رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت_ویک یکی از لیدرها دستش بالا آمد و چاقویی را به طرف ماموری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوشصت_ودو
ستاره دستش را روی شانه مینو گذاشت و او را متوجه خودش کرد.
-وای... ترسیدم، دیوونه! اومدی بالاخره...
به ماهانم گفتم، با چندتا از بچهها میریم وسط میدون، هرماشینی خواست دور بزنه، با سنگ و چوب و فحش، هرچی... نگهش میداریم و مجبورش میکنیم واسته... اگه چندتا شعارم ازشون بگیرین عالیه... فهمیدی ستاره؟
ستاره سر تکان داد.
حدود شش نفر شدند و با چوبهای بلندی که به دست داشتند وسط میدان مانند خط صافی ایستادند، ستاره سعی میکرد از کنار مینو جم نخورد. انگار بودن با او، جرأتش را بیشتر میکرد.
با چوبهایی که مثل اسلحه به طرف ماشینها نشانه گرفتند، به توقف تهدیدشان کردند. رانندهها سربرمیگرداندند برای دنده عقب راهی برای دور زدن؛ اما ترافیک قفل شده بود.
صدای بوقهای ممتد و فحشهایی که از داخل ماشینها نصیبشان میشد، گوشش را به خارش آورد.
مردی دستش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود و در حالیکه دهانش به بد و بیراه باز و بسته میشد، از ماشین بیرون آمد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد. گوشیاش را که انگار تنها برگ برندهاش بود، از جیب کت اتو کشیدهاش بیرون کشید و شمارهای گرفت.
ستاره جلوی پراید مشکی را گرفت که شیشه جلویش ترک بزرگی برداشته بود. چوبش را تِک تِک کنان به در ماشین زد.
-واستین همین جا... نمیشه جلوبرین، باید مثل ما اعتراض کنین، مگه شما بهتون ظلم نشده؟ چرا ساکتین.
ستاره خشونت در کلامش را به آرامترین نحو ممکن، به زبان آورد.
-خاک تو سرت... میخوای نازشون کنی؟ چه طرزه اعتراضه؟ خوب نگاه کن!
بعد مینو چوبش را بالای سرش برد و در هوا تکان داد و نعرهکنان جلو رفت.
-گمشین پایین، هوی... باتوام... نره غول!
مرد که برخلاف ظاهر درشت هیکلش، انگار اهل دعوا نبود، با دست اشاره آرامی کرد که مینو کنار رود. مینو چوب را بلند کرد تا ضربه محکمی به شیشه ماشین بزند. اما چیزی او را متوقف کرد. ستاره نگاهش را که دنبال کرد، رنگش در یک لحظه پرید، چوب هم از دستش افتاد و زیر ماشینها قِل خورد.
ماموران، حکم سکوتشان شکسته شده بود و وارد میدان شدند.
گروهی از خانمهای چادری به طرفشان آمدند. مینو چوب را انداخت و رو به ستاره دوید.
-ستاره... بدو... بدو...
ستاره وحشت زده، خودش را میان ماشینهایی که نمیدانستند به کدام طرف حرکت کنند، انداخت. حتی برای عبور کردن از میان گرداب ماشینی که به طرفش میآمدند، دستش را روی کاپوت ماشینها میکوبید تا متوقفشان کند.
مینو نفس زنان، خودش را به ستاره رساند.
-دستمو... بگیر... باید... بدویم... تا... سر اون کوچه... بدو...
دونفری میدان را رد کردند و دست در دست هم میدویدند. هرزمان که سرشان را به پشتسرشان برمیگرداندند، صحنه جدیدی از گیر افتادن رفقایشان را میدیدند.
-وای... نفسم... رفت... مینو... سریعتر بیا
-کلیهام... گرفته... نمی...
قبل از اینکه جملهاش را کامل کند، روی زمین پخش شد و گرد و خاکی که بلند شد، به سرفهاش انداخت. ستاره که سرعتش بالاتر بود، مینو را رد کرد؛ اما باید برمیگشت تا دوستش را نجات دهد.
ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi