رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 187 ستاره سهیل با صدای ظریفی و بلندی که شنید، چشمانش باز شد. _بلند شو ملاقاتی داری! رو
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوهشتادوهشت
بالاخره به حرف آمد. صورتش در لباس نیلی که پوشیده بود حسابی دلش را لرزاند.
_صبرینا خانم... من شما رو خوب میشناسم میدونم چه دختر معصوم و مهربونی هستی...
لبش را گزید. دستش را روی قلبش گذاشت و فشار داد. میخواست قلبش را ساکت کند. صدای محراب را خوب نمی شنید. حتما اشتباه شنیده بود
"صبرینا خانم"؟ "شما"؟
محراب درباره ساکت شد. فقط کمی از آخرین باری که دیده بودش نا آرام تر به نظر می رسید.
_صَبــ...
وسط حرفش پرید. با آن صدای خش دار خروسی اش!
_تو...تو... ازینایی؟
و محراب دوباره سکوت کرد. دو دستی سرش را گرفت.
_منو... بازی... دادی؟
حس میکرد در دو درونش زلزله ای بپا شده. محراب تلاش می کرد که توضیح دهد.
_تو خیلی وقته بازی خوردی... خودت خبر نداشتی... من فقط اومدم که از این بازی کثیف بکشمت بیرون، قبل از اینکه کیش و مات بشی.
و بعد از روی صندلی بلند شد. ستاره سرش را بالاتر گرفت. به نظرش رسید محراب چقدر از او بلندتر است. با التماس و خشم نگاهش میکرد. اشک های شیب دارش از زیر روسری سر می خوردند و گوشش را قلقلک میدادند.
_من اومدم اینجا... که بهت بگم باهاشون همکاری کنی... به نفعته!
با نگاهش محراب را تا دم در بدرقه کرد.
محراب زنگ کنار در را فشار داد. در با صدای دَنگی باز شد.
بعد با کمی مکث از اتاق خارج شد. نگاه خیس ستاره پشت در جا ماند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi