رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوهشتادوهشت بالاخره به حرف آمد. صورتش در لباس نیلی که پوشیده بود حسابی
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهشتادونه
باورش نمیشد. دیگر به هیچ چیز باور نداشت. محراب، محرابی که دلش به او عادت کرده بود، مثل مینو...
نفسش بالا نمیآمد. چقدر زخم خورده بود. چقدر درد داشت. صدای پرستار را دایره وار میشنید.
_جای سرنگ نداره... کبود شده...اون دستشو بده.
چشمانش را باز کرد. نگاهش افتاد به دست چپش. سرنگ داشت در دستش میچرخید.
ضعفش زد.
_رگ نداره.
_بده من... بهوش اومد...
چشمانش را بست. صدای تکه تکه شدن قلبش را شنید. ولی کسی نبود. حتی خودش هم برای خودش نبود.
گلویش تیر میکشید، سرش هم! چشمانش سوخت. محتاج بیهوشی محض بود.
آرامبخش که برایش تجویز شده بود برای مدت کوتاهی آتش دلش را کمی خنک تر کرد.
روی تخت می نشست و خودش را مچاله می کرد زیر پتو.
از همه چیز می ترسید. از مهتابی های سفید بالای سرش، از چهار دوربین گوشه اتاق، از دیوارهای ساکت و سرد، از صدای شر شر آب! از سینی غذای پری که میآمد و پر برمیگشت. از کوچکترین صدایی، از سکوت.
نمی دانست چرا نمی مُرد!
روزی که دلش نمی خواست بالاخره فرارسید. دو مامور خانم برای بردنش آمدند. بعد از اینکه نگاهی به صورت لاغر و مهتابی اش کردند، با همان چشم بند همیشگی سلولش را ترک کرد.
افکار مزاحم توی سرش ولوله به پا کرده بود. صحنه اعدامش جلوی چشمش رژه می رفت.
ماشین که تکان میخورد دل و رودهاش به هم میریخت.
مسیر دادگاه را دو باره بالا آورد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi