رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_دویست_وشش ستاره خنده تلخی کرد. _بعد از اینکه یه همچین اتفاقی بر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_دویست_وهفت
ستاره با تعجب پرسید
- مگه صابر شوهرت نیست؟
فرشته قاه قاه خندید.
-شوهرم؟ کی گفته صابر شوهرمه؟
هنوز داشت با صدای بلند میخندید که ستاره عصبی شد.
-چرا میخندی؟
-آخه صابر داداشمه. نمیدونم چرا اینجوری فکر کردی!
ستاره سرش را پایین انداخت.
عذاب وجدانی که اذیتش میکرد، کمتر شد. یاد اخم صابر افتاد. نگاهی به سر و ضعش انداخت. شاید اگر دوباره میدیدش. تعجب میکرد. خبری از آن آرایش ثابت روی صورتش نبود. شاید اگر دوباره میدیدش دیگر اخم نمیکرد.
-خوبی؟
-اِ... آره... از تو حرفات... نمیدونم... شاید تصور خودم.
دوباره سرش را گرفت، بالا. منتظر ادامه حرفش شد.
-وقتی آدم اشتباهی میکنه، بعدش دلش میخواد جبران کنه... ولی، هرچی بیشتر سعی میکنه، میفهمه، که اصلاً جبران شدنی نیست. من برخلاف بقیه، حالتو بهتر می فهمم. نامزدم، صادق...
مکث کوتاهی میکند.
دوست... صابر بود. زیاد با هم بیرون میرفتن... باهاشون رفت و آمد خونوادگی داشتیم. وقتی عقد کردیم... مثل الان مذهبی نبودم .
کف دستانش را روی هم میگذارد. سرش را لحظهای تکیه میدهد، به دستش.
-مثل خیلی از جوونا تو سرم پر از شبهه بود. شاگرد زرنگ کلاس بودم. میخواستم پزشکی بخونم. بعدم برای تخصص، برم خارج. از این جور آرزوها...
ستاره پرسید: «ولی خونوادتون که مذهبیان که؟»
-آره، خیلی... همینم الانم خیلی ها، مذهبی بودنو میذارن پای اُملی... منم بخاطر جوی که بود این جوری فکر میکردن. میخواستم مثلا روشنفکر باشم....
ستاره یاد خودش افتاد.
فرشته ادامه داد.
-دنیای من پیشرفت و امکانات و رفاه بود. دنیای صادق، شهادت!... دنیاهامون به هم ربطی نداشت... من مسخرش میکردم. میگفتم تو دل مردهای، تو فقط فکر مردنی... زندگی نمیکنی، اصلاً!
- یعنی افسرده بود؟
فرشته خندید.
-نمیدونم، چه جوری بگم؟ سخته برام. از نظر فرشته ای که همش آهنگ گوش میداد و میرقصید و بیرون قاطی دوستاش بود، آره! ولی از نظر
فرشته ای که الان هستم، نه! خیلی هم شوخ بود. اهل کوه و رستوران و جگرکی بود. پیتزا زیاد دوست دوشت.
فرشته روی نقطه نامعلومی از جلد کتاب خیره شد.
-از نظر منو دوستام، هرکی آهنگ گوش نمیداد، هرکی میرفت روضه، افسرده بود. میدونی همه چیو باهم قاطی کرده بودم. زود حکم آدما رو میدادم و راحت قضاوتشون میکردم.
-خوب اصلا چرا با هم ازدواج کردی؟
-به دلایل خیلی پیش پا افتاده؛ چون میشناختیم همو... چون...
دوباره بغض کرد. نفس عمیقی کشید. - چون صادق عاشق شده بود. با خودش فکر میکرد، اگه ازدواج کنیم حتماً درست میشم.
ستاره پرسید: «جدا شدین؟»
فرشته و خنده تلخی کرد.
-جدامون کردن.
-کی؟
-عزرائیل!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi