رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 194ستاره سهیل از پله ها بالا رفتند و وارد راهرو مانندی شدند. ثریا درِ آخرین اتاق ان
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونودوپنج
داشت دف میزد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی دف حرکت میداد. دلش میخواست همه را به وجد بیاورد. ولی کسی به او توجهی نمیکرد. کیان و دلسا کنار هم نشسته بودند و می خندیدند.
صورتشان کبود و زخمی بود. ولی هیچ توجهی به ظاهرشان نداشتند. داشت دف میزد. اما صدایی از دف بیرون نمی آمد.
نگاهی به دستانش کرد. دفی در کار نبود. حلقهای سیاه در دستش بود با خار های تیز و بُرنده...
انگشتانش از اختیارش خارج بودند. نمیخواست تکانشان بدهد، اراده ای نداشت.
خارها یکی یکی در انگشتانش فرو می رفتند. و به جای اینکه خون روی دستش جاری شود، خونش را میبلعید. انگشتانش به درون حلقه سیاه کشیده میشد. بعد دستهایش شروع کرد به داد زدن. نه! نه!
دستش تیر کشید... نفس زنان از خواب پرید.
روی تخت نیمخیز شده بود و داشت اکسیژن توی هوا را با ولع می بلعید.
کف دستش را روی پیشانیاش فشار داد.
تقه ای به در وارد شد. چشمانش را بست. در باز شد.
_خانم حالت خوبه؟
زبانش گیر کرده بود. لیوان آبی برایش ریخت. با تاخیر سری تکان داد.
_مسکن... دارین؟
با چشمان قرمزش به ثریا خیره شد.
ثریا به طرف میز قهوه ای کنار پنجره رفت. از توی کشو جعبه ای را بیرون کشید. قرص صورتی را کف دست ستاره گذاشت.
_خانم سلطانی گفتن داروهای خودته که از خونه براتون آوردن. گفتن اگه حالتون بد شد این آرامبخش رو بهتون بدم.
لیوان آب را یک نفس بالا کشید و خودش را روی تخت رها کرد.
نگاهی به انگشتانش انداخت. داغ بودند.
دست خنک ثریا را روی پیشانی اش حس کرد.
_تب داری... استراحت کن... صبح دکترت میاد.
ثریا که خواست چراغ را خاموش کند، به حرف آمد
_بزار... روشن... باشه!
دستش را از روی پریز برداشت و در را بست.
@tooba_banoo
✍ف.سادات(طوبی)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi