخندی زد. "من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با هم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کمی کیفش را جلو کشید تا فرشته دید کمتری داشته باشد. دسته کلیدش داخل کیف، برایش زبان درازی می‌کرد. "این اینجا چکار میکنه خدایا... فرشته ببینه درباره‌ام چی فکر می‌کنه! !" زیپ کیفش را بست و تا خانه دست به سینه نشست، حس مجرمی را داشت که شیئ ممنوعه‌ای را با خود حمل می‌کرد. چنان آرام کیفش را جا به جا می‌کرد که صدای جرینگ جرینگ کلید بلند نشود، داشت با خودش فکر می‌کرد نکند فرشته صدای کلید را شنیده و به روی خودش نیاورده! چرا خودش نفهمیده بود! -ممنون، من همین‌جا پیاده می‌شم داخل کوچه نیاین، سختتونه. -خب بذار... -نه عزیزم خیلی لطف کردین. سلام به عزیزجون هم برسونین. آقا... ممنونم، خدانگهدار. فرشته دستی به بازویش کشید. - زود برو خودتو گرم کن، حسابی خیس شدی... خدا به همرات! با لبخندي قدرشناسانه از ماشین پیاده شد. صابر هم به رسم احترام پیاده شد. ستاره دلش می‌خواست پشت سرش هم چشم داشت! طوری آهسته قدم برمی‌داشت که انگار در حال پیاده‌روی در کنار ساحل دریاست. زنگ خانه را زد. صدای عمو را که شنید، دلش آرام گرفت. -منم عموجون. رویش را برگرداند. صابر در حال سوار شدن به ماشین بود. نگاه آخرش مثل تیری زهرآلود قلب ستاره را هدف گرفت؛ نگاهی از روی جدیت با چاشنی اخم، که مخاطبش چشمان قهوه‌ای ستاره بود. نمی‌دانست چه کار بدی انجام داده که مستحق چنین اخمی است، نکند متوجه کلیدها شده و... چیزی در دلش فرو ریخت. بالأخره صابر سوار ماشین شد. نگاه مهربان فرشته و تکان کوتاه سرش، کمی رنجش را تسلی داد. در خانه را که بست، نفس راحتی کشید. داخل کیفش را نگاهی انداخت تا مطمئن شود، توهم نبوده. -ستاره، عمو بیا تو! نگاه کن...نگاه کن... سرما می‌خوری دختر! نگاهی به خودش انداخت، انگار بدنش بی‌حس شده بود و خیسی باران را حس نمی‌کرد . حرف فرشته و عمو درست از آب درآمد و ستاره روز بعد با بدن درد و کمی تب از خواب بیدار شد. امتحانات اولی‌اش را با حالت سرماخوردگی پشت سر گذاشت و این برایش بسیار اذیت کننده بود. اما آخرین امتحانش را با خوشحالی و موفقیت پشت سر گذاشت. مینو بیرون سالن منتظرش ایستاده بود. به شوخی خودکار را به سرش زد. -چی می‌نویسی هی تند تند، اینشتین کلاس؟ کف دستش را به سرش کشید، جایی که مینو ضربه زده بود. -آخ... یوا‌ش‌تر. چرت و پرت مي‌نويسم نمره بگیرم. مینو خودکارش را در هوا طوری چرخاند که ستاره متوجه شد، دارد ادای او را هنگام امتحان دادن در‌می‌آورد. -آره جون خودت! از قيافه‌ات معلومه. به طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردند. -حالا کی گفته من اینشتینم؟ خرخون کلاس اون دختر کک مکیه هست که ردیف اول می‌شینه. فامیلش یادم نیست. یه‌بار کنارش نشستم ولی خداییش خوب درس فهمیدم. مینو نیشخندی زد. -سلطانی رو می‌گی؟ آره خبراش دستمه. خاک بر سر، تور پهن کرده، چه توری! می‌دونستی مهرداد رفته خواستگاریش؟ ستاره چنان از حرف مینو جاخورد که وسط راه متوقف شد و نزدیک بود چند نفر به هم برخورد کنند. مینو دستش را گرفت و کنار کشید. -ای بابا، چرا سکته زدی دختر؟ -باورم نمی‌شه... بیچاره دلسا... کلی با مهرداد پز می‌داد... فکر میکرد میاد خواستگاریش حتما... بگو چرا زد آینمو شکست، عغده کرده بود. -بیشعوره دیگه! عشق و حالشو با دلسا و اون ترم اولی کرد، آخر سرهم خرخون کلاس... که کله‌اش همه تو کتاب و درسه انتخاب کرد. ستاره خودش را جای دلسا گذاشت، اگر کیان دختر دیگری را حتی برای دوستی به او ترجیح می‌داد، چه حالی می‌شد؟ چه برسد به ازدواج؟ چه تضمینی وجود داشت که کیان تا آخر با او دوست بماند؟ ولی از خودش مطمئن بود، با اینکه بخاطر رفتارهای زننده کیان نسبت به او کاملا سرد شده بود، اما از خودش مطمئن بود. در مرامش چنین کاری بی‌انصافی بود. اصلا آخرش تا کجا بود! این افکار مثل موریانه‌ای آرام آرام داشت به مغزش رسوخ می‌کرد، که صدایی از پشت‌سرش او را ترساند. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi @tooba_banoo