⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_ودو
کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال چشمک زدن بود، میرفتند و برای خودشان و دوستانشان غذا میکشیدند.
با اینکه حرف زدن با محراب، آرامترش کرده بود، اما باز هم صحنه حمل چیزی که نمیدانست چه بو، جلوی چشمانش رژه میرفت و آرام آرام مانند موریانهای ذهن و قلبش را نیش میزد.
نگاهی به اطرافش انداخت، همه خوش بودند و میخندیدند و انگار داشتند لذت میبردند، ولی ستاره هرچه برای لذت بردن تلاش میکرد، ناآرامتر میشد.
صدای خندههای مینو و گیلاد ، یا شاید هم هوغود یا هر اسم دیگری که داشت، بر جوّ سالن حاکم بود.
به خودش که آمد؛ محراب را دید که با شلوار نخودی و لباس سفیدی جلویش ایستاده بود. یکی از بشقابهای در دستش را به طرف ستاره گرفت.
مضطرب لبش را گزید.
-ای وای! زحمتت شد، ممنون.
درون صورتش چیزی بود که ستاره را به وجد میآورد. و آرامش اولین چیزی بود که ستاره آن را تشخيص میداد، انگار که زمان خلق این موجود خدا به آرامش قسم خورده بود وبس!
-کجایی، خانم خانما؟ بهش فکر نکن. چیزی نبود.
ستاره هاج و واج فقط نگاهش کرد، حتما رد نگاههایش را دنبال کرده و ذهنش را هم خوانده بود.
این مرد با چشمانش میخندید و بعد به لبانش هم سرایت میکرد:
-من همینجوری واستم اینجا بنظرت؟ نمیگیری ظرفو ازم؟
از خجالت کمی سرخ شد، دوباره لبش را گزید.
-آهان، نه! ببخشید.
ظرف غذا را که از محراب گرفت، آرام در گوشش نجوا کرد.
-منظورم، دعوای گیلاد و مینو بود! چیز مهمی نبود.
و قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، دوباره به سمت میز غذا رفت.
چند تکه شنیسل را جدا کرد و در دهانش گذاشت، مانند آدامسی در حال جویدنش بود. با اینکه طعم لذید و کچاپیاش حال و هوایش را عوض کرد، اما بازهم خیلی زود دلشوره، به قلبش نمک میپاشید.
بعد از صرف شام، ستاره با ایما و اشاره به مینو گوشزد کرد که دیرش شده.
پریسا دختری با موهای مایل به صورتی که سعی میکرد خاص بودنش را به رخ همه بکشاند، درحالیکه قارچ سرخشدهی سر چنگالش را میبلعید، سری به نشانه تاسف برای ستاره تکان داد. پریسا، انگار نسخه پیشرفته دلسا بود، لحظهای صورت پریشان چند ساعت قبل دلسا را به یاد آورد، سر معدهاش که سوخت، از خوردن شنیسل کچاپی پشیمان شد.
پریسا با آرنج به پسری که بین او و مینو نشسته بود زد و با چنگالش ستاره را نشانه رفت.
-آدم دلش میسوزه...همچین بچههاییم هست که هنوز... خونوادشون دعواشون میکنن و اونارو با ماشین کنترلی اشتباه میگیرن.
با این حرف، رگ گوشه شقیقشهاش نبض پر سر و صدایی زد و ضربان قلبش دوباره ریتم گرفت.
پسری که مینو او را مصطفی صدا میزد، انگار برای جلب توجه برای پریسای صورتی پوش، چنان قهقههای زد، که آب به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
مینو که صورت برافروخته ستاره را دید، چشمکی به پریسا زد و به ستاره قول داد که خیلی زود آماده رفتن میشوند.
خیلی تلاش کرد که قبل از رفتن جوابی به پریسا بدهد اما تیزی زبانش انگار، دهان ستاره را قفل کرده بود، خداحافظی سرد و رسمیِ کوتاهی با همه کرد، تا اینکه به محراب رسید.
خیلی خوشحال شدم که امشب دیدمت.. بابت کارهای کانالم، ممنون!
سعید سری تکان داد و با همان لحن آرام و مردانهاش گفت:
«فایلی که دیروز برام فرستادی، حجمش زیاد بود! تو واتساپ ارسال نمیشه...اوم... امشب یهبار دیگه تو تلگرام برام بفرست، ببینیم چیکار میشه کرد. مطالبو خودم بارگذاری میکنم، یکم باید روشون کار کنم تا جذابتر بنظر بیان. شما امشب خستهاین.»
بعد هم چشمکی تحویلش داد. ستاره از اینکه، یک راز مشترک با محراب پیدا کرده بود، میان آن همه نگرانی، کمی خوشحال شد.
با حرفهای محراب، انگار خون به صورتش دوید و دستپاچه خداحافظی کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
002فسق_mixdown.mp3
7.88M
#پادکست
🔶 ارکان کفر، #رکن_اول
🔷 تیر چهار شعبهی فسق
* نفس سرکش، سرانجام تو را به کفر میرساند👌
📌برگرفته از جلسات #جهاد_با_نفس
🎵استاد #امینی_خواه
#کفر
#فسق
#قانون
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
🥀سالروز شهادت مولانا
#علی_بن_موسی_الرضا_ع (به روایتی) تسلیت باد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
دیشب اصلا خوابم نمیبرد ، دائم این عکس پر از درد و غمِ پسر و دخترای قد و نیم قد شهید محمد قنبری که دیشب یتیم شدند؛ جلوی چشمام بود😔
هدیه تولد کیان پیرفلک از طرف مادر نامتعادلش یتیم شدن این بچهها بود!
آرزوی صبر میکنیم برای خانواده مظلوم شهید قنبری 🤲🥺
#شهید_محمد_قنبری #ایذه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی_ودو کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وسه
فضای حاکم بر ماشین، چنان سنگین بود که حتی موسیقی درحال پخش هم از سنگینیاش کم نمیکرد.
مینو ماشین را کنار جدول خیابان پارک کرد و نگاهی بهصورت نگران ستاره انداخت.
-خب، بانوی ویژه! بگو امشب خوش گذشت یا نه؟
ستاره لبخند مصنوعی زد، یاد صحنهای که دیده بود، افتاد. آب دهانش را بهسختی قورت داد.
-خب...خوب بود... آره...ولی تا حالا اینجور جاها شرکت نکردم... یکم جوّش برام سنگین بود.
مینو نیمتنهاش را بهطرف ستاره چرخاند. دستش را زیر چانه ستاره گذاشت.
-عزیزم! معلومه که برات سخته! کمکم عادت میکنی. ناخن شستش را روی گونه ستاره دایرهوار حرکت داد. لحنش کمی آرامتر و مرموزتر شد.
-ستاره! تو انگار از یک قفس آزاد شدی و تازه به آزادی رسیدی... معلومه که نور خورشید آزادی اولِ کار چشمتو میزنه. یه مدت بگذره، خودت مشتاق اینجور جاها میشی.
ستاره با چشمان قهوهایاش که انگار مینو قصد هیپنوتیزمش را داشت، به تأیید، سرش را جنباند.
-خب، خوشگل خانوم! لباست اون پشته، عوض کن، بعدم به سلامت!
ستاره دستپاچه لباسهایش را عوض کرد وآرایشش را با دستمال کمرنگتر کرد.
زمانیکه خواست از ماشین پیاده شود، نگاهش به جعبه کادویی افتاد که برای مینو گرفته بود.
-ای وای! مینو این برای تو بود؛ مثلاً امشب تولدت بودا!
با ذوق جعبهی کادو را از میان دستان ستاره ربود و کادو را باز کرد. نگاهی به نیم ست نقره انداخت و گردنبند را با دهانی باز، جلوی آیینه روی سینهاش انداخت.
-چه خوشگله، ایول! تو پارتی بعدی میندازم گردنم. قربون دوستم برم.
لبخندی از روی رضایت روی لبان ستاره در حال نقش بستن بود که با جملهی بعدی مینو محو شد.
-این دیگه چیه؟
لحن تمسخر در صدایش موج میزد.
-این... یه کتاب عرفانیه... از طرف عمو و زن و عمو.
مینو لبانش را به حالت خاصی درآورد.
-عرفا... ن از دیدگاه... آیتالله بهجت!
و بعد قهقههای سر داد و کتاب را بهشوخی به سر ستاره زد. ستاره مات و مبهوت نگاهش کرد، در ذهنش داشت جواب برای تشکر مینو آماده میکرد که با این برخورد مواجه شد. بعد هم نیم ست را داخل داشبرد انداخت و کتاب را به صندلی عقب پرت کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وچهار
با حرفها و تمسخرهای مینو، حس کسی را داشت که زیر یک تریلی هجده چرخ له شده باشد.
از برخورد کتاب با شیشه ماشین، ارتعاشی ایجاد شد که قلب ستاره را هم به تالاپ و تولوپ بدی انداخت.
با دستانی که میلرزید، کتاب را برداشت. انگار داشت وزنه سنگینی را بلند میکرد.
از شدت خشم دهانش مانند خط باریکی شده بود. کتابی را که از نظر او، مینو به آن آب دهان انداخته بود میان وسایلش جا داد و موقع بستن در به گفتن یک "خداحافظ" کوتاه و شکستخورده بسنده کرد.
عفت با یک سینی چای و دامن چیندار گل سرخش و پیراهن سفیدی وسط هال ایستاده بود.
-سلام! چرا زل زدی به من؟ خوبی؟ خوش گذشت؟ مینو چی پوشیده بود؟
تمام تلاشش را کرد تا اجزای صورتش را وادار به لبخند کند، نا سلامتی از تولد برمیگشت.
-سلام... اوهوم، جاتون خالی... یه لباس گرون.
عفت، میز عسلی را با ساق پایش به طرف همسرش، هل داد و سینی را روی آن گذاشت.
-بهبه ستاره خانم! تولد خوش گذشت؟
شام چی خوردی عمو؟
-ممنون، عموجون! الویه خوردم با کیکو ازین چیزا...
درحالیکه وارد اتاق میشد، نقاب لبخند را دوباره روی اجزای صورتش نشان داد و به عمو گفت که مینو سلام رساند و بابت کادو خیلی تشکر کرد.
مثل همیشه به اتاقش پناه برد و خودش را روی امنترین جای اتاقش انداخت و مدتی بیصدا گریست.
صحنه دیدن دلسا برای دومین بار، آن هم با آن سر و شکل برایش عذابآور بود. دیگر خبری از دلسای پرافاده نبود و جایش را به دختری با ظاهری آشفته داده بود؛ دلسایی که او دیگر نمیشناخت.
در ذهنش مدام صورت نگران و وحشتزده دلسا را با تصویر در قاب پنجره، ربط میداد. از ترس بدنش میلرزید، آنقدر گریه کرد که چشمانش از سوزش زیاد بسته شدند و هقهقش تبدیل به نفسهای آرام شدند.
دو روز از ماجرای مهمانی گذشته بود و ستاره همچنان در دریایی از اضطراب تمام لحظاتش را میگذراند. مدتی را به بهانه مهمان داشتن، از مینو دور مانده بود.
در عوض با محراب، ارتباطش را نه تنها حفظ، حتی بیشتر هم کرده بود. حالش که بد میشد با محراب درددل میکرد و از ترسی که به جانش میافتاد سخن میگفت.
مینو مدام پیام میداد که چرا غیبش زده و در مراسم شکرگزاری شرکت نکرده.
- معلومه کجایی دختر؟ تمام کارها مونده، تو رفتی خوشگذرونی؟
ستاره درحالیکه انگشتانش از عصبانیت میلرزید، تایپ کرد.
-یعنی حق نداریم مهمونی بدیم؟ ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم.
مینو که انگار شوکه شده بود با تاخیر جواب داد.
-ای بابا! حالا بیا منو بزن، باشه! فقط زودتر جمعوجور کن و بیا. چون کار زیاد ریخته سرم. درضمن تو مراحل عرفان نباید وقفه بیفته! وگرنه باید از اول شروع کنی، گفتم که نگی نگفتی.
نفس عمیقی کشید و درحالیکه روی تختش نشسته بود، خودش را به عقب روی بالش انداخت. کمی که آرام شد به پهلو خوابیده و نوشت.
-مهمونامون امروز رفتن، فردا میام دانشگاه.
مینو خیلی سریع نوشت:
«چه خبر از گروه؟ خوب پیش میره؟»
-آره تبلیغ گروهو تو اکثر گروههای تلگرامی گذاشتم. درضمن مفتی هم نبود. اَسرا دخترهای که پدر و مادرش معلم بودن، یادته؟ جغرافی میخونه... این خیلی فعاله... ادمین یکی از گروههای واتساپش کردم.
مینو استیکر تشویق فرستاد.
- این مهرهات عالیه! عین خودت میتونه بدرخشه! هرچی میتونی از قشر مذهبی جمع کن.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
👌مادر در خواب پسر شهیدش را میبیندپسر به او میگوید:
توی بهشت جام خیلی خوبه...چی میخوای برات بفرستم؟
مادر میگوید:
چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم...
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون!!🥀
پسر میگوید:
نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!
.بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد!
قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن...
خبر میپیچد!
پسر دیگرش، این را به عنوان
#کرامت_شهید، محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند...
حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند!
قرآنی را به او میدهند که بخواند!
به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛
اما بعضی جاها را نه!
میفرمایند: «قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!»
مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط
آیت الله نوری با گریه، چادر مادر #شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از #قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.»✨
شهید 🌹کاظم نجفی رستگار
#شهیدانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi